علی میراحمدی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۰۷ دربارهٔ عثمان مختاری » شهریارنامه » بخش ۶۲ - رسیدن شهریار به بیشهٔ اوّل و جنگ او با فیلان گوید:
گویا داستان «نه بیشه»در شهریار نامه ،تقلیدی دیگر گونه از هفت خوان رستم و هفت خوان اسفندیار باشد.
قهرمان داستان در هر بیشه باید با جانور و موجودی مقابله کند و آن را از پای درآورده و به پیش برود.
دایره گوناگونی این موجودات از کرگدن و شیر و فیل تا دیو و اژدها و غول و حتی بوزینه را هم در بر میگیرد.
میتوان ماجرای« نه بیشه» را به عنوان یک داستان مستقل از کتاب شهریار نامه خواند و لذت برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰
صبح ، بر شب شتاب میآرد
شب ، سر اندر نقاب میآردگریهٔ شمع ، وقتِ خندهٔ صبح
مست را ، در عذاب میآردساقیا آبِ لعل دِه ، که دلم
ساعتی سر به آب میآردخیز و خونِ سیاوش آر ، که صبح
تیغِ افراسیاب میآردخیز ای مطرب و بخوان غزلی
هین ، که زهره رَباب میآردصبحدم ، چون سماع گوش کنی
دیده را ، سخت خواب میآردمطربِ ما ، رَباب میسازد
ساقیِ ما ، شراب میآردهمه اسبابِ عیش هست ، ولیک
مرگ ، تیغ از قراب میآردعالمی عیش ، با اجل هیچ است
این سخن را ، که تاب میآرد؟ای دریغا ، که گر درنگ کنم
عمر بر من ، شتاب میآرددر غمِ مرگِ بینمک ، عطّار
از دلِ خود ، کباب میآرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱
دل ، دردِ تو یادگار دارد
جان ، عشقِ تو غمگسار داردتا عشقِ تو ، در میانِ جان است
جان از دو جهان ، کنار داردتا خورد دلم ، شرابِ عشقت
سرگشتگیِ خمار داردمسکین دلِ من ، چو نزدِ تو نیست
در کویِ تو ، خود چه کار داردرازِ تو ، نهان چگونه دارم
کاَشکم ، همه آشکار داردچندین غمِ بی نهایت ، از تو
عطّار ، ز روزگار دارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۵۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲
سرِ زلفِ تو ، بویِ گلزار دارد
لبِ لعلِ تو ، رنگِ گلنار دارداز آن غم ، که یکدم سرِ گل نبودت
ببین گل ، که چون پای بر خار دارداگر رویِ تو ، نیست خورشیدِ عالم
چرا خلق را ، ذرّه کردار داردوگر نقطهٔ عاشقان نیست خالَت
چرا عاشقان را ، چو پرگار داردوگر زلفِ تو ، نیست هندویِ ترسا
چرا پس چلیپا و زنّار دارددهانت ، چو با پستهای تنگ ماند
شکَر تنگ بسته ، به خروار داردخطِ سبزِ زنگار رنگِ تو ، یارب
چو گوگردِ سرخی ، چه مقدار داردچرا روی کردی ترُش ، تا ز خطّت
نگینِ مسینِ تو ، زنگار داردندارم به رویِ تو ، چشمِ تعهّد
که رویِ تو ، خود چشمِ بیمار داردچو تیمارِ چشمِ خودش ، می نبینم
مرا چشم زخمی ، چه تیمار داردمکن بیقرارم چو گردون ، که گردون
به صاحب قرانیم ، اقرار داردبه یک بوسه ، جانِ مرا زنده گردان
که جانم به عالم ، همین کار داردفرید از لبِ تو ، سخن چون نگوید
که شعر از لبِ تو ، شکربار دارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵
لبِ تو ، مَردمیِّ دیده دارد
ولی زلفِ تو ، سر گردیده داردکه داند تا سرِ زلفِ تو ، در چین
چه زنگی بچّه ، ناگردیده داردچو حسنت مینگنجد ، در جهانی
به جانم ، چون رهی دزدیده دارد؟چو مژّه ، بر سرِ چشمت نشاند
سرِ یک مژّه ، هر کو دیده داردوصالِ تو ، مگر در چینِ زلف است
که چندین ، پردهٔ درّیده داردکنون هر کو به جان ، وصلِ تو میجست
اگر دارد طمع ، برّیده دارداز آن شوریدهام ، از پستهٔ تو
که شورِ او ، بسی شوریده داردخیالِ رویِ تو ، اِستاد در قلب
ز بهرِ کین ، زره پوشیده دارداگر آهنگِ خون ریزی ندارد
چرا چندین ، به خون غلطیده داردفرید از تو دلی دارد ، چو بحری
که بحری خون ، چنین جوشیده دارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶:
بر درِ حق ، هر که کار و بار ندارد
نزدِ حق ، او هیچ اعتبار ندارد
جان ، به تماشایِ گلشنِ دَرِ حق بر
خوش بوَد ، آن گلشنی که خار ندارد
مستِ خرابِ شرابِ شوقِ خدا ، شُو
زانکه شرابِ خدا ، خمار ندارد
خدمتِ حق کن ، به هر مقام که باشی
خدمتِ مخلوق ، افتخار ندارد
تا بتند عنکبوت ، بر درِ هر غار
پردهٔ عصمت ، که پود و تار ندارد
ساختنِ پرده آنچنان ، ز که آموخت
از درِ آنکس ، که پردهدار ندارد
تا دلِ عطّار ، در دو کُون فرو شد
از پیِ آن بارِ بار ، بار ندارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷
زین درد ، کسی خبر ندارد
کین درد ، کسی دگر نداردتا در سفر اوفکَند دردم
میسوزم و کس خبر نداردکور است کسی ، که ذرّهای را
بیند ، که هزار در نداردچه جایِ هزار و صد هزار است
یک ذرّه ، چو پا و سر نداردچندان که شوی ، به ذرّهای دَر
مندیش ، که ره دگر نداردچون نامتناهی است ذرّه
خواجه ، سرِ این سفر نداردآن کس گوید ، که ذرّه خرد است
کو ، دیدهٔ دیدهور نداردچون دیده پدید گشت خورشید
از ذرّه ، بزرگتر ندارداز یک اصل است ، جمله پیدا
اما دلِ تو ، نظر ندارددر ذرّه ، تو اصل بین ، که ذرّه
از ذرّه شدن ، خبر ندارداصل است ، که فرع مینماید
زان اصل ، کسی گذر نداردعطّار ، اگر زبونِ فرع است
جان ، چشم ز اصل بر ندارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸
دلی ، کز عشقِ جانان جان ندارد
توان گفتن ، که او ایمان ندارددرین میدان ، که یارد گشت یکدم؟
که کَس ، مردیِّ یک جولان نداردشگرفی باید ، از گنجِ دو عالم
که جان ، یک لحظه بیجانان نداردبه آسانی منِه ، در کویِ او پای
که رهرُو ، راه را آسان نداردچه عشق است این ، که خود نقصان نگیرد
چه درد است این ، که خود درمان ندارددلم در دردِ عشقِ او ، چنان است
که دل بی دردِ عشقش ، جان نداردمرُو در راهِ او ، گر ناتوانی
که دور است این ره و پایان ندارداگر قوّت نداری ، دور ازین راه
که کویِ عاشقان ، پیشان نداردبرُو عطّار دم در کِش ، که جانان
همه عمرت ، چنین حیران ندارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹
اگر درمان کنم ، امکان ندارد
که دردِ عشقِ تو ، درمان نداردز بحرِ عشقِ تو ، موجی نخیزد
که در هر قطره ، صد طوفان نداردغمت را ، پاکبازی میبباید
که صد جان بخشد و یک جان نداردبه حسنِ رایِ خویش ، اندیشه کردم
به حسنِ رویِ تو ، امکان نداردفروگیرد جهان ، خورشیدِ رویت
اگر زلفِ تواش ، پنهان نداردفلک ، گر صوفییی پیروزهپوش است
ولی این هست او را ، کان ندارداگرچه در جهان ، خورشیدِ رویش
به زیباییِّ خود ، تاوان نداردچو نتواند ، که چون رویِ تو باشد
بگو تا خویش ، سرگردان نداردچو طوطیِّ خطِ تو ، بر دهانتعطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹
اگر درمان کنم ، امکان ندارد
که دردِ عشقِ تو ، درمان ندارد
ز بحرِ عشقِ تو ، موجی نخیزد
که در هر قطره ، صد طوفان ندارد
غمت را ، پاکبازی میبباید
که صد جان بخشد و یک جان ندارد
به حسنِ رایِ خویش ، اندیشه کردم
به حسنِ رویِ تو ، امکان ندارد
فروگیرد جهان ، خورشیدِ رویت
اگر زلفِ تواش ، پنهان ندارد
فلک ، گر صوفییی پیروزهپوش است
ولی این هست او را ، کان ندارد
اگرچه در جهان ، خورشیدِ رویش
به زیباییِّ خود ، تاوان ندارد
چو نتواند ، که چون رویِ تو باشد
بگو تا خویش ، سرگردان ندارد
چو طوطیِّ خطِ تو ، بر دهانت■
کسی بر نقطه ، صد برهان ندارد
سرِ زلفِ تو چون گیرم ، که بی تو
غمم چون زلفِ تو ، پایان ندارد
لبت ، خونم چرا ریزد به دندان
اگر بر من به خون ، دندان ندارد
فرید ، امروز خوش خوانتر ز خطّتخطی سرسبز ، در دیوان ندارد
کسی بر نقطه ، صد برهان نداردسرِ زلفِ تو چون گیرم ، که بی تو
غمم چون زلفِ تو ، پایان نداردلبت ، خونم چرا ریزد به دندان
اگر بر من به خون ، دندان نداردفرید ، امروز خوش خوانتر ز خطّت
خطی سرسبز ، در دیوان ندارد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۲ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰
بارِ دگر پیرِ ما ، رخت به خمّار برد
خرقه بر آتش بسوخت ، دست به زنّار برددین به تزویرِ خویش ، کرد سیهرو ، چنانک
بر سرِ میدانِ کفر ، گوی ز کفّار بردنعرهٔ رندان شنید ، راهِ قلندر گرفت
کیشِ مغان تازه کرد ، قیمتِ ابرار برددر برِ دیندارِ دِیر ، چُست قماری بکرد
دینِ نود ساله را ، از کفِ دیندار برددُردِ خرابات خورد ، ذوقِ میِ عشق یافت
عشق بر او غلبه کرد ، عقل به یکبار بردچون میِ تحقیق خورد ، در حرمِ کبریا
پای طبیعت ببست ، دست به اسرار برددر صفِ عشّاق شد ، پیشهوری پیشه کرد
پیشهوری شد چنانک ، رونقِ عطّار برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱
آتشِ عشق ، آبِ کارم برد
هوسِ رویِ او ، قرارم بردروزگاری ، به بویِ او بودم
روی ننمود و روزگارم بردعشق ، تا در میان کشید مرا
از بد و نیک ، برکنارم بردمست بودم ، که عشقِ کیسه شکاف
نیمشب ، نقدِ اختیارم برددُردییی بر کفم نهاد ، به زور
سویِ بازارِ دردخوارم بردچون دلم مست شد ، ز دُردیِ او
همچنان مست ، زیرِ دارم بردمن ، ز من دور مانده ، در پیِ دل
بارِ دیگر ، به کویِ یارم بردنعره برداشتم ، به بویِ وصال
آتشِ غیرت ، آبِ کارم بردچون بماندم به هجر ، روزی چند
باز ، در بندِ انتظارم بردچون ز هستی ، مرا خمار گرفت
نیستی آمد و خمارم بردچون شدم نیست ، پیشِ آن خورشید
همچو عطّار ، ذرّهوارم برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۴۰ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲
عشقِ تو ، به سینه تاختن برد
وآرام و قرارِ من ، ز من بردتن چند زنم ، که چشمِ مستت
جانی که نداشتم ، ز تن بردصد گونه قرار ، از دلِ من
زلفت ، به طلسمِ پُرشکن بردعشقِ تو ، نمود دستبردی
مردیّ و زنی ، ز مرد و زن بردبا چشمِ تو ، عقل خویشتن را
بی خویشتنی ، ز خویشتن بردعیسی ، لبِ روحبخشِ تو دید
در حال خرش شد و رسن بردخضر ، آبِ حیات کی توانست
بییادِ لبِ تو ، در دهن بردجمشید ، کجا جهاننمایی
بی عکسِ رُخت ، به جامِ ظن بردسیمرغ ، ز بیمِ دامِ زلفت
بگریخت و به قاف ، تاختن بردگفتند بتان ، که چهرهٔ ما
قدرِ گل و رونقِ سمن برددرتافت ، ستارهٔ رخِ تو
وآبِ همه ، از چَهِ ذقن بردعطّار ، چو شرحِ آن ذقن داد
گوی از همه کس ، بدین سخن برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
نامِ وصلش ، به زبان نتوان برد
ور کسی بُرد ، ندانم جان بُردوصلِ او ، گوهرِ بحری است شگرف
ره بدو ، مینتوان آسان برددوش سرمست درآمد ، ز درم
تا قرار از منِ سرگردان بردزلف کژ کرد و برافشاند دلم
بُرد شکلی ، که چنان نتوان برددلِ من ، تا که خبر بود مرا
راه دزدیده ، بدو پنهان بردزلفِ چوگان صفتش ، در صفِ کفر
گوی ، از کوکبهٔ ایمان برداز فلک ، نرگسِ او نردِ دغا
قربِ صد دست ، به یک دستان بردذرّهای پرتوِ خورشیدِ رخَش
آفتاب ، از فلکِ گردان بردلمعهایِ ، لعلِ خوشابِ لبِ او
رونقِ لاله و لالِستان بردگفتم ای جان و جهان ، جانِ عزیز
کس ازین بادیهٔ هجران برد؟گفت جان در رهِ ما باز و بدانک
آن بوَد جان ، که ز تو جانان برددلِ عطّار ، چو این نکته شنید
جان بدو داد و به جان فرمان برد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۸ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴
دردِ من ، از عشقِ تو درمان نبرد
زانکه دلم خون شد و فرمان نبرددل ، که به جان آمدهٔ دردِ تو ست
درد بسی بُرد ، که درمان نبردجان نبَرم از تو ، منِ خستهدل
کانکه به تو داد دل ، او جان نبردهر که پریشان نشد ، از زلفِ تو
بویی ، از آن زلفِ پریشان نبردتا به ابد ، گمرهِ جاوید ماند
هر که به تو ، راه ز پیشان نبردپاکبَری ، تا دو جهان در نباخت
آنچه که میجست ز تو ، آن نبردپاک توان باخت درین ره ، که کس
دست درین راه ، به دستان نبردگرچه به سر گشت فلک ، قرنها
یک نفس این راه ، به پایان نبردچرخ چو از خویش ، نیامد به سر
واقعهٔ عشقِ تو ، پِی زان نبردکی ببَرم وصلِ تو ، دستِ تهی
هیچ ملخ ، مُلکِ سلیمان نبردآه ، که اندر ظلُماتِ جهان
مُردهدلی ، چشمهٔ حیوان نبردتا که نشد مات فرید ، از دو کُون
نردِ غمِ عشقِ تو ، آسان نبرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۶ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵
هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمیبرد
وآنچه نشانپذیر نی، این سخن آن نمیبردگفت زبان ز سر بنِه ، خاک بباش و سر بنِه
زانک ز لطفِ این سخن، گفتِ زبان نمیبرددر دلِ مرد جوهری است ، از دوجهان برون شده
پِی چو بکردهاند گم ، کس پیِ آن نمیبردماه رخا رخِ تو را ، پِی نَبَرد به هیچ روی
هر که به ذوقِ نیستی ، راه به جان نمیبردزنده بمردم از غمت ، خام بسوختم ز تو
تا به کِی این فغان برم ، نیز فغان نمیبردیک سرِ موی ازین سخن ، باز نیابد آن کسی
کو به درِ تو عقل را ، موی کشان نمیبردآنچه فرید یافته ست ، از رهِ عشق ، ساعتی
هیچ کسی به عمرِ خود ، با سرِ آن نمیبرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۵ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶
دمِ عیسی است ، که با بادِ سحر میگذرد
وآبِ خِضر است ، که بر رویِ خضر میگذردعمر اگرچه گذران است ، عجب میدارم
با چنان باد و چنین آب ، اگر میگذردمیندانم که ز فردوس ، صبا بهرِ چه کار
میرسد حالی و چون مرغ به پر میگذردیاسمین را که اگر هست بقایی ، نفَسی است
هر نفس ، جلوهگر از دستِ دگر میگذردلاله بس گرم مزاج است ، که با سردیِ کوه
با دلی سوخته ، در خونِ جگر میگذردگوییا عمرِ گلِ تازه ، صبایِ سحر است
کز پسِ پرده برون نامده ، بر میگذردگلِ سیراب ، که از آتشِ دل ، تشنه لب است
آب خواهی است ، که با جامِ بزر میگذردابر پُر آب کند جامَش و از ابر او را
جام نابرده به لب ، آب ز سر میگذرددر عجب ماندهام ، تا گلِ تر را به دریغ
این چه عمر است ، که ناآمده در میگذردابر از خجلت و تشویرِ دُرافشانیِ شاه
میدمد آتش و با دامنِ تر میگذردطربی در همه دلهاست ، درین فصل امروز
گوییا بر لبِ عطّار ، شکَر میگذرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۴ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷
از کمانِ ابرویَش ، چون تیرِ مژگان بگذرد
بر دل آید ، چون ز دل بگذشت از جان بگذردراست اندازیِّ چشمش بین ، که گر خواهد به حکم
ناوکِ مژگانِ او ، بر مویِ مژگان بگذردباد وقتی آب را ، همچون زرِه داند نمود
کز نخست آید ، بر آن زلفِ زرِهسان بگذرددر زمان آزاد گردد سرو ، از بالای خویش
گر به پیشِ قدِّ آن ، سرو خرامان بگذردماهرویا ، آفتاب از شرمِ تو ، پنهان شود
گر ز رویت ، سایه بر خورشیدِ رخشان بگذردبا توام خون نیزه گردان نیست، دور از رویِ تو
نیزه بالا خون ز بالایِ سرم ، زان بگذردتو ز آهِ من ، چو گردون فارغ و از هجرِ تو
آهِ خون آلودم ، از گردونِ گردان بگذرددر دلِ عطّار ، از عشقت چنان آتش فتاد
کز تَفِ او ، آتش از بالایِ کیوان بگذرد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۱:۳۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸:
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸
هر دل ، که وصالِ تو طلب کرد
شب خوش بادش ، که روز شب کرددر تاریکی ، میانِ خون مُرد
هر که آبِ حیاتِ تو ، طلب کردوآنکس که بنا در این گهر یافت
بی خود شد و مدّتی طرب کردآن چیز که یافت ، بس عجب یافت
وآن حال که کرد ، بس عجب کردچون حوصله پُر برآمد ، او را
بانگی نه به وقت ، ازین سبب کردعشقِ تو ، میانِ خون و آتش
بردار کشیدش و ادب کردعشقِ تو ، هزار طیلسان را
در گردنِ عاشقان ، کنب کردبس مردِ شگرف را ، که این بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کردبس جانِ عظیم را ، که این درد
گه تاب بسوخت ، گاه تب کردچون خار رطب بُد و رطب خار
عقل ، از چه عزیمت رطب کردصد حقّه و مهره هست و هیچ است
این کار ، کدام بلعجب کردچون نتوانی ، محمّدی یافت
باری مکن ، آنچه بولهب کردعطّار ، سزد که پشت گرم است
چون ، روی به قبلهٔ عرب کرد
سمیه شکری در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۵۷ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۷ - ذکر ابوحازم مکی رحمة الله علیه:
گفت: هر درمی که بستانی از جایی ستانی که حلال بود و به جایی صرف کنی که به حق بود.
همیشه به ما توصیه کرد به پول حلال درآوردن
ولی اون طرف جریان فراموش شده
باید پول حلال رو که درآوردی در جای مناسب و شایسته هم خرج کنی
علی احمدی در ۱ ماه قبل، شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۲۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸: