ابن فردوس در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۲۷ دربارهٔ ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٢٧۴:
اشاره ای به آن حدیث معروف دارد:عبادت تجار و بندگان و آزادمردان؟
معصومه در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۲۰ در پاسخ به رضا دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
از حاشیههایی که ذیل اشعار درج میکنید بسیار استفاده میکنم. سپاسگزارم
محمدی۰۰۳ در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۰۷:۱۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱ - سرآغاز:
نی = مولانا
برگ بی برگی در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۰۵:۰۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸:
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراقِ یار نه آن می کند که بتوان گفت
پیرِ کنعان کنایه از یعقوبِ پیامبر است اما داستانِ یوسفِ او تمثیلی از شرح حالِ انسان است که یوسف یا خویشِ اصلیش را که از آغاز حضور بر روی زمین یار و همراه او بوده، در حالیکه هنوز کودک یا نوجوانی بیش نیست از دست داده است یا به عبارتی از وی جدا شده و توسط برادران یوسف که همان پدر، مادر و اطرافیانِ انسان است به چاهِ ذهن افکنده می شود، این اتفاق در نوجوانی هر انسانی اتفاق خواهد افتاد، عرفا معتقدند انسان در بدوِ ورود از جهانِ معنا به جهانِ ماده نیازمند تشکیل خویشِ جدیدی بر روی خویشِ اصلیِ خود که از جنس و ادامه خداوند است می باشد تا بوسیله آن خویشِ جدید نیازمندی های مادی خود را مدیریت و برای مثال با گریه بتواند خواسته و نوع نیازمندی خود را به مادر منتقل کند و در آینده نیز به تأمینِ معاش و سایرِ حاجاتِ این جهانیِ خود بپردازد، تدبیرِ خداوند بر این منوال است تا این خویشتنِ جدید و در خدمتِ تن مدتی کوتاه و برای چند سال اولویتِ طفل باشد و پس از آشنایی کامل او با جهانِ مادی، او بار دیگر به خویش یا خرد و یار اصلی خود اجازه دهد تا امورِ مادی و معنویش را در اختیار گیرد، اما انسانی که به هفت هشت سالگی می رسد آنچنان با این خویشِ در خدمتِ تنِ جسمانی خود عجین شده که خود را همین خویشتنی تصور می کند که اکنون وجود دارد و علایق و نیازهای مادی او را برآورده می کند، برادران یوسف که اطرافیان نزدیک کودک هستند خود نیز گرفتار در چاه ذهن و توهم هستند و تا میان سالی و شاید پایان عمر نیز موفق به خروج از این توهم نمی شوند و در این توهم به کودک کمک می کنند تا گرگِ نفسَش، یوسف و اصل زیبا روی وی را بدرد و آنچه بر جای می ماند پیراهن یا وجودِ مادی، و ذهنیِ آلوده به خون و دردِ او باشد ، در این حال یعقوب که یوسف را به امانت نزدِ برادرانِ ( پدر و مادرِ) کودک سپرده است در غم و اندوهی جانکاه فرو می رود و صبر را پیشه خود می کند، باشد که روزی با کمکِ کاروان بشریت و بزرگانی چون حافظ و مولانا این یار و همراهِ زیبا روی را از چاه ذهن و توهم بیرون آورَد تا به جایگاه حقیقی خود که عزیزی و سروری در مصر یا این جهان است برسد. حافظ از زبان پیر کنعان که در اینجا نماد خداوند یا همان یوسف و خویشِ اصلی انسان است درد فراق و هجران را دردی می داند که تا کسی مبتلا نگردد درک نخواهد کرد و البته همه انسانها کم و بیش چنین دردهای غیر قابل بیانی را تجربه خواهندکرد که حافظ شمه ای از آن را در این غزل برای ما بیان می کند، در فراق و هجران هرچه هست غم و اندوه است اما پیر کنعان خوش می گوید ، یعنی این فراق میتواند با بیرون آمدن انسان از چاه و رسیدن به عزیزی مصر و خدمت در جوار پادشاه عالم هستی پایانی خوش داشته باشد، پیر کنعان می تواند رمز خداوند باشد و اگر با زبان یکتایی و وحدت بگوییم همان انسانِ کامل است .
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت
اما واعظ شهر که از تفسیر و تأویل چنین داستان های قرآنی بی خبر است صرفآ از ترس و هولِ روز قیامت و فشار قبر سخن می راند، پسحافظ نیز در طریق ادب بوده، بی سوادی واعظ را به رخش نمی کشد و می فرماید شاید منظور وی از هولِ روز قیامت کنایه از روزگار هجران و دردهایی ست که انسان تا بیرون آمدن از چاه توهمات ذهنی در آن بسر می برد و پس از فرا رسیدن قیامت فردی به تصمیم و اختیار خود و با خواست خداوند و کمک کاروانِ بشریت از آن چاه بیرون آمده و به جایگاه اولیه خود باز می گردد و شخصِ انسان که حضور و خویشِ یا یوسف زیبا و چشمِ حقیقت بینِ خود را از دست داده است پس از بازگشتِ آن یار و خویشِ اصلی بار دیگر بینایی و بینش خداگونه و عدم بینِ خود را نیز باز می یابد .
نشانِ یار سفر کرده از که پرسم باز
که هرچه گفت بَریدِ صبا ، پریشان گفت
حافظ از زبان همه انسانها که یوسف و خویشِ زیبا روی خود را گم کرده اند سخن گفته می فرماید نشانی آن یارِ سفر کرده خود را از چه کسی جویا شوم، چه کسی می تواند در بازگشتِ آن یار و یوسف زیبا روی به انسان کمک کند؟ بَرید همان پیک صباست که یکی از مأموریت هایش تبادلِ پیغامهای معنوی در بینِ سالکانِ است اما در اینجا منظور واعظان و مدعیانی هستند که خود موفق به یافتنِ یوسف گمگشته شان نشده اما مدعی هستند به درگاه خداوند راهی داشته و می توانند در امر بازگرداندنِ آن یوسف زیبا روی به دیگران کمک کنند، حافظ می فرماید این واعظان بدلیل اینکه در توهمات ذهنی بسر می برند، پس لاجرم سخنان پریشان بر زبان می رانند و با گسترش خرافات نه تنها قادر به کمکی در این زمینه نیستند بلکه بر سرگشتگی و پریشانیِ انسان برای بازگشتِ آن یارِ یوسف رخسارش می افزایند.
فغان که آن مه نامهربان ِ مهر گُسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
اما فغان و افسوس و آه از نهاد حافظ که به هولِ روزگار هجران واقف است بر می آید زیرا حال که انسان رضایت داد تا برادران و نزدیکان، یوسفِ ماه رویش را به چاهِ توهم و دلبستگی های دنیا بیفکنند آن یار زیبا روی نیز به آسانی مهر خود را از انسان گسسته و نامهربانانه این همنشینی با یاران و انسانها را ترک گفته و تن می دهد به این فراق و دوری و در حال به سادگی هرچه تمامتر این سخن را بر زبان می آورد که :
من و مقام رضا بعد از این و شًکر رقیب
که دل به دردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت
انسان چاره ای جز رضایت ندارد چرا که این هجرانِ موقت لازمه بقایِ انسان در جهانِ مادی می باشد، پساز این در مقام و جایگاه رضا و صبر می ماند، رقیب در اینجا همان خویشتن ِ متوهمی ست که مانعِ نزدیک شدنِ انسان به یارِ زیبا رویِ خویشِ اصلی می گردد، اما اینکه حافظ شکرگزارِ این رقیب می شود اول اینکه می تواند زبانِ طنز باشد و دیگری تشکر از او به این دلیل که سرانجام همین رقیب میتواند راهنما و نشانه ای باشد که می تواند انسان را بسویِ یار و خویشِ زیبا روی راهنمایی کند، یعنی همانطور که در قدیم زیبا رویان که از خانه بیرون می رفتند رقیب و مراقبی نیز او را همراهی می کرد، پس اکنون نیز هر جا رقیب یا خویشتنِ کاذب پای بگذارد قطعاََ یارِ ماه رویِ انسان نیز حضور خواهد داشت، یعنی حضورِ رقیب دلالتی بر حضورِ یار خواهد بود. در مصراع دوم حافظ از زبانِ یار سفر کرده ادامه می دهد انسان بداند با این هجران دلش دچار درد و غم خواهد شد اما به تحمل دردهای ناشی از دلبستگیهای دنیوی عادت کرده، آنها را طبیعی می داند به نحوی که حتی درد را احساس نمی کند تا بخواهد نزد طبیب رفته و به درمان خود بپردازد در حالیکه چنین نیست و قرار نبوده است انسان برای رنج و درد به این جهان بیاید ، اگر او خیلی زود در همان نوجوانی از چاهِ ذهن خارج می شد هرگز به هیچ غم و دردی مبتلا نمی شد. غم و دردهایی مانند حسادت، بخل، کینه و رنجش، حرص و طمع ، خشم و نومیدی از بدست نیاوردن و یا از دست دادن چیزهای این جهان، غمِ توقع های بیشمار از دیگران و خوشبختی که همسر به انسان نداده است، و این همه تنها گوشه کوچکی از آن درد و رنجهای فراوانی ست که نتیجه فقدان و غیبتِ یار است و آن یار هنگام سفر نسبت به آنها هشدار می دهد .
غمِ کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
اما حافظ نوید می دهد این غمهای کهنه که برای هزاران سال انسان را رنج داده و بصورت جمعی حتی موجب جنگهای بسیاری بر روی زمین شده است با بازگشت یارِ سفر کرده انسان قابلِ دفع و درمان می باشد، ،اما این بازگشت نیازمندِ شراب کهنه و سالخورده می باشد ، شراب سالخورده شرابی ست که همه انسانها روز الست از آن یگانه ساقیِ قدیم دریافت نمودند و با این باده نوشی تایید کردند که از جنس و ادامه او هستند ، پساکنون انسانی که بر اثر دردها طلبِ آن می در او زنده شده باشد می تواند آن می شفابخش را از خداوند یا انسانهایی همچون مولانا و حافظ درخواست کند تا کاملأ درمان شود، در مصرع دوم خوشدلی همان عشق و صداقت در نیت و عمل است که پس از شروع کار معنوی ، باید صبوری را پیشه خود قرار داده و همچون دهقان پساز کاشت دانه هایِ خوشدلی یا عشق و محبت، با مراقبت و صبر می تواند شاهد محصول پر بار خود باشد و این توصیه دهقان پیر است برای زنده شدن انسان به میِ الست و شراب عشق .
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل ، باد با سلیمان گفت
حافظ میفرماید پس از باده نوشی و صبر ، وقتی امور جاری زندگی انسان از لحاظ مادی و معنوی بر مدار موفقیت قرار گرفت و باد موافق وزیده ، حالِ انسان خوب و تا حدودی از درد و غم رهایی یافت ، پس سالک نباید گره به باد زده و به کارهای بیهوده بپردازد ، بلکه با همان شیوه ادامه دهد تا به تعالی بیشتر برسد زیرا این راهی ست که کاهلی و توقف در آن جایی ندارد، در مصرع دوم حافظ مثال سلیمان را می زند که بر باد یا اسبِ مُراد سوار بود اما بدلیل تعلقِ خاطرِ جدیدی که پیدا کرده بود چندین مرتبه تاجش را که کج شده راست می کند اما باز هم کج می شود و او می پندارد اشکال از باد است پس از باد می خواهد که راست بوزد ، باد پاسخ میدهد که سلیمان کج نرود و سلیمان با بیرون راندنِ آن دلبستگی از دل خود، موجبِ راستیِ تاج خود میگردد ، سلیمان بار دیگر در حالیکه تاجش راست است و باد موافق هم می وزد به عمد تاجش را کج می کند ، اما تاج پادشاهی به حال اولیه خود باز می گردد ، پسحافظ این مثال را می زند تا سالک با قرار گرفتن در مسیر باده موافق با دستکاری تاج خود میزان پیشرفت معنوی خود را نیازموده و تمرکزش فقط روی راست رفتن خود باشد . مولانا در دفتر چهارم مثنوی به تفصیل این قصه را نقل کرده است .
پسسلیمان اندرونه راست کرد / دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
بعد از آن تاجش همان دم راست شد / آنچنانکه تاج را می خواست شد
نکته قابل تأمل در این داستان ، اینکه حتی برای حضرت سلیمان که پادشاهی قدرتمند و پیامبری بزرگ بود نیز حاشیه امنیتی وجود نداشته و در صورتیکه در مسیر درستِ باد زندگی قرار نگیرد، باد با او تعارف نداشته و تاج پادشاهی وی را کج و بد شکل می کند .
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترکِ دستان گفت ؟
پسحافظ از پوینده راه عاشقی می خواهد که وقت و عمری را که هدیه زندگی ست به بطالت سپری نکند و از راه مستقیم خود منحرف نشود، در مصراع دوم دستان لقبِ رستم است که نماد انسانی ست که باید پهلوانانه دیو ها را مغلوب کند تا به سرمنزل مقصود برسد و زال در اینجا رمز خداوند است که رستمِ خود را ترک و رها نمی کند و با وجود اینکه انسان با بی وفایی بسیار دیر از چاه ذهن بیرون می آید، اما خداوند پیوسته با تیرهای قضا و کن فکانِ خود در کار است تا انسان با احساس درد ، جویای منشأ درد ها شده و با پهلوانی، بار دیگر به اصل خود باز گردد و دلش به او زنده شود . در غزل دیگری میفرماید؛
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند / چنین عزیز نگینی به دست اهریمنی
مزن ز چون و چرا دم که بنده مُقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
پس پوینده راهی که مُقبل و پذیرفته درگاهش قرار گرفت نباید از چون وچرا دم زده و بدنبال استدلال های فلسفی ساخته و پرداخته ذهن باشد ، بلکه باید در برابر پیغامهای زندگی تسلیم محض بوده و هر سخنِ جانان را به جان بخرد ، در غزلی دیگر میفرماید: حافظ از چون و چرا بگذر و می نوش دمی / نزدِ حُکمش چه مجال سخن چون و چراست .
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز ؟
من این نگفته ام ، آن کس که گفت بهتان گفت
واعظ و زاهدی که بینشی سطحی دارد چنین سخنانی را نشانه باز گشت از راه خداوند می داند ، پسحافظ میفرماید اگر آن مدعیان این سخنان را درست فهم کنند ، در می یابند که این گفته ها دقیقآ در مسیر و جهت زندگی ست و آنان بیهوده به حافظ اتهامِ باز گشت از دین می زنند و حکم ارتداد صادر می کنند. اندیشه و گفتارِ حافظ که چنین چیزی را نمی گوید.
بینام hajarnajafpoor۴@gmail.com در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۰۲:۱۳ دربارهٔ قاآنی » قطعات » شمارهٔ ۱۰۶:
شعر جالبیه ولی چرا باید یه پیرمرد این حرفارو به یه پسر بچه بزنه؟!
سفید در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲:
با هزاران چشم از دنیا نشد رزق حریص
این گشایش کز نظر بستن به دست آمد مرا...
این بیت بسیار زیبای صائب عزیز، مرا آناً یاد بیتِ شاهکاری از کلیم گرامی انداخت:
بی دیده راه گر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت...
سفید در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۰۰:۵۶ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲:
عالی...
مشرق بینش به آسانی نگشتم همچو شمع
سوختم تا دیدهی روشن به دست آمد مرا...
سیاووش در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۲۳:۱۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:
بحث وجود و عدم وجود روح یا معنا یا متافیزیک هزاران ساله که از زمان سقراط و پیش از اون تا هگل و کانت و هیوم و کی یرکگور و ملاصدرا و .... وجود داشته و هیچکدوم هم نتونسته طرف مقابل رو اقناع و توجیه کنه پس چقدر خوبه در عین صحبت کردن و تبادل افکار بتونیم همدیگرو تحمل کنیم.
سیّد محس سعیدزاده در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۲۰ دربارهٔ خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۷:
این غزل خواجو،روایت گر حسّ درون او وبازتاب یک تجربه است. واقعا که معنی زندگی را نیک دریافته بود وبه احتمال زیاد این شعررا دردوره پختگی تجربی واواخر عمرش سروده است.دلنشین بودن کلام خواجو ازدل برآمدن سخنِ او است.مضمون نظری غزل همان چیزی است که گفته شد وبه روایت امام صادق هم اشاره کردند.مضمون(وچکیده ی)عملی یا بهتربگویم تجربی غزل بی وفایی وبی بنیادی روزگار است.پیام نهفته در این غزل دوچیز است که عرفا وحکماوفلاسفه ی دیگر مثل خیّام بدان تصریح کرده اند.اول اینکه:فرصت را مغتنم بدان وااز زندگی لذّت ببر.دوم اینکه کسی را میازار به جایی وچیزی آسیب مزن.
علی راد در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۱۱ در پاسخ به شیرازی دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » فریدون » بخش ۱:
دوست گرامی،
فرمودهاید فردوسی (یا راویِ این شاهنامه) به جای «تن آسانی و خوردن آیین اوست» باید مینوشت «که آبادیِ خاک آیینِ اوست». نیتِ شما خیر و کوششِ هنرمندانهتان در خورِ قدرشناسی است ولی دو نکته را قابلِ تذکر میدانم:۱- توهین به یک قوم (عرب) که امروزه از اعتبارِ بالایی چه در منطقه و چه در جهان برخوردار است و شامل چندین کشور با جمعیتی به مراتب بیشتر از ما ایرانیان است، امری است ناپسند. ولو هزاروچندصدسال پیش پدرانشان سرزمینِ پدری ما را به هر دلیل -شاید نابخردی یا کاهلیِ پدرانِ ما- گرفتهاند، این دلیلی برای دشمنی و توهین در این زمانه نیست.
۲- چرا تصور میفرمایید که آیینِ یک پادشاه نباید تأمینِ رفاه (تنآسانی) و غذای (خوردن)مردمانش در هرجای آن سرزمین باشد؟ آیا آبادیِ خاک جز برای رفاهِ ساکنانِ آن و برداشتِ محصول برای سیرکردنِ شکم و لذت از طعام است؟
دوستِ خوبم، اگر در سرزمینی تنآسانی و خوردنِ کافی برقرار باشد، بیتردید خاکش آباد است. رفاه و لذتِ بشر ورای آبادی و هدفِ آن است. عربِ بادیهنشین اهلِ تنآسانی نبود و چیزی برای خوردن نداشت که به ایران طمع کرد. او آیینِ آسانزیستیِ ایرانیان را دید که این کشور را اشغال کرد.آسایش و عیش شما را آرزو دارم
رهرو در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۹:۰۲ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۱:
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
انور بایرام در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۸:۱۶ در پاسخ به تشنه دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۵۱ - بیان آنک حق تعالی هرچه داد و آفرید از سماوات و ارضین و اعیان و اعراض همه به استدعاء حاجت آفرید؛ خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد؛ کی «امن یجیب المضطر اذا دعاه»؛ اضطرار، گواه استحقاق است:
منظور اشاره به جریان حضررت نوح هست که الله پاک دستور داد کشتی درست کن اون ظرف نیاز رو بساز من خودم آب رو میارم طبق قانون کیهانی/ما فقط باید بلد بشیم خواسته و نیاز داشته باشیم بقیه.ش رو کاینات انجام میدهد اصلا اینکه چطوری انجام میشه به ما ربطی نداره
Gündoğan در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۶:۳۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۴۴ - نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل:
در ترکی ضرب المثلی داریم که :
balık baştan kokar یعنی ماهی از سر گندیده میشود.
منظور این است که آب از سرچشمه گل آلود میشود، یعنی فساد در خانواده یا سازمان یا هر تشکیلاتی از بالا شروع میشود.
با توجه به فرهنگ ترکی حاکم بر محیط زندگی مولانا به احتمال زیاد وی این بیت را از ضرب المثل ترکی ترجمه کرده و بنابراین عبارت گندیدن صحیح به نظر میرسد
Pou Yan در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۵:۰۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶:
اَفضل! دانی که نَوام شَهِ صِدّیق وَتان اَست..
بُلَند بِگو..
یا اَلله
ابن فردوس در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ ابن یمین » دیوان اشعار » اشعار عربی » شمارهٔ ۵۴ - ترجمه:
بیتاول به این صورت هم نقل شده:
به پند ابنیمین گفت دوستی که تویی / که شعر توست که بر آسمان کشیده سرش
یاسر در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۰۹ دربارهٔ سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴:
بیت ماقبل آخر "سخنی" به جای "سختی" احتمالاً
بیت آخر به احتمال زیاد با توجه به تخلص شاعر باید "قمریت" باشد
سیاوش عیوضپور در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۰۷ دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴:
لا اله الا الله و لله الحمد و الله اکبر
سیاوش عیوضپور در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۲:۰۱ در پاسخ به رضا دربارهٔ سلمان ساوجی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵:
کی شبروان کویت آرند ره به سویت
یعنی خدایا چطور جویندگان تو راهی به سوی خواهند یافت
عکسی ز شمع رویت تا راهبر نباشد
اگر جلوه کاملی که جمال تو را نمایان نباشد آنها را در این راه رهبری نکند. که منظور همان انسان کامل و ولی اعظم است. که حقیقت محمدیه است.
سفید در ۲ سال و ۶ ماه قبل، چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۱۱:۲۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴:
غزلی بسیار لطیف و زیبا...
ابروی او گره نشد گر چه که دید صد خطا...
Hadi Golestani در ۲ سال و ۶ ماه قبل، پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۱، ساعت ۰۹:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷: