aria ete در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۵۶ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۷ - حکایت توبه کردن ملک زادهٔ گنجه:
یکی پادشهزاده در گنجه بود که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
شاهزادهای درشهر گنجه بود.
(دور از شما) او فردی ناپاک (از نظر اخلاقی فاسد) و سلطهگر/قدرتمند (به شکلی منفی) بود.
********************
به مسجد در آمد سرایان و مست
می اندر سر و ساتکینی به دست
او آوازخوانان و مست وارد مسجد شد.
در حالی که شراب در سر داشت (تاکید دوباره شاعر به مست بودن او) و جامی در دستش بود.
به مقصوره در پارسایی مقیم
زبانی دلاویز و قلبی سلیم
در محراب مسجد، مردی پارسا حضور داشت.
که زبانی دلنشین و قلب پاکی داشت.
تنی چند بر گفت او مجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع
چند نفر در حال گوش دادن به سخنان او بودن
که اگرسخن ور و دانشمند نیستی، دستکم شنوندهی خوبی باش.
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون
هنگامی که آن شاهزادهی سرکش، بیاحترامی و بیشرمی را شیوهی خود قرار داد.
آن عزیزان و محترمان نیز از درون دچار تباهی و خواری شدند.
چو منکر بود پادشه را قدم که یارد زد از امر معروف دم؟
هنگامی که کار زشت و ناپسند، شیوهی زندگی و رفتار پادشاه باشد (و او خود مرتکب منکر شود).
چه کسی جرأت میکند در برابر او (پادشاه) دم از امر به معروف (دعوت به کار نیک) بزند؟
تحکم کند سیر بر بوی گل فرو ماند آواز چنگ از دهل
بوی تند سیر بر بوی خوش گل غلبه میکند (و آن را از بین میبرد).
این تمثیل نشان میدهد که فساد (بوی سیر) به قدری قوی و غالب است که بر فضیلت (بوی گل) پیروز میشود و اجازه نمیدهد نیکی نمود پیدا کند.
صدای دلنشین چنگ در برابر صدای بلند دهل (باز میماند و) شنیده نمیشود.
این تمثیل نیز مانند بیت قبل، به غلبهی بدی (صدای بلند و خشن دهل) بر نیکی (صدای ظریف چنگ) اشاره دارد. یعنی در فضای آلوده به فساد، صدای حق و زیبایی به گوش نمیرسد
گرت نهی منکر بر آید ز دست نشاید چو بی دست و پایان نشست
اگر توانایی نهی از منکر (بازداشتن از کار ناپسند) را داری.
شایسته نیست که مانند افراد ناتوان و بیخاصیت، دست روی دست بگذاری و کاری نکنی.
وگر دست قدرت نداری، بگوی که پاکیزه گردد به اندرز خوی
و اگر قدرت عملی برای جلوگیری از منکر نداری، (حداقل) با زبان و نصیحت، آن را بیان کن.
زیرا خوی و عادت (ناپسند) با نصیحت و اندرز پاکیزه و اصلاح میشود.
چو دست و زبان را نماند مجال به همت نمایند مردی رجال
هنگامی که نه قدرت عملی و نه قدرت گفتار و نصیحت باقی نماند.
(در آن زمان) مردان (اهل همت) با نیت و ارادهی درونی خود، مردانگی و شجاعتشان را نشان میدهند (یعنی حتی اگر نتوانند کاری کنند، در دل خود نیت خوب دارند و از منکر بیزارند).
یکی پیش دانای خلوت نشین بنالید و بگریست سر بر زمین
یک نفر نزد آن مرد دانای گوشهنشین (پارسا) رفت.
و ناله و گریه کرد و سرش را (از شدت تضرع) بر زمین گذاشت.
که باری بر این رند ناپاک و مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست
(آن شخص گفت) که حداقل برای این شاهزادهی لاابالی، ناپاک و مست.
دعا کن (برای اصلاح او)، زیرا ما نه زبانی برای سخن گفتن داریم و نه دستی برای اقدام کردن (یعنی از او میترسیم و نمیتوانیم کاری کنیم).
دمی سوزناک از دلی با خبر قوی تر که هفتاد تیغ و تبر
یک آه سوزناک (و دعایی خالصانه) که از دلی آگاه (به حقیقت هستی) برخیزد.
قویتر و مؤثرتر از هفتاد شمشیر و تبر (و هر گونه قدرت مادی و قهری) است.
بر آورد مرد جهاندیده دست چه گفت ای خداوند بالا و پست
آن پارسای جهاندیده (و حکیم)، دستهای خود را (به دعا) بلند کرد.
(و گفت:) "ای پروردگار عالم بالا و پایین (ای خالق هستی)!"
خوش است این پسر وقتش از روزگار خدایا همه وقت او خوش بدار
این شاهزاده هماکنون از زندگیاش لذت میبرد و اوقات خوشی دارد.
"خداوندا! همهی اوقات او را (حتی در آینده) خوش و خرم نگاه دار."
کسی گفتش ای قدوهٔ راستی بر این بد چرا نیکویی خواستی؟
کسی به او (پارسا) گفت: "ای نمونه و سرمشق راستگویی و درستکاری!"
"برای این شخص بدکار، چرا آرزوی خوبی و خیر کردی؟"
چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟
وقتی که از روی خیرخواهی، برای این فرد بدکار و پیمانشکن (شاهزاده) نیکی میخواهی.
(مرد ادامه میدهد) (با این کارت) در واقع چه بدی برای مردم شهر (که از دست او به ستوه آمدهاند) خواستی؟ (یعنی دعای تو برای شاهزاده خوب است، اما برای مردم شهر که از او آسیب میبینند، چه؟).
چنین گفت بینندهٔ تیز هوش چو سر سخن در نیابی مجوش
آن پارسای تیزهوش (در پاسخ به مرد) چنین گفت:
وقتی که اصل و باطن سخن مرا درک نمیکنی، عصبانی نشو و اعتراض نکن.
به طامات مجلس نیاراستم ز داد آفرین توبهاش خواستم
من (دعایم را) سخنان بیهوده و گزاف نگفتم (بلکه معنایی عمیق داشت).
بلکه از خداوند متعال، توبه و بازگشت او را (از گناه) خواستم.
که هر گه که باز آید از خوی زشت به عیشی رسد جاودان در بهشت
زیرا هرگاه که او از عادتها و اعمال زشت خود دست بردارد (و توبه کند).
به خوشی و آسایشی ابدی در بهشت خواهد رسید.
همین پنج روز است عیش مدام به ترک اندرش عیشهای مدام
خوشی و لذت (که شاهزاده در آن غرق شده) فقط برای همین چند روز (عمر دنیا) است.
خوشیهای دائمی (و حقیقی در آخرت) در گرو ترک کردن این خوشیهای زودگذر دنیاست.
حدیثی که مرد سخن ساز گفت کسی ز آن میان با ملک باز گفت
آن سخن (یا دعایی) را که آن مرد سخنور (پارسا) بیان کرد.
یکی از حاضران، آن سخن (و دعای پارسا) را برای شاهزاده بازگو کرد.
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ ببارید بر چهره سیل دریغ
از شدت تأثیر آن سخن، اشک در چشمانش (شاهزاده) جمع شد و مانند ابری
بر چهرهاش سیل اشک حسرت (از اعمال گذشته) جاری شد.
به نیران شوق اندرونش بسوخت حیا دیده بر پشت پایش بدوخت
آتش شوق (به رستگاری و ترک گناه)، درونش شعلهور شد.
از شرم و حیا، سرش را پایین انداخت و شرمنده شد
بر نیک محضر فرستاد کس در توبه کوبان که فریاد رس
(شاهزادهی متحول شده) کسی را به سوی آن پارسای نیک مجلس فرستاد.
(و پیغام داد) که من در توبه هستم و به فریادم برس.
قدم رنجه فرمای تا سر نهم سر جهل و ناراستی بر نهم
(شاهزاده گفت) لطفاً تشریف بیاورید تا من (با فروتنی) سر بر قدم شما نهم.
و (با راهنمایی شما) جهل و ناراستی خود را کنار بگذارم (و توبه کنم).
دو رویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه
سپاهیان و نگهبانان از دو طرف بر در کاخ ایستاده بودند.
مرد حکیم وارد ایوان و بارگاه شاهزاده شد.
شکر دید و عناب و شمع و شراب ده از نعمت آباد و مردم خراب
(در مجلس شاهزاده) شکر، عناب (میوهی شیرین و دارویی)، شمع (نماد روشنایی و بزم) و شراب (که نشانه بزم و سرور است) دیده میشد.
همه چیز عیش و نوش آنجا فراهم بود اما مردم (از نظر اخلاقی یا از جهت ظلم شاهزاده) ویران و تباه بودند.
پیام: این بیت نقد اجتماعی عمیقی از سعدی است. او نشان میدهد که آبادانی مادی بدون آبادانی معنوی و اخلاقی (عدالت)، به تباهی و خرابی جامعه میانجامد. این مجلس شاهزاده نماد همین وضعیت است: ظاهر آباد اما باطن خراب.
یکی غایب از خود، یکی نیم مست یکی شعر گویان صراحی به دست
(در مجلس بزم) بعضی از شدت مستی از خود بیخود بودند و بعضی دیگر نیمه مست.
یکی دیگر شعر میخواند و در دستش جام شراب بود.
ز سویی بر آورده مطرب خروش ز دیگر سو آواز ساقی که نوش
از یک سو، مطرب با صدای بلند (آواز) میخواند.
و از سوی دیگر، ساقی میگفت: "بنوش!" (و پیاله میگرداند).
حریفان خراب از می لعل رنگ سر چنگی از خواب در بر چو چنگ
همنشینان بزم، از شراب سرخرنگ (به کلی) مست و خراب شده بودند.
(از شدت مستی) سر نوازندهی چنگ بر روی سازش افتاده بود (که نشان از اوج بیحالی و مستی است)
نبود از ندیمان گردن فراز به جز نرگس آن جا کسی دیده باز
از میان همنشینان و ندیمانی که (از سر مستی یا تکبر) سر بلند کرده بودند.
به جز چشمهای (مست) که به گل نرگس تشبیه شده بود (که همیشه باز است)، هیچ کس دیگری (از شدت مستی) چشمش باز نبود (یعنی همه مست و بیهوش بودند).
دف و چنگ با یکدگر سازگار بر آورده زیر از میان ناله زار
دف و چنگ، هماهنگ با یکدیگر در حال نواختن بودند (نشانهی اوج بزم و خوشگذرانی).
(سازها) از میان نالهی سوزناکشان، صدای زیر را بیرون میآوردند (نشانهی شور بزم و سرمستی).
بفرمود و در هم شکستند خرد مبدل شد آن عیش صافی به درد
فرمان داد و آن ادوات بزم را در هم شکستند.
آن خوشی (کاذب) و بیدغدغهی بزم، به اندوه و درد (برای حاضران در بزم، و البته آغاز پشیمانی برای شاهزاده) تبدیل شد.
شکستند چنگ و گسستند رود به در کرد گوینده از سر سرود
چنگ را شکستند و تارهای سازها را گسستند.
خواننده نیز از حال و هوای آواز خواندن بیرون آمد (یا او را از مجلس بیرون کردند).
به میخانه در سنگ بر دن زدند کدو را نشاندند و گردن زدند
در میخانه، بر بشکه های شراب سنگ زدند (و آنها را شکستند).
کدو را نشاندند و گردن زدند: یعنی به جای مجرم اصلی، چیزی یا کسی بیگناه را مجازات کردند (کدو را که جان ندارد جای مجرم گذاشته و سرش را بریدند).
می لاله گون از بط سرنگون روان همچنان کز بط کشته خون
شراب سرخرنگ از بطریهای واژگون شده (بر روی زمین) ریخت.
شراب بر زمین جاری شد، درست مانند خونی که از یک اردک کشته شده سرازیر میشود.
خم آبستن خمر نه ماهه بود در آن فتنه دختر بینداخت زود
خمرههای بزرگ، پر از شراب کهنه و جاافتاده (گویی نهماهه باردار) بودند.
در آن شلوغی شکسته شد و شرابش (دختر) فوراً بیرون آمد.
شکم تا به نافش دریدند مشک قدح را بر او چشم خونی پر اشک
مشکهای شراب را دریدند و پاره کردند.
جام های ریخته شده شراب همانند چشم گریان که خون گریه می کنند بر این صحنه ها می گریستند
بفرمود تا سنگ صحن سرای بکندند و کردند نو باز جای
(شاهزاده) فرمان داد تا سنگهای حیاط کاخ
کنده شوند و با سنگهای نو و پاکیزه جایگزین گردند.
که گلگونه خمر یاقوت فام به شستن نمیشد ز روی رخام
که لکههای شراب سرخرنگ و درخشان
از روی سنگهای مرمر (صحن قصر)، با شستن هم از بین نمیرفت.
عجب نیست بالوعه گر شد خراب که خورد اندر آن روز چندان شراب
اگر چاه فاضلاب خراب شد عجیب نیست
زیرا در آن روز (روز توبه شاهزاده) این همه شراب از آن عبور کرد (و آن را دچار گرفتگی و خرابی کرد).
(چاه فاضلاب هم از خوردن بیش از حد شراب مست و خراب شد)
دگر هر که بربط گرفتی به کف قفا خوردی از دست مردم چو دف
از آن پس (توبه شاهزاده)، هر کس که بربط (نوعی ساز شبیه عود) در دست میگرفت.
از دست مردم سیلی بر پس گردنش میخورد، درست مانند نواختن بر دف.
وگر فاسقی چنگ بردی به دوش بمالیدی او را چو طنبور گوش
و اگر فرد گنهکاری چنگ (ساز) را بر دوش خود میانداخت (که نشانهی نوازندگی و شرکت در بزم است).
مردم گوش او را میمالیدند (یعنی او را سرزنش یا مجازات میکردند)، درست مانند تنبور که آن را برای کوک کردن میپیچند.
جوان سر از کبر و پندار مست چو پیران به کنج عبادت نشست
آن شاهزادهی جوان که پیشتر از تکبر و غرور خویش مست بود.
(اکنون) مانند پیران به گوشهی عبادتگاه نشسته و به عبادت مشغول شده است.
پدر بارها گفته بودش به هول که شایسته رو باش و پاکیزه قول
پدرش بارها با لحنی خشن و با قاطعیت به او گفته بود.
که (پسرم!) رفتارت نیکو و گفتارت پاک و شایسته باشد.
جفای پدر برد و زندان و بند چنان سودمندش نیامد که پند
او (شاهزاده) جفاها و سختیهای پدرش را تحمل کرد و حتی به زندان افتاد و در بند کشیده شد.
اما این سختیها (و حتی زندان)، به اندازهی آن پند (ملایم و حکیمانهی پارسا) برایش سودمند واقع نشد.
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل که بیرون کن از سر جوانی و جهل
اگر کسی از روی ناآگاهی و تندمزاجی، به او (شاهزاده) سختی میگفت.
و به او میگفت: "جوانی و جهل را از سرت بیرون کن (و توبه کن)."
خیال و غرورش بر آن داشتی که درویش را زنده نگذاشتی
تکبر و غرور شاهزاده، او را بر آن میداشت.
که (از شدت غرور) آن نصیحتکننده (درویش) را زنده نمیگذاشت.
سپر نفکند شیر غران ز جنگ نیندیشد از تیغ بران پلنگ
شیر غران (نماد شجاعت و قدرت) از جنگیدن ترسی ندارد و سپر نمیاندازد (یعنی تسلیم نمیشود).
پلنگ (نماد درندگی و بیباکی) از شمشیر بُرنده (تیغ) هم نمیترسد.
به نرمی ز دشمن توان کرد دوست چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
با نرمی و ملایمت میتوان دشمن را به دوست تبدیل کرد.
اگر با دوست خود هم به تندی و خشونت رفتار کنی، او را به دشمن خود تبدیل میکنی.
چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسک تأدیب بر سر نخورد
هیچکس مانند سندان (ابزار فلزی محکم که آهنگر روی آن چکش میزند و محکم و بیواکنش است) سخترویی و سرسختی نشان نداد.
(اما حتی سندان هم که نماد سخت رویی هست )ضربهی تأدیب (چکش) بر سرش خورد (یعنی حتی سختترین چیزها هم بالاخره تحت تأثیر قرار میگیرند).
این بیت میگوید که هیچکس به اندازهی سندان سخت و مقاوم نیست که از ضربه در امان بماند. حتی سختترین افراد هم دیر یا زود با "تأدیب" (یا عواقب رفتارشان) مواجه میشوند. این میتواند به عنوان هشداری باشد که سخترویی عاقبت خوشی ندارد.
به گفتن درشتی مکن با امیر چو بینی که سختی کند، سست گیر
در سخن گفتن با حاکم (امیر) تندی و خشونت به کار مبر.
هنگامی که ببینی او (امیر) سختی و تندی میکند (با تو یا دیگران)، تو نرمی و ملایمت پیشه کن.
به اخلاق با هر که بینی بساز اگر زیردست است اگر سرفراز
با هر کسی که روبرو میشوی و میبینی، از نظر اخلاقی سازگار باش و نرمی و مدارا پیشه کن.
چه آن شخص زیردست و فرمانبردار باشد، چه فرادست و مقامبالا.
که این گردن از نازکی بر کشد به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد
زیرا این (زیردست)، (از شدت تواضع و احترام یا اطاعت) گردن خود را از نازکی (ظرافت و ادب) بالاتر میکشد (یعنی به اطاعت و احترام میپردازد و سرکشی نمیکند).
با گفتار خوش، و آن (سرفراز) سر (تکبر و غرور) خود را فرو میاندازد (یعنی نرم و رام میشود).
به شیرین زبانی توان برد گوی که پیوسته تلخی برد تندخوی
با شیرینزبانی و خوشگفتاری میتوان "گوی" را برد (اصطلاحی به معنای برنده شدن در مسابقه و میدان، یا کسب موفقیت).
زیرا کسی که تندخو و بدخلق است، پیوسته تلخی (در زندگی و روابط) تجربه میکند.
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر ترش روی را گو به تلخی بمیر
تو شیرینزبانی و شیوه سخن گفتن دلنشین را از سعدی (که خود به شیرینسخنی معروف است) بیاموز.
به کسی که ترشرو (بدخلق و عبوس) است، بگو که در همان تلخی (اخلاق ناپسندش) بمیرد (کنایه از اینکه چنین فردی جایگاهی در دنیا و میان مردم ندارد و با همین خوی بدش نابود شود).
خلیل شفیعی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:
✅ نگاه دوم: عناصر برجستهٔ غزل ۲۶۴
1 ـــ بیت اول: «پیشتر زان که شود کاسهٔ سر خاکانداز...»
مرگآگاهی و دعوت به لذتبردن از زندگی پیش از رسیدن مرگ؛ توصیه به رهایی از سنگدلی و تنگچشمی، چون سرانجام جسم، خاک خواهد شد.
2 ـــ بیت دوم: «از لب خود به شفاخانهٔ تریاک انداز...»
ترکیب تصویر حسی و کنایهٔ دارویی؛ محبوب را مایهٔ درمان دردها دانسته و حضور او را شفابخشِ دل بیمار معرفی میکند.
3 ـــ بیت سوم: «عاقبت منزل ما وادی خاموشان است...»
تأکید بر فناپذیری انسان و آرامگاه نهایی؛ نگاه فلسفی به مرگ که خاموشی را سرنوشت قطعی همگان میداند.
4 ـــ بیت چهارم: «ملک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد...»
نفی پایایی جهان مادی؛ تشویق به سوختن داراییها در آتش اشتیاق یا شراب به عنوان نمادی از دلسپردگی عاشقانه.
5 ـــ بیت پنجم: «غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند...»
تقابل با ظاهرگرایی صوفیان؛ ستایش پاکی دل و اشک عاشقانه بهجای طهارت ظاهری. رویکرد حافظ به سلوک درونی.
6 ـــ بیت ششم: «بر رخ او نظر از آینهٔ پاک انداز...»
اهمیت خلوص در نگاه عاشق؛ تصویر آینهٔ پاک، نمادی از ذهن و دل صیقلیافته که تنها با آن میتوان معشوق را دید.
7 ـــ بیت هفتم: «تیره آن دل که در او شمع محبت نبود...»
بیان ریشهٔ تاریکی در نبود محبت؛ نوری که از مهر میتابد و نقش روشنگر عشق در جان آدمی.
8 ـــ بیت هشتم: «یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید...»
نقد تند ریا و خودبینی مذهبی؛ دعا برای آنکه ادراک چنین زاهدی با دود آه کور شود تا دیگر عیبجو نباشد.
9 ـــ بیت نهم: «چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ...»
شورمندی عاشقانه و سماع عارفانه؛ دعوت به وجد، پارهکردن جامه از شوق و افکندن آن در پای قامت چالاک معشوق.
🌹🌹🌹
⬅️ خلیل شفیعی، مدرس ادبیات فارسی
تیرماه ۱۴۰۴
خلیل شفیعی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۲۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴:
شرح مختصر و بیت به بیت غزل ۲۶۳
۱.
خیز و در کاسهٔ زر آبِ طَرَبناک انداز
پیشتر زان که شود کاسهٔ سر خاک انداز
برخیز و شراب شادی در جام زرین بریز، پیش از آنکه سر ما به خاک سپرده شود.
۲.
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
پایان کار ما گورستان است، اکنون که زنده ای شور و شادی در این جهان برپا کن.
۳.
چشمِ آلودهنظر، از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینهٔ پاک انداز
چشم ناپاک شایستهٔ دیدار یار نیست؛ او را باید با دلی پاک دید.
۴.
به سرِ سبزِ تو ای سرو، که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز
ای یار زیبا، به شادابی و طراوتت قسمت می دهم که اگر مردم ، نازت را فرو گذار و سایهای بر خاک من بیفکن.
۵.
دل ما را که ز مارِ سرِ زلفِ تو بخَست
از لبِ خود به شفاخانهٔ تریاک انداز
دل مرا که از سر زلف تو زخمی شده، با بوسهای شفا بخش.
۶.
مُلکِ این مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام، در املاک انداز
چون این دنیا ناپایدار است، مال و ثروت ان را به آتش شراب بسپار.
۷.
غسل در اشک زدم، کاهل طریقت گویند
پاک شو اوّل و پس، دیده بر آن پاک انداز
من خود را با اشک شستم، چرا که اهل تصوف و عرفان میگویند که باید نخست پاک شوی و آنگاه جمال یار را بنگری.
۸.
یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید
دود آهیش در آینهٔ ادراک انداز
خدایا، تصورات آن زاهد خود خود خواه را که فقط خودش را که همان عیب است می بیند، با شعله ی آتش آه مستان و دلسوختگان ، نابود کن
۹.
چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وین قبا در رهِ آن قامت چالاک انداز
ای حافظ، از بوی خوش او مانند گل جامه را بدَران و آن را در راه یار خوشاندام بینداز.
⬅️ خلیل شفیعی (مدرس ادبیات فارسی)
شمس (ساقی) در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۳۷ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۶:
جناب بشیر نوا. درست این است که بگویید: بیدل این غزل را به اقتفای حافظ سروده است نه مقابله..
HRezaa در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۳ در پاسخ به علی رحیمی دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:
درود بر شما
از مشخصههای عرفان، و در کل از نشانههای انسانهای فرهیخته آنستکه علاوه برفهمیدن ظاهر سخن یا ظاهر یک داستان و یا حتی ظاهر یک واقعه، باید باطن اون سخن یا داستان یا واقعه رو هم درک کرد
صورت یا همان ظاهر : واقعیت (چیزی که واقع شده)
معنی یا باطن: حقیقت پشت پردهی آن واقعیت
و ظاهرا اون جمع درباره موضوعی یا متنی بحث میکردند و به نتیجه درستی نرسیده بودند، که حضرت سعدی میاد و اون موضوع رو برای اون جمع روشن میکنه....
HRezaa در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۰۴ در پاسخ به ... دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:
درود بر شما
ممنون از ترجمهی زیبا
HRezaa در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۳ در پاسخ به اردشیر دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۶ - حکایت دانشمند:
درود بر شما
از نظر این کمترین، جواب سوال دوم شما دقیقا مرتبط باایرادگیری برخی دوستان از حضرت سعدی در این شعر است
چندین تن از دوستان ایراد گرفتند که چرا سعدی در شعری که در باب تواضع سروده است، به نوعی هم برافروخته شده و هم بنوعی خودستایی کرده
خود جناب سعدی علیهالرحمه در این بیتی که برای شمای جای سوال است، دلیل عمل خود را توضیح داده، که در ابتدای مجلس از رفتار آنها آزرده شده، و در انتها هم سستی نکرده و جواب قاطعی به آنها داده....
برخی آموزهها اصرار بر تواضع و گذشت در همه حال دارند، ولی جناب سعدی علیرغم توصیه به تواضع و احسان و گذشت و... بکاربردن این اخلاق و صفات راد بصورت همیشگی توصیه نمیکند، چنانکه در اشعار پیشین همین کتاب نیز ابیاتی در این خصوص سروده است
Yousef Mahmudi در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱:
منظور شاعر از خودکامی در مصرع
همه کارم ز خودکامی به بد نامی کشید آخر
خودکامی یار هست یعنی من به خاطر خودکامی معشوق همه اموراتم خراب و در میان مردم بد نام شده ام
عبدالرضا ناظمی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۸ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵:
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود
سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
از طاعتم هزارهزاران خزانه بود
بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه
عرش مجید ذات مرا آشیانه بود
هفتصد هزار سال به طاعت گذاشتم
امید من ز خلق برین جاودانه بود
در راه من نهاد ملک دام حکم خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام، دانه بود
آدم ز خاک بود و من از نور پاک او
گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود
گویند عالمان که نکردی تو سجدهای
نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود
میخواست او نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بر عرش بُد نوشته که ملعون شود کسی
برد آن گمان به هرکس و بر خود گمان نبود
خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن
کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود
عبدالرضا ناظمی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۱۱ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵:
درود از حضرت مولانا می باشد
گفت: ما اول، فرشته بوده ایم راه طاعت را به جان پیموده ایم
سالکان راه را محرم بدیم ساکنان عرض را همدم بدیم
پیشه اول، کجا از دل رود؟ مهر اول کی ز دل، بیرون شود؟
در سفر ، گر روم بینی یا ختن از دل تو کی رود حب الوطن ؟
ما هم از مستان این می بوده ایم عاشقان درگه وی بوده ایم
ناف ما بر مهر او ببریده اند عشق او در جان ما کارییده اند
روز نیکو دیده ایم از روزگار آب رحمت خورده ایم اندر بهار
نه که ما را دست فضلش کاشته ست از عدم ، ما را نه او بر داشته ست ؟
ای بسا کز وی نوازش دیده ایم در گلستان رضا گردیده ایم
عبدالرضا ناظمی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۶ دربارهٔ سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵:
درود از منطق الطیر عطار
گفت چون حق میدمید این جان پاک
در تن آدم که آبی بود و خاک
خواست تا خیل ملایک سر به سر
نه خبر یابند از جان نه اثر
گفت ای روحانیان آسمان
پیش آدم سجده آرید این زمان
سرنهادند آن همه بر روی خاک
لاجرم یک تن ندید آن سر پاک
باز ابلیس آمد و گفت این نفس
سجدهای از من نبیند هیچ کس
گر بیندازند سر از تن مرا
نیست غم چون هست این گردن مرا
من همیدانم که آدم خاک نیست
سر نهم تا سر ببینم، باک نیست
چون نبود ابلیس را سر بر زمین
سر بدید او زانکه بود او در کمین
حق تعالی گفتش ای جاسوس راه
تو به سر در دیدنی این جایگاه
گنج چون دیدی که بنهادم نهان
بکشمت تا برنگویی در جهان
زانک خفیه نیست بیرون از سپاه
هر کجا گنجی که بنهد پادشاه
بیشکی بر چشم آنکس کان نهد
بکشد او را و خطش بر جان نهد
مرد گنجی دید گنجی اختیار
سر بریدن بایدت کرد اختیار
ور نبرم سر ز تن این دم ترا
این سخن باشد همه عالم ترا
گفت یا رب مهل ده این بنده را
چارهای کن این ز کار افکنده را
حق تعالی گفت مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت
نام تو کذاب خواهم زد رقم
تابمانی تا قیامت متهم
بعد از آن ابلیس گفت آن گنج پاک
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک
لعنت آن تست رحمت آن تو
بنده آن تست قسمت آن تو
گر مرا لعنست قسمت، باک نیست
زهر هم باید، همه تریاک نیست
چون بدیدم خلق را لعنت طلب
لعنتت برداشتم من بیادب
این چنین باید طلب گر طالبی
تو نهٔ طالب به معنی غالبی
گر نمییابی تو او را روز و شب
نیست او گم، هست نقصان در طلب
علی احمدی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶:
سلام
در بیت اول خم ابرو به کمان تشبیه شده است .وقتی خم به ابرو می افتد یعنی قصد انجام کاری دارد و آن کار احتمالا تیر انداختن است مثل تیر مژگان چشم. حافظ با معشوق سخن می گوید و خود را زار و ناتوان می بیند و مورد هدف تیر او. شاید اصلا معشوق قصد دیگری داشته باشد ولی عاشق می پندارد به هر حال معشوق قصد او را کرده است گویا معشوق می خواهد او را در این راه کشته ببیند.اما چرا اینطور می پندارد؟
در بیت دوم پاسخ می دهد . چون از ابتدای ایجاد دو عالم یعنی دنیا و آخرت چنین قراری وجود داشته و عشق و الفت و محبت همیشه حضور داشته است .و چیز جدیدی نیست که در این زمان ایجاد شده باشد .پس می توان چنین پنداشت که قصد معشوق از خم کردن ابرو تیر انداختن بر دل عاشق باشد آن هم به قصد گرفتن جان پس عاشق باید خود را آماده هر اتفاقی حتی مرگ کند .
نکته مهم اینکه حضرت حافظ عشق را ازلی می داند یعنی همیشه بوده و تا پایان کار دو عالم همیشه خواهد بود .این یعنی همه افعال و تصمیم های انسان تابع عشق است و بدون عشق پوچ است.نکته مهمتر آن است که عاشق باید در راه عاشقی خود را حتی برای مرگ هم آماده کند و تابع فرمان و تسلیم معشوق باشد. چون در نهایت به عالم دیگر می رود و در آنجا هم این عشق ادامه دارد .پس ترس از مرگ هم نمی تواند عشق را از عاشق بگیرد پس باید به یاد معشوق با عشق ادامه داد اما چگونه؟
در بیت سوم می گوید من از کرشمه و ناز گل نرگس که در زمستان می روید و خود را اینگونه عرضه می کند می فهمم که چشم تو که مثل گل نرگس است با زیبایی دلفریب خود صدها آشوب در جهان به پا کرده .یعنی یک گل توانسته مرا به یاد تو بیندازد گویا این گل مانند می است که مرا مست کرده و من در مستی تو را درک کرده ام.
در بیت بعد بازهم مثال می زند .و می گوید من از رنگ گل ارغوان در بهار می فهمم که تو مست شراب ارغوانی رنگ عرق کرده ای و این عرق ارغوانی توست که این گل را چنین آتشین رنگ کرده .مثل گل نرگس در زمستان او هم در بهار مرا به یاد تو می اندازد. تضاد آب و آتش هم زیباست آب او را به یاد تعریق معشوق و آتش او را به یاد روی برافروخته مست معشوق انداخته است.گویا دو عنصر طبیعت هم دست به کار شده اند.
در بیت بعد چمن را به بزمگاه تشبیه می کند گویا همه طبیعت را در بزمی خوش، مست آن معشوق می داند . می گوید من که دیشب مست از چمن می گذشتم با دیدن غنچه به یاد دهانتو افتادم و او را بوسیدم .یعنی غنچه بسته هم مرا به یاد تو انداخت گویا همه طبیعت مرا مست تو می کند.
بیت بعد حکایت دیگریست . وقتی گل بنفشه رشته های گیسوانش را گره می زد باد صبا به یاد زلف تو افتاد . یعنی فقط گلها نیستند که تو را یادآوری می کنند و بلکه سایر عناصر طبیعت هم اینگونه اند.
در بیت بعد می فرماید من چهره تو را به گل یاسمن تشبیه کردم و با این کار باعث شدم گل یاسمن از شرم از باد صبا بخواهد که خاک بر دهانش بیفکند و به من یادآوری کنند که تو چیز دیگری هستی . عجیب است که این بار حافظ خاک را هم بی نصیب نمی گذارد و کل عناصر طبیعت را یادآور معشوق می داند.
در بیت بعد پا را فراتر می نهد . می فرماید من به دلیل پیروی از مرام زاهدان تقوا پیشه می کردم این اتفاقات را نمی دیدم و این همه می را درک نمی کردم که مطربانه زبان گویای تو بودند .چگونه به این درک رسیدم ؟بله از روی زیبای کودکان ساقی میخانه به یاد تو افتادم .گویا دلهای پاک آن کودکان هم می بودند .اینجا حافظ از عالم طبیعت گذر می کند و در عالم آدمیان هم می پیدا می کند .
در غزل شماره ۳ نیز گفته بود حدیث مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو .حافظ همه دنیا و روزگار را حاوی می می داند که مطربی می کنند و با زهد و دانش نمی توان این راز را درک کرد بلکه باید مست شد .
در بیت بعد می گوید حالا دیگر آنقدر می دارم که می توانم خرقه زهدم را که به ریا آلوده است بشویم و این می ها از ازل بوده و چنین چیزی را نمی توان به دور انداخت.
در بیت ماقبل آخر حافظ از این خوشحال است که با مستی و خرابی راهی برایش گشوده شده و اینکه می فراوانی از نوع می مغان به وی رسیده را بخششی ازلی می داند که در این زمان به آن دست یافته . چه زمانی ؟
زمانی که دوره خواجه جهان است من هم به آرزویم رسیدم و در خدمت او هستم . که بنا بر اقوال تاریخی باید مقارن حکومت شاه شجاع و و وزیرش خواجه تورانشاه باشد .
نکته پایانی اینکه حافظ همه آدمیان را به سان می و مطرب نمی داند ولی بر این باور است که انسان باید در راستای همه طبیعت مست شود و میوارگی و مستی پیشه کند.
افسانه چراغی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۵۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۴۰ - افسانهسرایی ده دختر:
شب را به عروسی تشبیه کرده که نقش ماه را بر دست خود کشیده است. شهر را برای جشن عروسی میآراستند و اینجا ستارگان پراکنده در آسمان گویی برای شهرآرایی، چادر نازکی مثل تور برای او بستهاند.
معنی بیت این است که شب شده و ماه و ستارگان پدیدار شدهاند.
نیما در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۵:۲۰ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۶۱:
سلام؛
در عبارت "دین به دنیا فروشان خرند"، واژهٔ "خرند" تنها به معنی "میخرند" (از مصدر خریدن) است و ربطی به معنای حیوان "خر" ندارد. اما این عبارت بهصورت کنایهای طنزآمیز، همان افراد را "خر" خطاب میکند.
اگرچه "خرند" به معنی خر نیست، اما کل عبارت کنایه از حماقت دینفروشان دارد:
- آنان چون خر، دین را در ازای دنیای پست معامله میکنند!
با استفاده از ظرفیت هنری زبان فارسی، حضرت سعدی به هوشمندی از این واژه استفاده کرده تا هم معاملهگری و هم حماقت دینفروشان را نشان دهد.
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۰ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان:
آنچه میفهمم اینست که شاه قزل ارسلان را به اینکه برای مجلس شادی، همچون ساقی و می است، میستاید. میگوید اگر می تمام شود و کاری برای ساقی نمانده باشد همینکه شاه در مهمانی باقی مانده کافی است که مجلس ادامه پیدا کند و در حکم ساقی و می، باشد. و ساقی و میای که تمام شده مجلس را ترک میکنند.
پس شاه در بزم هم پر استعداد بوده ــــ کما اینکه در رزم.
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۸ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان:
اشاره دارد به باور قدیمی که زمین روی شاخ گاوی است و خود این گاو روی یک ماهی است: گاوزمین- گاو ماهی.
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۰۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۰ - در مدح شاه مظفرالدین قزل ارسلان:
عطارد در نجوم قدیم نماد ارتباطات و انتقال دانش و تفکر و تحلیل منطقی بوده.
جایگاه و خانه اصلی عطارد هم خوشه یا همان سنبله (ویرگو) است. خوشه نماد نظم، تحلیل دقیق، و توجه به جزئیات است.
احتمالا مقصود آنست که قزل ارسلان را شخصیتی با قدرت کلامی و نظم فکری بالا توصیف کند.
کوروش در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۴ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحلهای الا من عصم الله:
باز رو در کان چو زر دهدهی
تا رهد دستان تو از دهدهی
مصرع دوم یعنی چه ؟؟
کوروش در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۳۳ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحلهای الا من عصم الله:
این سخن پایان ندارد بازگرد
سوی شاه و هممزاج باز گرد
مصرع دوم یعنی چه
پرویز شیخی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۱ در پاسخ به محسن جهان دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۴: