علی میراحمدی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۶ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹ - در نعت امام هشتم (ع):
از جملهٔ شرطهای توحید
از حاصل اصلهای ایمان
زین معنی زاد در مدینه
این دعوی کرده در خراسان
گویا این دو بیت اشاره ای است به حدیث معروف به «سلسلة الذهب»که هنگام عزیمت به خراسان در راه نیشابور توسط امام رضا (ع)بیان شد.
«سلسلة الذهب» نام حدیث معروفی است که امام رضا علیهالسلام هنگام عزیمت به خراسان در نیشابور برای جمعیت انبوهی که به دیدار ایشان آمده بودند نقل فرمودند. در این حدیث شریف توحید به عنوان حصار محکم برای در امان ماندن از عذاب خداوند دانسته شده و ولایت ائمه به عنوان شرط ورود به وادی توحید یاد شده است. این حدیث به جهت سند آن که از ائمه اطهار علیهمالسلام تا پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است، به «سلسلة الذهب» به معنای «زنجیرۀ زرّین» معروف شده است.پیوند به وبگاه بیرونی
رضا در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۲:
فقط کسی که قارچ خورده میفهمه اینجا مولانا چی میگه
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۲ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۴ - گریختن خسرو از بهرام چوبین:
خیلی جالب است که نظامی فعل ماندن را به نحو متعدی استفاده کرده. به معنی رها کرد. باقی گذاشت. واگذار کرد.
Azad در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۰۰ دربارهٔ عطار » اسرارنامه » بخش نوزدهم » بخش ۵ - الحکایه و التمثیل:
لطفا از هوش مصنوعی در شرح اشعار اکیدا پرهیز نمایید.
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۵۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۴ - گریختن خسرو از بهرام چوبین:
به نظرم معنی مصرع دوم آنست که از سر بیتجربگی نمیدید که دشمنان کور نیستند. کور دیدن دشمنان ناشی از ندیدن خودش بود. دشمن را دست کم گرفته بود.
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۵۱ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۴ - گریختن خسرو از بهرام چوبین:
این داستان تبه شدن چشم هرمز را در همان بخش آگاهی یافتن خسرو از مرگ پدر هم که گفته بود، من نفهمیدم. اینکه آیا کسی کورش کرده بود و برای چه. :-| حالا اینجا باز ارجاع میدهد...
علی احمدی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۳۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶:
گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
همان طور که در پایان غزل می بینیم ایام بهار است که همه جا گل روییده است حال در مجلسی هستیم که گل همه جاهست و می هم در دستم و معشوق هم حضور دارد و من بهره می گیرم . بدیهی است که پادشاه جهان هم که باشی در چنین روزی برده ای بیش نیستی.
صحبت از مجلسی است که حافظ آن را مجلس عیش می داند چون معشوق حضور دارد اما این با وصال فرق دارد . اینجا فقط می توان معشوق را دید و درک کرد.
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست تمام است
بگو شمع نیاورند چون امشب روی معشوق مثل ماه کامل مجلس را روشن کرده است.
در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بیروی تو ای سرو گُلاندام، حرام است
در آیین ما می توان شراب خورد اما به شرطی که معشوق که مثل سروی گل اندام است هم باشد وگرنه شراب بدون او حرام است.حافظ تلویحا به موضوع دیگری هم اشاره می کند او می گوید اگر من شراب می خورم چون حضور معشوق را حس می کنم و در حضور او باید مست شوم تا بتوانم او را درک کنم .اگر حتی باده را امید در نظر بگیریم معنایش چنین است که بدون حضور روی یار که منبع اطمینان است امید معنایی ندارد .
گوشَم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لَعلِ لب و گردشِ جام است
در این مجلس گوشم به دنبال صدای نی و آهنگ چنگ است و نگاهم به لبهای معشوق و گردش جام شراب است که کی به من می رسد.همه حواس من به لذتهای مجلس است.حتی لحظه ای را نباید از دست بدهم.
در مجلسِ ما عِطر مَیامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مَشام است
مجلس ما نیازی به عطر ندارد چون هر لحظه بوی خوش از گیسوی تو ای معشوق به مشام ما می رسد.
از چاشنیِ قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
از طعم قند و شکر هم چیزی نگو چرا که لب شیرین تو برای بهره گرفتن هست و نیازی به قند و شکر نیست
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه، مُقیم است
همواره مرا کویِ خرابات مُقام است
تا زمانی که غم تو مثل گنجی در این دل ویرانه من جای گرفته من هم همیشه جایم در میخانه است . چرا حافظ از غم می گوید ؟ چون در عین حضور در مجلس غم جدا شدن از معشوق و ندیدن او را دارد و حتی در عدم حضور معشوق هم این غم که چه وقت می تواند دوباره معشوق را ببیند در دلش وجود دارد . او این غم را مثل گنج می بیند و همین غم است که عشق را برایش معنا می کند.
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
صحبت از ننگ بدنامی نکن چون بدنامی در راه تو برای من خوشنامی است و از خوشنامی دیگران نگو که چنان خوشنامی برای من ننگ و عیب است .اینکه مثل مردم مغرور و ریاکار بخواهم خوشنام باشم برایم ننگ است.
مِیخواره و سرگشته و رندیم و نَظَرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
( چه در مجلس یار باشیم یا نباشیم حضور او را حس می کنیم پس ) می می خوریم و آواره ایم و رند هستیم و نظربازی می کنیم ولی کسی که مثل ما نباشد هم در شهر نیست. یعنی همه مردم اینگونه اند و دل در گرو معشوقی دارند وبه زعم خود در مجلس عیشی هستند ولی به روی خود نمی آورند و خود را به گونه ای دیگر معرفی می کنند و مثل ما رهروان عاشقی روراست نیستند و ظاهر و باطن یکسانی ندارند.
با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
عیب مرا به محتسب ( مامور ) نگویید چون حتی او هم که در شب مجبور است به اجبار کار کند مثل ما به دنبال این است که همیشه به نوعی در عیش باشد.
حافظ منشین بیمِی و معشوق زمانی
کهایّامِ گل و یاسمن و عیدِ صیام است
ای حافظ حالا که وقت بهار است و گل یاسمن روییده و ماه رمضان هم تمام شده و عید فطر است پس لحظه ای بدون می و معشوق نباش.حافظ دو بهانه برای مست شدن و عاشقی کردن ذکر می کند یکی بهار و دیگری تمام شدن ماه رمضان . به باور او بعد از اتمام یک ماه روزه داری باید به درجه ای رسید که معشوق را درک کرد و ساقی شد و از می بهره برد.
معشوق ازلی همیشه حضور دارد مهم این است بتوانیم به گونه ای باشیم که معشوق ما را از اغیار حساب نکند وگرنه در مجلس او راه نخواهیم یافت .صداقت و روراستی شرط عاشقی است .
آصف در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۵:
این غزل بسیار زیبا و دلنشین و البته جگرسوز که بی آنکه قصد اغراق داشته باشم، هرگاه آن را میخوانم بیاختیار اشک از دیدگانم سرازیر میشود و منقلب میشوم، اما در باره ماجرای سرایش این غزل بسیار دلکش سخنان بسیاری گفته شده و داستانپردازیهایی هم شدهاست که حاصل خاطر مناقب نویسان بوده که از بیان آنها سر باز میزنم اما چندانکه ارباب تحقیق و پژوهش درباره این غزل گفتهاند و اتفاق نظر بیشتر بر روی آن دارند این است که ظاهراً بر خاطر مولانا گذشته بوده و متوجه شده بوده است که شمس قرار است دیگر بار برود و این رفتن با نوبه قبلی هم تفاوت دارد و بیبازگشت است و چندان که گفتهاند در همان ایام جناب مولانا قدساللهنفسه الزکیه بر بام خانه بیقرار راه میرفته و این غزل را میپرداخته و میخوانده، اینکه عزیزی بیان کرده بودند که این شعر به ایمان مربوط است و سپس بر اساس آن نتیجهای هم گرفته بودند باید عرض کنم که آن بیت فوق العاده نغز و البته بسیار پر مغز اشارت به خبر و روایتی