یکی خوبخلقِ خَلَقپوش بود
که در مصر یکچند خاموش بود
خردمند مردم ز نزدیک و دور
به گِردش چو پروانه جویانِ نور
تفکّر شبی با دلِ خویش کرد
که پوشیده زیرِ زبان است مرد
اگر همچنین سر به خود دربَرم
چه دانند مردم که دانشوَرم؟
سخن گفت و دشمن بدانست و دوست
که در مصر نادانتر از وی هماوست
حضورش پریشان شد و کار زشت
سفر کرد و بر طاقِ مسجد نبشت
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بیدانشی پرده ندریدمی
چنین زشت از آن پرده برداشتم
که خود را نکوروی پنداشتم
کمآواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت گریز
تو را خامشی ای خداوندِ هوش
وقار است و نااهل را پردهپوش
اگر عالِمی هیبتِ خود مبَر
وگر جاهلی پردهٔ خود مدَر
ضمیرِ دلِ خویش منمای زود
که هر گه که خواهی توانی نمود
ولیکن چو پیدا شود رازِ مرد
به کوشش نشاید نهان باز کرد
قلم سِرِّ سلطان چه نیکو نهفت
که تا کارد بر سر نبودش نگفت
بهایم خموشند و گویا بشر
زبانبسته بهتر که گویا به شر
چو مردم سخن گفت باید به هوش
وگرنه شدن چون بهایم خموش
به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی نادان مباش
به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگویی صواب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.