گنجور

 
سعدی

یکی خوب‌خلقِ خَلَق‌پوش بود

که در مصر یک‌چند خاموش بود

خردمند مردم ز نزدیک و دور

به گِردش چو پروانه جویانِ نور

تفکّر شبی با دلِ خویش کرد

که پوشیده زیرِ زبان است مرد

اگر همچنین سر به خود در‌بَرم

چه دانند مردم که دانشوَرم؟

سخن گفت و دشمن بدانست و دوست

که در مصر نادان‌تر از وی هم‌اوست

حضورش پریشان شد و کار زشت

سفر کرد و بر طاقِ مسجد نبشت

در آیینه گر خویشتن دیدمی

به بی‌دانشی پرده ندریدمی

چنین زشت از آن پرده برداشتم

که خود را نکو‌روی پنداشتم

کم‌آواز را باشد آوازه تیز

چو گفتی و رونق نماندت گریز

تو را خامشی ای خداوندِ هوش

وقار است و نا‌اهل را پرده‌پوش

اگر عالِمی هیبتِ خود مبَر

وگر جاهلی پردهٔ خود مدَر

ضمیرِ دلِ خویش منمای زود

که هر‌ گه که خواهی توانی نمود

ولیکن چو پیدا شود رازِ مرد

به کوشش نشاید نهان باز کرد

قلم سِرِّ سلطان چه نیکو نهفت

که تا کارد بر سر نبودش نگفت

بهایم خموشند و گویا بشر

زبان‌بسته بهتر که گویا به شر

چو مردم سخن گفت باید به هوش

و‌گر‌‌نه شدن چون بهایم خموش

به نطق است و عقل آدمی‌زاده فاش

چو طوطی سخنگوی نادان مباش

به نطق آدمی بهتر است از دواب

دواب از تو به گر نگویی صواب