دارد که مولانا نسبت وجود خود به شمس را تشبیه میکند بدان خبر که آمدهاست: آدمیان در واپسین لحظات و آخرین نفسهای عمر خود باید که با یاد خداوند باشند تا رستگار شوند و داخل در جرگه مومنین از دنیا بروند و از سویی شیطان در آن واپسین دم که مومن باید ضمیرش یاد خدا و زبانش به نام خداوند باشد بر او ظاهر شده و او را میفریبد و او را یاد تعلقات دنیاوی خود میکند تا از یاد پروردگار غافل شوند و انسانهای مومن همواره ازین بابت در خوف و ترساند تا مبادا در آن دم از یاد خدا غافل شوند و شیطان رهزن ایمانشان شود و مولانا خطاب به شمس گوید اگر مومنان همواره خوف آن لحظه بازپسین دارند تا مبادا ایمانشان را بر باد دهند، پادشه ملک ایمان من تویی و ترس من از لحظه رفتن توست در واقع رفتن شمس را به مرگ خود تشبیه کرده که در بیت بعد این شاهکار گوید :
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
بازهم همین معنی را القا کرده که اگر بروی جان مرا هم با خود خواهی برد. با این احوال به عقیده این کمترین با توجه به قرائن و امارات همین مسئله است و ربطی به امام زمان یا به خداوند ندارد. گرچه در باره مولانا او هم فانی در شیخ شد و هم فانی در حق و بقا به حق یافت، چندانکه جایگاه عاشق و معشوق گاهی عوض میشود و گاهی اشاره میکند که حامل اسرار بود و سپس خود محمول گشت(در مثنوی شریف این تعبیر بکار رفته) و مولانا که هرگز به خداوند نمیگوید که مرو! او سرتاسر غزلیاتش و نیز مثنوی شریف همواره سخن از این دارد که ارتباط او با خداوند چنان است که چون قطرهای به دریا پیوسته است و فانی در حق شده است، آنگاه چگونه تمنای این داشته باشد که خداوند نرود و او را تنها نگذارد؟ در مورد امام زمان هم بسیار بعید میرسد و این ابیات حکایت از آن دارد که او با کسی در رابطه بوده و او میخواهد که راه جدایی گیرد و به سوی سرنوشت خود برود. البته سخن در این باب و در باره وجود شمس الحق تبریزی و ارتباط میان این دو انسان معنوی نظریات و آراء گوناگون بیان شده که ذکر آنها خارج از حوصله این مقام است و در جای خود محل بحث و گفتگو است. با عرض پوزش بابت اسائهی ادب و پرگویی از خدمت عزیزان
علی احمدی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵:
در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است
صُراحیِ میِ ناب و سَفینهٔ غزل است
در این زمانه تنها رفیقی که آسیبی ندارد جام شراب خالص و دفتر غزلهاست. سفینه در اینجا به معنای دفتر یا چیزیست که در آن نوشته باشند.البته سفینه را با توجه به ابیات بعدی شاید بتوان به معنای کشتی در نظر گرفت.
جَریده رو که گذرگاهِ عافیت، تنگ است
پیاله گیر که عُمرِ عزیز بیبَدَل است
چون رفیق کم است برای عبور از گذرگاهی تنگ و باریک که به عافیت می رسد باید تنها (جریده) حرکت کنی. پس پیاله ات را از می پر کن که این سرمایه عمر عزیز است و دیگر فرصتی پیدا نمی کنی.
چون حافظ در این بیت به مسیری اشاره می کند که در نهایت به عافیت می رسد و می گوید باید پیاله را پر کنی معلوم می شود بدون باده نمی توان این راه را طی کرد و همین باده خالص باید سفینه غزل را به کار اندازد خواه سفینه دفتر شعر باشد یا کشتی.دوباره صحبت از می و غزلخوانی و مطربی است ( حدیث می و مطرب) اما آیا این کافی است؟
نه من ز بیعملی در جهان مَلولَم و بس
مَلالتِ عُلما هم ز علمِ بیعمل است
در این دنیا نه تنها من عاشق در صورت عمل نکردن افسرده می شوم بلکه عاقلان و اهل دانش هم از دانشی که به عمل درنیاید افسرده خواهند شد .
