گنجور

 
خواجوی کرمانی

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزادست

آن که گویند که بر آب نهاد است جهان

مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

چه توان کرد چو این سفله چنین افتادست

دل در این پیر زن عشوه‌گر دهر مبند

کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست

یاد دار این سخن از من که پس از من گویی

یاد باد آن که مرا این سخن از وی یادست

آن که شدّاد در ایوان ز زرافکندی خشت

خشت ایوان شه اکنون ز سر شدّادست

خاک بغداد به مرگ خلفا می‌گرید

ورنه این شطّ روان چیست که در بغدادست

گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه

مرو از راه که آن خون دل فرهادست

همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک

چند روی چو گل و قامت چون شمشادست

خیمهٖٔ انس مزن بر در این کهنه رباط

که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست

حاصلی نیست به جز غم ز جهان خواجو را

شادی جان کسی کو ز جهان آزادست