HRezaa در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۱۸ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۴ - حکایت:
بنظر از جملات استاد نظامی زیاد استفاده شده تو این شعر
علی احمدی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:
سینه از آتش دل، در غمِ جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
غم دوری جانان یا معشوق سینه را سوزاند و این آتش نه تنها خانه دل بلکه هرچه در خانه بود را سوزاند.در اینجا قرار است از چالش سوختن صحبت شود .یک چالش جدید در راه عاشقی
تنم از واسطهٔ دوریِ دلبر بگداخت
جانم از آتشِ مهرِ رخِ جانانه بسوخت
دوری از معشوق تن را گداخته کرد و روان نیز از آتش روی خورشیدگون او سوخت. اشاره به تاثیرات بحران عشق در تن و روان دارد که اینها هم چالشهای راه عاشقی هستند.
سوزِ دل بین که ز بس آتش اشکم، دلِ شمع
دوش بر من ز سرِ مِهر، چو پروانه بسوخت
سوز دلم را ببین که اشک آتشین بسیار ایجاد کرده طوریکه دل شمع هم برایم مانند پروانه سوخت.بازهم حکایت سوختن است .
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
اینکه معشوق آشنا دل را بسوزاند رنجی مضاعف است که عاشق آن را تحمل می کند .از خود بیخود شدن هم تاثیر عاشقیست که بیگانه هم دلش می سوزد .
خرقهٔ زهدِ مرا، آبِ خرابات ببُرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتشِ میخانه بسوخت
در اینجا حافظ به یاد خرقه زهد و خانه عقل می افتد که از پیش یکی را به آب خرابات سپرده بود و دیگری را به آتش میخانه. آیا باز هم باید به آنها رو کند و از مسیر عاشقی بازگردد؟
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
به فکر توبه می افتد و این هم در راه عاشقی ممکن است که همان چالش پشیمانیست.توبه می کند و پیاله را می شکند و بی می می ماند و آنگاه جگرش مانند لاله می سوزد.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
و می رسد به شاهکار و بیت الغزل خود که به معشوق می گوید ماجرا را تمام کن و برگرد که مردمک چشم من باعث شده خرقه را به شکرانه آمدنت بر کنم و بسوزانم.و عجیب نکته ایست این امید .اینجا تن و جان و دل و عقل و جگر همه سوخته است و تنها مردمک چشم باقیست و به عاشق فرمان می دهد که خرقه بسوزاند . این چشم چشم امید است که حتی وقتی معشوق نیامده شکرگزار است .حافظ امید را چاره چالش های فوق یعنی سوختن ، پشیمانی و ناامیدی می داند . می گوید حتی اگر همه چیزت در راه عاشقی رفت و سوخت هنوز چشم داری و امیدوار به راهی جدید باش .
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
و مخلص کلام اینکه پرداختن به این سوختن ها و جزع و فزع کردن ها همه افسانه است آنچه حقیقت است آن می مست کننده واصل به حقیقت است می بنوش تا حقیقت را درک کنی .شب گذشت و نخوابیدیم و شمع بیهوده سوخت.
دکتر حافظ رهنورد در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴:
اشارت رندانهی خواجه دربیت چهارم به بیتأثیر بودن جلسات وعظ، جالب توجه است. در نظر بگیرید که کسی وسط جلسهی وعظ، مسجد را ترک میکند و سوی خرابات (بدترین مکانها که غالب عیشوعشرتها در آن است) میرود.
البته خرابات حافظ، گل است و نغمه و موسیقی و شراب که در ابیات بعد به آن اشاره دارد.
HRezaa در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۳۸ در پاسخ به کیوان پارسائی دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۹ - حکایت در معنی تواضع نیکمردان:
درود بر شما همزبان گرامی
برداشت این کمترین، کمی با نظر شما تفاوت دارد
درد مست نادان گریبان مرد: همانطور که فرمودید، به معنی «مست نادان، گریبان مرد رو پاره میکنه» با تاکید روی مست بودن، و ناآگاه بودن شخص مست، و اینکه فقط یقهای رو پاره کرده....
و در مصرع دوم هم درست فرمودید که بصورت سوالی بیان شده
که با شیر جنگی سگالد نبرد؟ اینجا بنوعی خودش رو شیر جنگی عنوان کرده، یعنی اگه طرف مست نبود که نمیومد سمت من به جنگ و دعوا .... و جواب اون پرسشگر رو هم داده که پرسیده بود «آخر نه مردی تو نیز؟» ، یعنی من مرد هستم، خیلی هم مرد هستم(در حد شیر جنگی) ولی تشخیص دادم طرف مسته چیزی بهش نگفتم....