در اینجا نکته جدیدی را در راه عاشقی بیان می کند .عاشق باید پس از مستی و آگاهی از جلوه معشوق علاوه بر غزلخوانی و مطربی کاری انجام دهد و تصمیمی بگیرد . امید بدون عمل و تصمیم ، امیدی واهی خواهد بود .عاشق هم باید هدفهایی داشته باشد و برای رسیدن به هدف تصمیم بگیرد وگرنه پایان عاشقی افسردگی خواهد بود.
به چشمِ عقل در این رهگذارِ پرآشوب
جهان و کارِ جهان بیثبات و بیمحل است
از نگاه عقل در این مسیر که پر از آشوب است همه دنیا و کارهایی که در آن انجام می شود با عدم اطمینان همراه است پس قابل اعتنا و اتکا نیستند. یعنی نه تنها همه چیز از بین رفتنی است بلکه همه تصمیم ها هم غیر قابل پیش بینی هستند . پس باید چه کرد ؟
بگیر طُرِّهٔ مهچهرهای و قِصّه مخوان
که سعد و نَحس ز تأثیر زهره و زُحَل است
اگر بخواهی عاشق بمانی باید گیسوی زیبارویی را بگیری و چنین داستانی نخوانی که خوشبختی و بدبختی حاصل تاثیر حرکات سیاره زهره یا زحل است . یعنی شانس و اقبال قابل اتکا نیستند بلکه آن گیسوی زیبا روی است که در این راه به تو اطمینان می بخشد و در تصمیم گیری ها قدرتت را بیشتر می کند.اشاره به قدرت عشق در برابر عقل دارد . اگرچه با مدد عقل می توانی تصمیم بگیری ولی عدم اطمینان در موفقیت تصمیم تو را آزار می دهد هیچ نقطه اتکایی هم نداری ولی عاشق به معشوق متکی است .
دلم امید فراوان به وصلِ رویِ تو داشت
ولی اجل به رَهِ عمر، رهزنِ اَمَل است
دلم برای وصال روی تو امید زیادی داشت ولی حواسم هست که مرگ در این راه زندگی همیشه مانع امید و آرزوهاست یعنی همیشه معلوم نیست امیدها هم به موفقیت ختم شود . معلوم نیست امید به وصال ، به وصال ختم گردد.به نوعی وصال غیر ممکن است ولی من هنوز به آن امیدوارم . امید به ناممکن ها را حافظ با ظرافت خاصی بیان کرده است.
به هیچ دَور نخواهند یافت هشیارش
چنین که حافظ ما مستِ بادهٔ ازل است
هیچوقت در زمان گردش می در میخانه حافظ را هشیار و عاقل نمی بینید چون او با نوشیدن باده ازلی ( امید) مستی( آگاهی فراتر ) را تجربه می کند و عاشقی را بر عاقلی ترجیح داده است.
حافظ نشان می دهد که باید حتی در تصمیم گیری هم عاشقانه نگاه کرد . تنها در عشق است که می توانی به اطمینان معشوق تکیه کنی چون معشوق نماد اطمینان کامل است و در راه عاشقی ما به سمت اطمینان کامل حرکت می کنیم چون معشوق مطمئن ما را به سوی خود می کشاند.
آصف در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۹ در پاسخ به بشارتی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۵:
احسنت بسیار زیبا و با احساس به استقبال از این غزل مولانا رفتید. لذت بردم
Mahmood Shams در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۶:
از شگفتی های عصر حاضر و نسلی که ذهن ها توسط رسانه های ماهواره 📡 ای و فضای مجازی تسخیر شده و ارزش ها برای عده ای دگرگون، برای این جماعت ضد ارزش و ابتذال و سطحی نگری شده ارزش شده است و درکی از شعر عرفانی و کشف و شهود ندارند
یاد آن سلبریتی فعلی و روحانی سابق افتادم که بعد از خلع لباس در برنامه ای با یک مجری سلبریتی می گقت من به فلان پیامبر فکر کنم حضرت موسی بود نقد و انتقاد دارم و رفتارش را زیر سوال می برد اینجا که مولاناست و یک عاشق و دانشمند و عارف و هنرمند کم نظیر در تاریخ
صادق و در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۳۸ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱:
در بعضی از همین نسخ خطی که عکسش در بالا بارگذاری شده تفاوتهایی با متن اصلی دارد
از جمله "دنیادار" به جای "دنیادوست" که البته به صورت "دنیی دار" نگاشته شده و در نسخههای مختلف از جمله قدیمی ترین نسخه از عکس های فوق (تصویر ۵۱ سال ۸۳۰ ) اینطور آمده
همچنین طبق یکی از عکس های فوق (تصویر ۱۶۵ - سال ۱۱۳۵) اینطور آمده:
گاهی گفتی هوای اسکندریه دارم که هوا خوش است باز گفتی سفر دریا خوشتر است
البته در این مورد آخر در نسخ دیگه منطبق بر متن گنجور است و با توجه به خطای نگارشی در کلمه ی "خوشست" که نقطهی بیجا گذاشته، احتمال میرود دقت مستنسخ کافی نبوده و کلمه را نیز عوض کرده. چنانکه در سایر نسخ آمده: "هوایی خوش است" و اینجا نوشته "هوا خوش است"
ولی نکته در مورد "دنیا دار"، مشترک بین همهی نسخ در تصویر بود و معنیش آدم متمول نیست، بلکه کسیه که فقط دنیا را میدارد (فقط از دنیایش محافظت میکند ) یا اینکه کسی که دنیا را دا (منزل و منزلگاه و مقصود) خود قرار داده
عرفان آزادی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۳۸ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۳۳:
خیلی از شاعران ما بدلیل رسومات عصر خودشون درگیر شاهد بازی و همجنسگرایی بوده اند و نمیشه گفت صرفا هزلیات هستند .
شخصی مث سنایی نیز از بستر فرهنگی برخواسته که همین الان نیز پس از گذشت قرن ها این کارها در بین بزرگانشان عادی است .
من افراد ادیبی را از آن ولایت ها میشناسم که هنوز این گرایش ها را دارند و آنرا بد نمیدانند متاسفانه.
حتی در اشعار شاعران ایرانی مث سعدی وعطار و حافظ نیست از این رگه ها زیاد دیده میشه و شاهد باز بوده اند و بهرحال ناشی از فرهنگ رایج آن دوران هاست .
در ایران نیز تا زمان رضاخان این چیزها عادی بود و پس از سختگیریهای وی کمرنگ شد و ممنوع شد.
عرفان آزادی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۹ در پاسخ به سورنا دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸:
خب درست میگه این دوستمان .کافیه بری این بخش روبخونی .از شعرا بت سازی نکنید.از پی عطار آمدیم یا نیامدیم هم شعره ،قرار نیست ازشون بت بسازیم .
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۳۳ دی بدان رستهٔ صرافان من بر دَرِ تیم پسری دیدم تابندهتر از در یتیم
این قسمت رو حتما بخون
عرفان آزادی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۴ در پاسخ به سورنا دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸:
خب درست میگه تو همین دیوان اشعارش .اشعار زیادی وجود داره که اصلا نمیشه هضمش کرد و نمیشه گفت هزلیات است.پس بت سازی نکنید از شعرا.
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۳ دی بدان رستهٔ صرافان من بر دَرِ تیم
پسری دیدم تابندهتر از در یتیم
صادق و در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۹ در پاسخ به mazyar abadi دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۱:
نمیدونم انگیزهی این پیام چیه ولی ما نه چنین سوره ای داریم (سوره حج و حجر داریم اما حجج نداریم) و نه چنین عبارتی یا چنین مفهومی در قرآن داریم
الف رسته در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۵۸ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۲ - رجوع به داستان آن کمپیر:
عشر در اینجا به معنی ده آیهٔ قرآن
در گذشته قرآن را ده آیه، ده آیه به دانش آموزان میآموختند
کوروش در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۲۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید:
حبذا خوان مسیحی بیکمی
حبذا بیباغ میوهٔ مریمی
یعنی چه ؟
کوروش در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۲۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۳ - حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید:
بر جمادات آن اثرها عاریهست
از پی روح خوش متواریهست.
منظور از روح متواریه چیست ؟
فرشته پورابراهیمی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۹ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۰: