گنجور

 
عطار

هر زمانم عشق ماهی در کشاکش می‌کشد

آتش سودای او جانم در آتش می‌کشد

تا دل مسکین من در آتش حسنش فتاد

گاه می‌سوزد چو عود و گه دمی خوش می‌کشد

شحنهٔ سودای او شوریدگان عشق را

هر نفس چون خونیان اندر کشاکش می‌کشد

عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست

لاجرم نه بار هفت و نی غم شش می‌کشد

جمع باید بود بر راهی چو موران روز و شب

هر که را دل سوی آن زلف مشوش می‌کشد

خاطر عطار از نور معانی در سخن

آفتاب تیر بر چرخ منقش می‌کشد