ببخشید که هم جسارت کردم و هم ادبیات عامیانهای دارم
Delkhaste در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۵۸ دربارهٔ خیام » ترانههای خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » از ازل نوشته [۳۴-۲۶] » رباعی ۲۹:
درستترین ضبط آن به گونهٔ زیر است :
ای آنکه تو در زیرِ چهار و هفتی
وز هفت و چهار، دایم اندر تفتی
مَی خور دایم، که در رهِ آکفتی
این مایه ندانی که چو رفتی رفتی؟!
آکفت (به فتح کاف) : آسیب
تفت (به فتح) : گرمی و سوزش
در تفت بودن : پریشانی
هفت و چهار : هفت آسمان و چار آخشیج(باد، آب، خاک، آتش) ، مَجاز از جهان زودگذر
این مایه ندانی : این قدر نمی دانی؟، در همین حد هم نمی دانی؟
شمس (ساقی) در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۱۴ دربارهٔ محتشم کاشانی » دیوان اشعار » ترکیببندها » شمارهٔ ۱ : باز این چه شورش است که در خلق عالم است:
ترکیب بند عاشورایی، شمس (ساقی)
(صحرای کربلا)
«بند اول»
خواب از سرم پرید چو در نیمههای شب
خواب خوشی که بود به شیرینی رطبانداختم نظر به سوی آسمان، دریغ...
دیدم که کرده است به روی زمین غضبمَه در مُحاق کامل گردون نشسته بود
ظلمت گرفته بود جهان را وجب وجببر گوش میرسید نوای مَهیب غم
گویی فتاده بود زمانه به تاب و تبمرغان شبنوا همه در بُهت غم اسیر
در این شبی که گشته گرفتار در تعبسر میکشید هر طرفی دیو ظلم و جور
بر خاک کربلا که شد از خونِ حق، ذهبگویی خبر رسیده که این دشت پُرملال
آبستن غمی بوَد از کینه ی عرباز ازدحام درد، که بر سینه ها نشست
خون در عروق عالمیان گشت ملتهَبآری! مُحرّم است که با تیغ اشقیا
خون خدا چکید به صحرای کربلا
«بند دوم»
از کربلا چو «شاه شهیدان» نشان گرفت
با اهلبیت خویش در آنجا مکان گرفتفرمود : چونکه گشته مقدر ز سوی حق
باید درین مکان پس ازین آشیان گرفتبا سینهای که بود پر از مِهر کردگار
پا بر زمین نهاد و زبان در دهان گرفتآبی که بود مهریه ی مادرش، دریغ...
دشمن ز بغض و کینه از آن کاروان گرفتبست آب را به روی حسین و سپاه او
با حیلتی که از همه تاب و توان گرفتششماهه کودکی بروی دست شاه دین
لب تشنه تا که سر، به سوی آسمان گرفتفریاد «العطش» ز زمین خاست بر هوا
دژخیم روزگار، به دستش کمان گرفتمرگا به «حرمله» که به خشنودی «یزید»
زیر گلوی «نوگل شَه» را ، نشان گرفتگویی که آسمان ز غمش گریهخیز شد
وقتی که پاره، حنجره با تیر تیز شد
«بند سوم»
میدان عشق بود و عداوت به کربلا
پیکار بغض بود و کرامت به کربلابغضی که داشت ریشه در افکار جاهلی
شد حمله ور به سوی امامت به کربلاتصویر کرد خامهی گردون به خطّ خون
نقشی ز صبح روز قیامت به کربلاآری رذالت است که پیکار میکند
با لشکر عظیم عدالت به کربلاجان میدهد امام در احیای دین حق
چون دارد از خدای، رسالت به کربلااز خود گذشت و کرد فدا خاندان خویش
ایثار را ببین و سخاوت به کربلاگوش فلک شنید به معراج نیزه از ـ
رأس بریده : بانگ تلاوت به کربلااز موج کفر، کشتی ایمان گذر نمود
این است رمز و راز سلامت به کربلامُردن به راه حق، بهخدا عین زندگیست
آنکس که راه حق طلبد این زمانه کیست؟
«بند چهارم»
انسان اگر چه گاه رَود راهِ اشتباه
بر حق اگر نظر نکند میشود تباه«حر» بست اگر به روی امام آب را ولی
ناگه به خویش آمد و شد دور، از گناهپیوست بر امام و طلب کرد با خلوص
عفو و کرم که : بگذر ازین حرّ روسیاهگفتا : اگرچه عبد گنهکار گشتهام
اما به توبه سوی تو آوردهام پناهغافل شدم ز خویش و شدم غافل از خدای
کز غفلتم فتاد به ناگه ز سر کلاهاما دلم اسیر شما بوده است و هست
باشد به گفته هام، خدا و دلت گواههرچند روسپید شد آخِر به لطف حق
از تیرگی برون شد و پیوست بر پگاهصبحی که مَطلع ابدیت ز روی اوست
گیرد شعاع ، از رخ او روی مِهر و ماهآزادگی : رها شدن از بند زندگیست
از حق جدا مشو که سرآغاز بندگیست
«بند پنجم»
در برگریز حادثه، دشمن حبیب نیست
گلچین روزگار، حبیب و نجیب نیستاز دوستان ستم چو ببینی عجیب هست
از دشمنان ستم چو ببینی عجیب نیستآنکس که هست در دل او مِهر ایزدی
همکیش با خلایق مردمفریب نیستبیند اگر که ظلم به پا شد، علیه ظلم
اِستادگی نموده و هرگز شکیب نیستهرچند پیرِ عمر بوَد، کِی توان نشست ؟
در کربلا نظیر «بُریر» و «حبیب» نیستجان دادهاند در ره احیای دین حق
مَردِ خدا که مرگ برایش غریب نیستمُهری که میخورد به جبین از شرار عشق
بر آنکه نیست اهل حقیقت نصیب نیستآدم ، اگر که رانده شده از بهشتِ عدن
فرمانبری نکرده ز حق، حرف سیب نیستگر کوفیان به حادثه پیمان شکستهاند
خود بابِ خیر را به روی خویش بستهاند
«بند ششم»
بعد از شهادتِ همه اصحاب ناگهان
آمد به نزد شاه، «علی اکبر» جوانگفتا : پدر ! اجازه بده تا که اکبرت
اکنون شود علیه دنیسیرتان روانرخصت گرفت از پدر آن شبهِْ مصطفیٰ
تا که روَد به عرصهی میدان امتحاندر امتحان بندگی و کفر، میشود
پیروز، آنکه بگذرد از شاهراه جانجان، پر بهاترین ثمر باغ خلقت است
بهتر که فدیهی ره حق گردد این زمانباید که در قیام حسینی، فدا شوم
باید به دشمنان بدهم خویش را نشانرفت و علیه دشمن دین کرد بیدریغ
مردانگی و عزت و آزادگی، عیانشد قطعه قطعه پیکر آن سبط مرتضیٰ
از تیر و تیغ خصم در آن دشت بی امانزین ماجرا اگرچه بوَد شیعه داغدار
شد تا همیشه پرچم اسلام ، استوار
«بند هفتم»
چون شد شهید، اکبر رعنا به کربلا
آتش کشید از غم داغش به خیمهها«قاسم» که وا نگشته گل زندگانیاش
مویی نَرُسته بر رخ گلگونش از قضاآمد بسوی شاه شهیدان به آه و سوز
گفتا : عمو...! اجازهی میدان عطا نماهرچند من هنوز جوانی... ندیدهام
دانم به قدر خویش بتازم بر اشقیاگفتا عمو که: مرگ درین راه چیست؟ گفت:
«شهد من العسل» چو شود جان من فداتا عاقبت اجازهی میدان گرفت و تاخت
با قامتی نحیف، در آن جنگِ ناروا«ابن فُضَیل» رذل به فرمان «ابن سعد»
پرپر نمود ، آن «گل رعنای مجتبیٰ»آمد امام ، بر سر بالین او و گفت :
دشمن ببین چه کرد بر آل نبی، خدادر کربلا حماسهی عالم مُصوّر است
نقشی بوَد عیان که تداعی محشر است
«بند هشتم»
«عباس» تا که عزم فرات اختیار کرد
آسیمهسر سفر به سوی آن دیار کردوقتی که دید آب روان را ، ز تشنگی
دستی درون علقمه، بی اختیار کردتا جرعهای بنوشد از آن آب، ناگهان
از آب ـ یاد اهل حرم ـ احتذار کردپُر کرد مَشکِ آب، ولی «شمرِ» روسیاه
راهش گرفت و از سرِ ذلت هوار کرد :برگرد از حسین، که من حامی توام
هرکس که با من است به خود افتخار کردعباسِ تشنهلب به وفاداری حسین
سوز نهان خویش ز دل آشکار کردگفتا : خموش باش و مگوی از برادرم
چون تیغ برکشید به سویش فرار کردتا شمر دون به پاسخ تلخی کزو شنید
تیر و سنان، رها سوی آن گلعذار کردمَشکش درید و بال و پرش را ز تن گرفت
تا جان به راه عشق برادر، نثار کردچشم فلک ندید چو این قوم ددسرشت
این شرح جانگزا ز بشر کِی توان نوشت؟
«بند نهم»
هفتاد و دو ستارهی تابان معرفت
هفتاد و دو شهاب درخشان مَعرفتهفتاد و دو تلألو زرّین چون آفتاب
هفتاد و دو چراغ شبستان معرفتهفتاد و دو نماد سلحشوری و قیام
هفتاد و دو شقایق بستان معرفتهفتاد و دو نبسته به دنیا دل از وفا
هفتاد و دو نشسته به پیمان معرفتهفتاد و دو رها ز زلیخای نفس شوم
هفتاد و دو عزیز، ز کنعان معرفتهفتاد و دو دلیل، برای جهانیان
هفتاد و دو پدیدهی برهان معرفتهفتاد و دو رسیده به سرچشمهی کمال
هفتاد و دو نتیجهی عنوان معرفتهفتاد و دو ذبیح سرافراز راه دین
هفتاد و دو شهید، به میدان معرفتاسطوره گشتهاند به راه امامِشان
ثبت است بر جریدهی عالم دوامِشان
«بند دهم»
وقتی که روح «خسروِ احرار» پر کشید
رنگ از رخ زمین و سماواتیان پریدعصری فرا رسید که شعله به آسمان
از آه سینه سوزِ ستمدیدگان رسیدظلمت کشید پردهی غم را به روی دشت
خورشید آسمان و زمین گشت ناپدیداهل حرم ، اسیر به دست حرامیان
طوفان بیپناهی و اندوه میوزیددر راه شام، قلب عزیزان اهلبیت (ع)
در سینههای خسته و خونبار میتپید«طفل سهساله» روی مغیلان به راه شام
از بیم تازیانهی اشرار میدوید«زینب» عزیز فاطمه آن بضعهی رسول
از بار رنج و مِحنت و غم قامتش خمیدبا خطبهای به نزد «یزید» پلید پست
غالب شد و به نزد خدا گشت روسپیدوقتی رضای حق، طلبی فارغ از خودی
رسوا کنی هر آن که زند دم، ز بیخودی
«بند یازدهم»
از کربلا هر آنچه نویسد قلم، کم است
پشت فلک ز بار چنین ماتمی خم استظلمی که شد به آل پیمبر به کربلا
گریان و داغدار رسول مکرّم استبر بوم کربلا بنِگر تا عیان شود
آزادگی و عزت و ایثار، توأم استبحری عظیم هست و کناره پذیر نیست
کشتی عقل، غرق درین بحر ماتم استاین راز سر به مُهرِ شهادت، به راه دوست
بر آن که نیست مَحرم اسرار، مبهم استگر بحرها مُرکّب و ، راقم شود بشر
از بحر عشق اگر بنویسند شبنم استاز اولین بشر که خدا آفریده است
در نزد او حسین همیشه مقدم استعهدی که بست روز ازل با خدای خویش
اثبات کرد رشتهی این عهد، محکم استاین رشته را بهخون جگر پروریده است
عهدی چنین، خدا ز خلایق ندیده است
«بند دوازدهم»
راه خدا اگر طلبی؟... راه کج مپو
حق را بهغیر صدق عمل در جهان مجوهستی اگر که پیرو سالار کربلا
جز راه آن فدایی راه خدا مپوشیطان دهد به باد فنا ، هستی تو را
ابلیس را برون کن ازین سینهی نکوبیهوده عِرض خود نبری در جهان دون!
از کف مده! ز حقشکنی، قدر و آبرودیدی اگر که حق کسی میشود تباه
حق را بدون پرده و بی واهمه بگوکردی اگر سکوت به هنگام ظلم و جور
بر ذات خود نظر کن و در خویش جستجوپیراهن صداقت اگر پاره شد به تن
با تار و پود زهدِ ریا کِی شود رفو ؟چون کربلا، مبارزهی حقّ و باطل است
گر شیعهای، به جز ره سالار دین مپو(ساقی) اگرچه دم زنی از جام بادهات!
مستی ز جام عشق طلب کن نه از سبوراه حسین، راه خداوند داور است
راه علی و ، آل شریف پیمبر است .
سید محمدرضا شمس (ساقی)
1393.
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۲ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب:
هوس پختن: هوس کردن. دستکار: ساخت دست، هنر.
ی در دستکاری و غمگساری: ی نکره است.
kaveh kaveh در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۱۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۵:
بسم الله حسن و حسین
چه زیبا غزلی که انسان را مجبور به رقص کلمات در حد لیاقت می نماید به جهت کسب آرامش از کف رفته که باعث آن ، نتیجه گیری بیت آخر است . راهکار تسلیم بودن را پیش روی میگشاید که شاه کلید فهم و درک و حس و روشنای بینایی و دیدن آنچه نادیدنی و یافتن آنچه یافت می نشدنی به قلب است و چه زیبا تداعی آیه 19 سوره مبارکه آل عمران می نماید که می فرماید ان الدین عندالله الاسلام .. نزد خدا دینی جز تسلیم نیست اگر اسلام را ازر یشه س ل م در باب افعال قرار دهیم البته از آیات دیگر نیز چنین مستفاد می شودبه معنی تسلیم خواهد بود نتیجه حضرت حق دینی جز تسلیم شدن را نه نازل نمود و نه سفارش فرمود فلذا در قتلگاه امام عارفان و عاشقان چه با معنا بر زبان جاری داشتند الهی رضی به رضائک و تسلیما لامرک در جای دیگر حافظ جان چه خوش بیان داشتند سر تسلیم من و خشت در میکده ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
التماس دعا
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب:
با بیت بعدی موقوفالمعانی است.
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۴۵ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۴ - ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه:
گفتند: چرا مدح گرسنگی میگویی؟
گفت: اگر فرعون گرسنه بودی هرگز "أنا ربکم الأعلی" نگفتی (هرگز نمی گفت که من خدایِ بلندمرتبه یِ شما هستم).
رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۰۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحلهای الا من عصم الله:
اقا کوروش درود
بطور خیلی فشرده سعی در پاسخگویی به سوالات شما در متن ذیل دارم
داستان این بخش مثنوی در مورد غلام هندویی است که عاشق دختر خواجه خود گردیده پس از ازدواج دختر خواجه دچار بیماری میگردد زن خواجه به توصیه خواجه با ترفند از راز غلام آگاه میشود و با همدستی خواجه ترتیب عروسیی ساختگی را فراهم نموده وشب زفاف مردی را که در لباس عروس جا زده اند را راهی حجله نموده واو به غلام تعرض جنسی مینماید که صدای فریاد او بدلیل صدای بالای مطربان خاموش میگردد ودر صبح فردای آن روز در زمانی که غلام به حمام رفته دختر خواجه جایگزین آن مرد ملبس به لباس عروس میگردد تا بدین طریق مهر او در دل غلام زایل گردد
در اینجا دختر خواجه وزیبایی او نشان وکنایه از ظواهر دنیاست وآن مرد قوی هیکل که در حجله رفته کنایه از باطن دنیاست که هرکه بدنبال دنیا وظواهر مادی آن باشد در آخر اسیر باطن پلید او میگردد بعد مولانا با تمثیلاتی به تبیین موضوع پرداخته که مورد سوال شماست میگوید مناصب این دنیا مثل شاهی و وزیری ظاهری زیبنده وباطنی پلید دارد که موجب هلاک تو میگردد در این دنیا بار خود را خود بر دوش بکش وگرنه همچون مرده ای میگردی که دیگران تو را حمل میکند آنگاه به تعبیر خواب تشیع جنازه اشاره کرده که نشانه حکمرانی در دنیاست در مثال میفرماید ای طالب دنیا این حب شهوات دنیایی در چشم تو همچون شهری زیباست ولی بدان که در اصل دهی ویران است واین شهر زیبا را رها کن وگرنه در دهی ویران ساکن شده ای پس آدم عاقل قبل از اینکه دستش از دنیا کوتاه گردد میبایست چشم از مواهب مردم فریب دنیایی بردارد وگرنه زمانی که به اجبار این اختیار از تو سلب گردد دیگر فایده ای نخواهی برد
بنده اجمالاً توضیحاتی خدمت شما دادم لطفا یکبار دیگر این بخش را مطالعه بفرمایید واگر ابهامی داشتید در خدمتم .
شاد باشی عزیز
رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۳۵ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۷ - در بیان آنک این غرور تنها آن هندو را نبود بلک هر آدمیی به چنین غرور مبتلاست در هر مرحلهای الا من عصم الله:
درود
مقصود این است که تو همچون باز شکاری به سوی شاه باز گرد
در غزل 652 داریم
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
چون باز شهی رو به سوی طبله بازش
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
باز شکاری تربیت شده با صدای طبل شاهی به سوی شاه برگشته بر صاعد او مینشیند و فقط از دست شاه قوت میخورد ولا غیر
شاد باشی
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۲۵ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب:
بعد از گوهر در بیت دوم یک هجا به نظر در وزن کم است. یک «را» یا «می» جا نیفتاده؟
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۲۲ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب:
در طب ایرانی آنچه کم میخورند دارو است. با سخن به مثابه دارو باید رفتار کرد.
و چه خوب دارویی است که چون جان هم گرانقدر است.
سوره صادقی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۱۴ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۱۱ - در پژوهش این کتاب:
سوسن که به قول حافظ با ده زبان، خموش آمده است در ادبیات فارسی مشهور است به سکوت در عین داشتن امکانات سخن (زبان نماد سخن). میتواند برخاسته از آزادگیاش باشد که رازها را فاش نمیکند، یا به دلیل بینیازیاش از سخن باشد که وقتی زیبایی طبیعت چنان در حد اعلاست چه نیازی است که زبان قاصر همت کند به توصیف آن.
در اینجا اما نظامی خود را خطاب قرار داده که خاموش نمان و روزکی چند را به سرایش شعر بگذران. اینکه سوسن را دلیل آورده در حالیکه سوسن نماد خاموشی است در نظر اول عجیب و بیمعنیست اما اگر آنچه من میفهمم باشد: نظامی طبق معمول حرفش را طی چند بیت میگوید و برای فهم این بیت باید به چند بیت قبلی که در معنا به زیبایی دنباله همند توجه داشت. اول میگوید زمان دارد از کف میرود و فلک بدعهد و عالم زودسیر است و خلاصه که بجنب. ادامه میدهد که اگر میخواهی سخن بگویی باید به موقع باشد. اگر نجنبی و وقت از دست برود مصداق بیوقت شدن سخن میشود. بنابراین به نظر میرسد که دارد از بیوقت سخنگفتن به معنای اینکه اگر دیر شده باشد بهتر است سخن اصولاً گفته نشود و بیخیالش بشوی، حرف میزند. سپس این بیت میآید که تشبیه با سوسن را برقرار میکند. بنابر این نکات، قابل نتیجهگیری است که نظامی در اشاره به سوسن منظورش اینست که دیر سخن گفتن باعث میشود خاموش شدن لازم آید. حالا اینکه سوسن در ایماژ مد نظر نظامی آیا فرصتی برای سخن داشته ولی از دست داده که حالا مجبور است سکوت کند، من مطمئن نیستم.
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۸ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۴ - ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه:
و گفت: عارف طیار است و زاهد سیار است.
طیاره/: هواپیما/خلبان
سیاره/سیار: خودرو, اتومبیل/راننده
یعنی عارف در آسمانها پرواز می کند و زاهد روی زمین حرکت می کند که تفاوت از عرش تا فرش است!
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد) در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۳۷ دربارهٔ عطار » تذکرة الأولیاء » بخش ۱۴ - ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه:
گفت: چهل سال روی به خلق کردم و ایشان را به حق خواندم، کسی مرا اجابت نکرد. روی از ایشان بگردانیدم. چون به حضرت رفتم همه را پیش از خود آنجا دیدم. یعنی عنایت حق در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم. آنچه می خواستم, حق تعالی به یک عنایت, آن همه مردم را پیش از من به خود رسانید.
علی.نیشابور در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸:
رخ تو در دلم آمد،مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست...
چقدر زیبا و حکیمانه.
اگر نیت و ذهنیت خوب و مثبت داشته باشی،
حال خوب پس از آن خواهد آمد.
این حرفی که الان به عنوان قوانین جذب و قوانین معنوی زده میشه،حافظ نازنین ۷۰۰ سال قبل گفته.
پرویز شیخی در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۱۷ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱:
در این بیت آدمم آرزوست درسته و با درک آن بسیاری از اشعار مولانا و حتی قرآن قابل فهم میشوند
دی شیخ با چراغ همی گشت گِرد شهر
کز دیو و دَد ملولم و آدمم آرزوست
HRezaa در ۱ ماه قبل، چهارشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۰ در پاسخ به محمد کریم باریک بین دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۱۷ - حکایت در معنی تواضع و نیازمندی: