گنجور

حاشیه‌ها

علی احمدی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸:

 

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی‌ست

حالِ هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی‌ست؟

ماه من هفته ایست بیرون رفته و از نگاه من یک سال گذشته است.و تو چه می دانی حال دوری و هجران از معشوق چه حال دشواریست.

چرا یک هفته دوری از معشوق به اندازه یک سال است؟

مردم دیده ز لطفِ رخِ او در رخِ او

عکس خود دید، گمان برد که مشکین خالی‌ست

دلیل اول اینکه چشم من تصویر مردمک خود را در چهره آینه وش یار می دید و آن را مثل یک خال بر رخ او تصور می کرد .معشوق برایم مثل آینه بود و کژی هایم را به من نشان می داد .مگر می شود یک هفته آینه را ندید

می‌چکد شیر هنوز از لبِ هم‌چون شکرش

گر چه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قَتّالی‌ست

درست است که هر مژه چشمش مثل تیری عاشق کش بود ولی از لب شکرین او گویا شیر می چکد و لب او امید وصال من بود .مگر می شود بدون امید سر کنم.پس دلیل دوم امیدواری من بود که دشوار می شود

معمولا حافظ چشم و مژگان را عاشق کش و لب یار را امیدبخش می داند.

ای که انگشت‌نمایی به کرم در همه شهر

وه که در کارِ غریبان، عَجَبَت اِهمالی‌ست

به معشوق می گوید ای که در همه شهر تو را به کرم و بخشش می شناسندعجیب است که به کار من غریب دقت نمی کنی

بعد از اینم نَبُوَد شائبه در جوهرِ فرد

که دهانِ تو در این نکته خوش استدلالی‌ست

بعد از این اتفاق در فرضیه جوهر فرد (جرم تجزیه ناپذیر ) تردید ندارم چون دهان تو دلیل کافی بر این فرضیه است .

دهان تنها بخش تجزیه ناپذیر چهره است .رخ را می توان به دو قسمت چپ و راست تقسیم نمود .چشم دوتاست و مژگان متعددند  حتی بینی هم دو مجرا دارد .لب دو قسمت بالا و پایین دارد .ولی دهان یعنی ناحیه بین لبها را به هیچ طریقی نمی توان تقسیم کرد نه بالا و پایین ونه چپ و راست .از طرفی  جوهر فرد زیر بنای وجود اجسام است .دهان چه هنری دارد ؟اگر چشم و مژگان عاشق کش اند و لب شکرین است و رخ آینه وش ،دهان هم هنرش گفتار است .آن دم که معشوق با دهانش حکم می کند عاشق وجود می یابد و این وجود هر لحظه به عاشق عطا می شود. اگر معشوق یک هفته نباشد عاشق وجودی در خود حس نمی کند ‌.حکایت "و قالَ َلهُ  کُن فَیَکون" است .

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیّتِ خیر مگردان که مبارک فالی‌ست

اینکه گفته اند از نزدیک کوی ما می گذری خود مژده ایست پس از این نیت خیر منصرف نشو که فال نیکویی است.

کوهِ اندوهِ فراقت به چه حالت بکِشد؟

حافظِ خسته که از ناله تنش چون نالی‌ست

این بار غم دوری تو مثل کوهی است و حافظ خسته که از ناله تنش مثل نی باریک و لاغر شده چگونه باید تحمل کند؟

علی میراحمدی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۷ دربارهٔ عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۲ - رسیدن شهریار به بیشهٔ اوّل و جنگ او با فیلان گوید:

گویا داستان «نه بیشه»در شهریار نامه ،تقلیدی دیگر گونه از هفت خوان رستم و هفت خوان اسفندیار باشد.
قهرمان داستان در هر بیشه باید با جانور و موجودی مقابله کند و آن را از پای درآورده و به پیش برود.
دایره گوناگونی این موجودات از کرگدن و شیر و فیل تا دیو و اژدها و غول و حتی بوزینه را هم در بر میگیرد.
میتوان ماجرای« نه بیشه» را به عنوان یک داستان مستقل از کتاب شهریار نامه خواند و لذت برد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰
                         
صبح ، بر شب شتاب می‌آرد
شب ، سر اندر نقاب می‌آرد

گریهٔ شمع ، وقتِ خندهٔ صبح
مست را ، در عذاب می‌آرد

ساقیا آبِ لعل دِه ، که دلم
ساعتی سر به آب می‌آرد

خیز و خونِ سیاوش آر ، که صبح
تیغِ افراسیاب می‌آرد

خیز ای مطرب و بخوان غزلی
هین ، که زهره رَباب می‌آرد

صبحدم ، چون سماع گوش کنی
دیده را ، سخت خواب می‌آرد

مطربِ ما ، رَباب می‌سازد
ساقیِ ما ، شراب می‌آرد

همه اسبابِ عیش هست ، ولیک
مرگ ، تیغ از قراب می‌آرد

عالمی عیش ، با اجل هیچ است
این سخن را ، که تاب می‌آرد؟

ای دریغا ، که گر درنگ کنم
عمر بر من ، شتاب می‌آرد

در غمِ مرگِ بی‌نمک ، عطّار
از دلِ خود ، کباب می‌آرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱
                         
دل ، دردِ تو یادگار دارد
جان ، عشقِ تو غمگسار دارد

تا عشقِ تو ، در میانِ جان است
جان از دو جهان ، کنار دارد

تا خورد دلم ، شرابِ عشقت
سرگشتگیِ خمار دارد

مسکین دلِ من ، چو نزدِ تو نیست
در کویِ تو ، خود چه کار دارد

رازِ تو ، نهان چگونه دارم
کاَشکم ، همه آشکار دارد

چندین غمِ بی نهایت ، از تو
عطّار ، ز روزگار دارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲
                         
سرِ زلفِ تو ، بویِ گلزار دارد
لبِ لعلِ تو ، رنگِ گلنار دارد

از آن غم ، که یکدم سرِ گل نبودت
ببین گل ، که چون پای بر خار دارد

اگر رویِ تو ،  نیست خورشیدِ عالم
چرا خلق را ، ذرّه کردار دارد

وگر نقطهٔ عاشقان نیست خالَت
چرا عاشقان را ، چو پرگار دارد

وگر زلفِ تو ، نیست هندویِ ترسا
چرا پس چلیپا و زنّار دارد

دهانت ، چو با پسته‌ای تنگ ماند
 شکَر تنگ بسته ، به خروار دارد

خطِ سبزِ زنگار رنگِ تو ، یارب
چو گوگردِ سرخی ، چه مقدار دارد

چرا روی کردی ترُش ، تا ز خطّت
نگینِ مسینِ تو ، زنگار دارد

ندارم به رویِ تو ، چشمِ تعهّد
که رویِ تو ، خود چشمِ بیمار دارد

چو تیمارِ چشمِ خودش ، می نبینم
مرا چشم زخمی ، چه تیمار دارد

مکن بیقرارم چو گردون ، که گردون
به صاحب قرانیم ،  اقرار دارد

به یک بوسه ، جانِ مرا زنده گردان
که جانم به عالم ، همین کار دارد

فرید از لبِ تو ، سخن چون نگوید
که شعر از لبِ تو ، شکربار دارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵
                         
لبِ تو ، مَردمیِّ دیده دارد
ولی زلفِ تو ، سر گردیده دارد

که داند تا سرِ زلفِ تو ، در چین
چه زنگی بچّه ، ناگردیده دارد

چو حسنت می‌نگنجد ، در جهانی
به جانم ، چون رهی دزدیده دارد؟

چو مژّه ، بر سرِ چشمت نشاند
سرِ یک مژّه ، هر کو دیده دارد

وصالِ تو ، مگر در چینِ زلف است
که چندین ، پردهٔ درّیده دارد

کنون هر کو به جان ، وصلِ تو می‌جست
اگر دارد طمع ،  برّیده دارد

از آن شوریده‌ام ، از پستهٔ تو
که شورِ او ، بسی شوریده دارد

خیالِ رویِ تو ، اِستاد در قلب
ز بهرِ کین ، زره پوشیده دارد

اگر آهنگِ خون ریزی ندارد
چرا چندین ، به خون غلطیده دارد

فرید از تو دلی دارد ، چو بحری
که بحری خون ، چنین جوشیده دارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶:

بر درِ حق ، هر که کار و بار ندارد
نزدِ حق ، او هیچ اعتبار ندارد

جان ، به تماشایِ گلشنِ دَرِ حق بر
خوش بوَد ، آن گلشنی که خار ندارد

مستِ خرابِ شرابِ شوقِ خدا ، شُو
زانکه شرابِ خدا ، خمار ندارد

خدمتِ حق کن ، به هر مقام که باشی
خدمتِ مخلوق ، افتخار ندارد

تا بتند عنکبوت ، بر درِ هر غار
پردهٔ عصمت ، که پود و تار ندارد

ساختنِ پرده آنچنان ، ز که آموخت
از درِ آنکس ، که پرده‌دار ندارد

تا دلِ عطّار ، در دو کُون فرو شد
از پیِ آن بارِ بار ، بار ندارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷
                
زین درد ، کسی خبر ندارد
کین درد ، کسی دگر ندارد

تا در سفر اوفکَند دردم
می‌سوزم و کس خبر ندارد

کور است کسی ، که ذرّه‌ای را
بیند ، که هزار در ندارد

چه جایِ هزار و صد هزار است
یک ذرّه ، چو پا و سر ندارد

چندان که شوی ، به ذرّه‌ای دَر
مندیش ، که ره دگر ندارد

چون نامتناهی است ذرّه
خواجه ،  سرِ این سفر ندارد

آن کس گوید ، که ذرّه‌ خرد است
کو  ، دیدهٔ دیده‌ور ندارد

چون دیده پدید گشت خورشید
از ذرّه ، بزرگتر ندارد

از یک اصل است ، جمله پیدا
اما دلِ تو ، نظر ندارد

در ذرّه ، تو اصل بین ، که ذرّه
از ذرّه شدن ، خبر ندارد

اصل است ، که فرع می‌نماید
زان اصل ، کسی گذر ندارد

عطّار ، اگر زبونِ فرع است
جان ، چشم ز اصل بر ندارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸
                
دلی ، کز عشقِ جانان جان ندارد
توان گفتن ، که او ایمان ندارد

درین میدان ، که یارد گشت یکدم؟
که کَس ، مردیِّ یک جولان ندارد

شگرفی باید ، از گنجِ دو عالم
که جان ، یک لحظه بی‌جانان ندارد

به آسانی منِه ، در کویِ او پای
که رهرُو ، راه را آسان ندارد

چه عشق است این ، که خود نقصان نگیرد
چه درد است این ، که خود درمان ندارد

دلم در دردِ عشقِ او ، چنان است
که دل بی دردِ عشقش ، جان ندارد

مرُو در راهِ او ، گر ناتوانی
که دور است این ره و پایان ندارد

اگر قوّت نداری ، دور ازین راه
که کویِ عاشقان ، پیشان ندارد

برُو عطّار دم در کِش ، که جانان
همه عمرت ، چنین حیران ندارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹
                
اگر درمان کنم ، امکان ندارد
که دردِ عشقِ تو ، درمان ندارد

ز بحرِ عشقِ تو ، موجی نخیزد
که در هر قطره ، صد طوفان ندارد

غمت را ، پاک‌بازی می‌بباید
که صد جان بخشد و یک جان ندارد

به حسنِ رایِ خویش ، اندیشه کردم
به حسنِ رویِ تو ، امکان ندارد

فروگیرد جهان ، خورشیدِ رویت
اگر زلفِ تواش ، پنهان ندارد

فلک ، گر صوفییی پیروزه‌پوش است
ولی این هست او را ، کان ندارد

اگرچه در جهان ، خورشیدِ رویش
به زیباییِّ خود ، تاوان ندارد

چو نتواند ، که چون رویِ تو باشد
بگو تا خویش ، سرگردان ندارد

چو طوطیِّ خطِ تو ، بر دهانتعطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹

               
اگر درمان کنم ، امکان ندارد
که دردِ عشقِ تو ، درمان ندارد

ز بحرِ عشقِ تو ، موجی نخیزد
که در هر قطره ، صد طوفان ندارد

غمت را ، پاک‌بازی می‌بباید
که صد جان بخشد و یک جان ندارد

به حسنِ رایِ خویش ، اندیشه کردم
به حسنِ رویِ تو ، امکان ندارد

فروگیرد جهان ، خورشیدِ رویت
اگر زلفِ تواش ، پنهان ندارد

فلک ، گر صوفییی پیروزه‌پوش است
ولی این هست او را ، کان ندارد

اگرچه در جهان ، خورشیدِ رویش
به زیباییِّ خود ، تاوان ندارد

چو نتواند ، که چون رویِ تو باشد
بگو تا خویش ، سرگردان ندارد

چو طوطیِّ خطِ تو ، بر دهانت■
کسی بر نقطه ، صد برهان ندارد

سرِ زلفِ تو چون گیرم ، که بی تو
غمم چون زلفِ تو ، پایان ندارد

لبت ، خونم چرا ریزد به دندان
اگر بر من به خون ، دندان ندارد

فرید ، امروز خوش خوان‌تر ز خطّت

خطی سرسبز ، در دیوان ندارد 
کسی بر نقطه ، صد برهان ندارد

سرِ زلفِ تو چون گیرم ، که بی تو
غمم چون زلفِ تو ، پایان ندارد

لبت ، خونم چرا ریزد به دندان
اگر بر من به خون ، دندان ندارد

فرید ، امروز خوش خوان‌تر ز خطّت
خطی سرسبز ، در دیوان ندارد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰
                
بارِ دگر پیرِ ما ، رخت به خمّار برد
خرقه بر آتش بسوخت ، دست به زنّار برد

دین به تزویرِ خویش ، کرد سیه‌رو ، چنانک
بر سرِ میدانِ کفر ، گوی ز کفّار برد

نعرهٔ رندان شنید ، راهِ قلندر گرفت
کیشِ مغان تازه کرد ، قیمتِ ابرار برد

در برِ دیندارِ دِیر ، چُست قماری بکرد
دینِ نود ساله را ، از کفِ دیندار برد

دُردِ خرابات خورد ، ذوقِ میِ عشق یافت
عشق بر او غلبه کرد ، عقل به یکبار برد

چون میِ تحقیق خورد ، در حرمِ کبریا
پای طبیعت ببست ، دست به اسرار برد

در صفِ عشّاق شد ، پیشه‌وری پیشه کرد
پیشه‌وری شد چنانک ،  رونقِ عطّار برد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱
                
آتشِ عشق ، آبِ کارم برد
هوسِ رویِ او ، قرارم برد

روزگاری ، به بویِ او بودم
روی ننمود و روزگارم برد

عشق ، تا در میان کشید مرا
از بد و نیک ، برکنارم برد

مست بودم ، که عشقِ کیسه شکاف
نیم‌شب ، نقدِ اختیارم برد

دُردییی بر کفم نهاد ، به زور
سویِ بازارِ دردخوارم برد

چون دلم مست شد ، ز دُردیِ او
همچنان مست ، زیرِ دارم برد

من ، ز من دور مانده ، در پیِ دل
بارِ دیگر ، به کویِ یارم برد

نعره برداشتم ، به بویِ وصال
آتشِ غیرت ، آبِ کارم برد

چون بماندم به هجر ، روزی چند
باز ، در بندِ انتظارم برد

چون ز هستی ، مرا خمار گرفت
نیستی آمد و خمارم برد

چون شدم نیست ، پیشِ آن خورشید
همچو عطّار ، ذرّه‌وارم برد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲
                
عشقِ تو ، به سینه تاختن برد
وآرام و قرارِ من ، ز من برد

تن چند زنم ، که چشمِ مستت
جانی که نداشتم ، ز تن برد

صد گونه قرار ، از دلِ من
زلفت ، به طلسمِ پُرشکن برد

عشقِ تو ، نمود دستبردی
مردیّ و زنی ، ز مرد و زن برد

با چشمِ تو ، عقل خویشتن را
بی خویشتنی ، ز خویشتن برد

عیسی ، لبِ روح‌بخشِ تو دید
در حال خرش شد و رسن برد

خضر ، آبِ حیات کی توانست
بی‌یادِ لبِ تو ، در دهن برد

جمشید ، کجا جهان‌نمایی
بی عکسِ رُخت ، به جامِ ظن برد

سیمرغ ، ز بیمِ دامِ زلفت
بگریخت و به قاف ، تاختن برد

گفتند بتان ، که چهرهٔ ما
قدرِ گل و رونقِ سمن برد

درتافت ، ستارهٔ رخِ تو
وآبِ همه ، از چَهِ ذقن برد

عطّار ، چو شرحِ آن ذقن داد
گوی از همه کس ، بدین سخن برد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
                
نامِ وصلش ، به زبان نتوان برد
ور کسی بُرد ، ندانم جان بُرد

وصلِ او ، گوهرِ بحری است شگرف
ره بدو ، می‌نتوان آسان برد

دوش سرمست درآمد ، ز درم
تا قرار از منِ سرگردان برد

زلف کژ کرد و برافشاند دلم
بُرد شکلی ، که چنان نتوان برد

دلِ من ، تا که خبر بود مرا
راه دزدیده ، بدو پنهان برد

زلفِ چوگان صفتش ، در صفِ کفر
گوی ، از کوکبهٔ ایمان برد

از فلک ، نرگسِ او نردِ دغا
قربِ صد دست ، به یک دستان برد

ذرّه‌ای پرتوِ خورشیدِ رخَش
آفتاب ، از فلکِ گردان برد

لمعه‌ایِ ، لعلِ خوشابِ لبِ او
رونقِ لاله و لالِستان برد

گفتم ای جان و جهان ، جانِ عزیز
کس ازین بادیهٔ هجران برد؟

گفت جان در رهِ ما باز و بدانک
آن بوَد جان ، که ز تو جانان برد

دلِ عطّار ، چو این نکته شنید
جان بدو داد و به جان فرمان برد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴
                
دردِ من ، از عشقِ تو درمان نبرد
زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد

دل ، که به جان آمدهٔ دردِ تو ست
درد بسی بُرد ، که درمان نبرد

جان نبَرم از تو ، منِ خسته‌دل
کانکه به تو داد دل ، او جان نبرد

هر که پریشان نشد ، از زلفِ تو
بویی ، از آن زلفِ پریشان نبرد

تا به ابد ، گمرهِ جاوید ماند
هر که به تو ، راه ز پیشان نبرد

پاک‌بَری ، تا دو جهان در نباخت
آنچه که می‌جست ز تو ، آن نبرد

پاک توان باخت درین ره ، که کس
دست درین راه ، به دستان نبرد

گرچه به سر گشت فلک ، قرن‌ها
یک نفس این راه ، به پایان نبرد

چرخ چو از خویش ، نیامد به سر
واقعهٔ عشقِ تو ، پِی زان نبرد

کی ببَرم وصلِ تو ، دستِ تهی
هیچ ملخ ، مُلکِ سلیمان نبرد

آه ، که اندر ظلُماتِ جهان
مُرده‌دلی ، چشمهٔ حیوان نبرد

تا که نشد مات فرید ، از دو کُون
نردِ غمِ عشقِ تو ، آسان نبرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵
                
هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمی‌برد
وآنچه نشان‌پذیر نی، این سخن آن نمی‌برد

گفت زبان ز سر بنِه ، خاک بباش و سر بنِه
زانک ز لطفِ این سخن، گفتِ زبان نمی‌برد

در دلِ مرد جوهری است ، از دوجهان برون شده
پِی چو بکرده‌اند گم ، کس پیِ آن نمی‌برد

ماه رخا رخِ تو را ، پِی نَبَرد به هیچ روی
هر که به ذوقِ نیستی ، راه به جان نمی‌برد

زنده بمردم از غمت ، خام بسوختم ز تو
تا به کِی این فغان برم ، نیز فغان نمی‌برد

یک سرِ موی ازین سخن ، باز نیابد آن کسی
کو به درِ تو عقل را ، موی کشان نمی‌برد

آنچه فرید یافته ست ، از رهِ عشق ، ساعتی
هیچ کسی به عمرِ خود ، با سرِ آن نمی‌برد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶
                
دمِ عیسی است ، که با بادِ سحر می‌گذرد
وآبِ خِضر است ، که بر رویِ خضر می‌گذرد

عمر اگرچه گذران است ، عجب می‌دارم
با چنان باد و چنین آب ، اگر می‌گذرد

می‌ندانم که ز فردوس ، صبا بهرِ چه کار
می‌رسد حالی و چون مرغ به پر می‌گذرد

یاسمین را که اگر هست بقایی ، نفَسی است
هر نفس ، جلوه‌گر از دستِ دگر می‌گذرد

لاله بس گرم مزاج است ، که با سردیِ کوه
با دلی سوخته ، در خونِ جگر می‌گذرد

گوییا عمرِ گلِ تازه ، صبایِ سحر است
کز پسِ پرده برون نامده ، بر می‌گذرد

گلِ سیراب ، که از آتشِ دل ، تشنه لب است
آب خواهی است ، که با جامِ بزر می‌گذرد

ابر پُر آب کند جامَش و از ابر او را
جام نابرده به لب ، آب ز سر می‌گذرد

در عجب مانده‌ام ، تا گل‌ِ تر را به دریغ
این چه عمر است ، که ناآمده در می‌گذرد

ابر از خجلت و تشویرِ دُرافشانیِ شاه
می‌دمد آتش و با دامنِ تر می‌گذرد

طربی در همه دلهاست ، درین فصل امروز
گوییا بر لبِ عطّار ، شکَر می‌گذرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷
                
از کمانِ ابرویَش ، چون تیرِ مژگان بگذرد
بر دل آید ، چون ز دل بگذشت از جان بگذرد

راست اندازیِّ چشمش بین ، که گر خواهد به حکم
ناوکِ مژگانِ او ، بر مویِ مژگان بگذرد

باد وقتی آب را ، همچون زرِه داند نمود
کز نخست آید ، بر آن زلفِ زرِه‌سان بگذرد

در زمان آزاد گردد سرو ، از بالای خویش
گر به پیشِ قدِّ آن ، سرو خرامان بگذرد

ماه‌رویا ، آفتاب از شرمِ تو ، پنهان شود
گر ز رویت ، سایه بر خورشیدِ رخشان بگذرد

با توام خون نیزه گردان نیست، دور از رویِ تو
نیزه بالا خون ز بالایِ سرم ، زان بگذرد

تو ز آهِ من ، چو گردون فارغ و از هجرِ تو
آهِ خون آلودم ، از گردونِ گردان بگذرد

در دلِ عطّار ، از عشقت چنان آتش فتاد
کز تَفِ او ، آتش از بالایِ کیوان بگذرد

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸:

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸
                
هر دل ، که وصالِ تو طلب کرد
شب خوش بادش ، که روز شب کرد

در تاریکی ، میانِ خون مُرد
هر که آبِ حیاتِ تو ، طلب کرد

وآنکس که بنا در این گهر یافت
بی خود شد و مدّتی طرب کرد

آن چیز که یافت ، بس عجب یافت
وآن حال که کرد ، بس عجب کرد

چون حوصله پُر برآمد ، او را
بانگی نه به وقت ، ازین سبب کرد

عشقِ تو ، میانِ خون و آتش
بردار کشیدش و ادب کرد

عشقِ تو ، هزار طیلسان را
در گردنِ عاشقان ، کنب کرد

بس مردِ شگرف را ، که این بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کرد

بس جانِ عظیم را ، که این درد
گه تاب بسوخت ، گاه تب کرد

چون خار رطب بُد و رطب خار
عقل ، از چه عزیمت رطب کرد

صد حقّه و مهره هست و هیچ است
این کار ،  کدام بلعجب کرد

چون نتوانی ، محمّدی یافت
باری مکن ، آنچه بولهب کرد

عطّار ، سزد که پشت گرم است
چون ، روی به قبلهٔ عرب کرد

سمیه شکری در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۷ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۷ - ذکر ابوحازم مکی رحمة الله علیه:

گفت: هر درمی که بستانی از جایی ستانی که حلال بود و به جایی صرف کنی که به حق بود.

همیشه به ما توصیه کرد به پول حلال درآوردن

ولی اون طرف جریان فراموش شده

باید پول حلال رو که درآوردی در جای مناسب و شایسته هم خرج کنی

۱
۵۹
۶۰
۶۱
۶۲
۶۳
۵۶۲۱