گنجور

حاشیه‌گذاری‌های بیقرار

بیقرار


بیقرار در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۱ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۶۴ - دیده و دل:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه ادیبانه ، با مطلعی از پروین اعتصامی به یاد دوست و‌ همکار فقیدمان « اسلام خیراللهی » روحش شاد 

« مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث، بی خبر بود »

نه دل  دربند دلداری دلافروز 
نه در سر سِرِ سودایی دگر بود 

خیالم خالی از هر خاطر خوش 
به دور از شاعری ، هر شور و شر بود‌

بتی دیدم در آن دوران دیرین 
که زیباتر ز هر قرص قمر بود 

دو چشمش چشمه ای از آب شیرین 
کلامش مملو از شهد و شکر بود 

به سرو قامتش دل بسته بودم 
سخنهایش به دل دُرّ و‌ گهر بود 

به خلوتگاهمان در گوشه ای دنج 
سخن از عشق و ایمان و هنر بود 

امان از دست دست انداز تقدیر 
که در هر پیچ آن صدها خطر بود

برفت از دست ما آن یار دیرین 
تو گویی در دلش میل سفر بود 

مرور اندکی کردم جهان را 
ضرر اندر ضرر اندر ضرر بود 

کنون در هجر رویش بیقرارم 
دریغا بیقراری بی ثمر بود 

#رضارضایی «  بیقرار »

 

بیقرار در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه ادیبانه با مطلعی از حافظ 


« دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد 
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد »

جهانی اینچنین فانی ، فنا یابد به هر آنی
و می دانم که می دانی به مشتی پر نمی ارزد

مگیر از دیده گلرویی ، دل از دلدار و دلجویی 
که بی مهری به مه رویی ،  جهان دیگر نمی ارزد

چنان جلدم بر این بامش که دل افتاده در دامش
دل از گیرایی کامش ، کم از ساغر نمی ارزد

دل از چشمان مستش مست ، لب از لعل لبش سرمست
جز این دلداده ی دربست ، کسی بهتر نمی ارزد

شدم آواره در کویش ، ز هر گل می کشم بویش 
فراق از روی نیکویش به چشمی تر نمی ارزد

گناه از ساغر از می نیست ، خبر از جام جم ، کی نیست 
که بدنامی این عالم ، در آن محشر نمی ارزد

در این دنیای بی بنیاد که صدها کشته چون فرهاد
هزاران داد و صد فریاد که ترک سر نمی ارزد

بگو آن یار دیرین را ، همان رؤیای شیرین را 
که‌ مشتاقی و‌ مهجوری از این برتر نمی ارزد

نصیحت گوی رندان را بگو دست از سرم بردار
که سر در سایه ی سَروَش ،کم از سَروَر نمی ارزد

خدایا بیقراران‌ را ، قراری ده ز الطافت 
که بی الطاف هر روزت ، مَه و‌ منظر نمی ارزد

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه وزین « ادیبانه » با مطلعی از سعدی شیرین سخن 

« دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم 
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم »

ز غمگینان این عالم ، منم غمگین ترین ، تنها
به جز آن خالق یکتا ، کسی همدم نمی بینم 

تو گویی قحط باران است در این دنیای مِه آلود
که بامدادان به گلبرگش ، نم از شبنم نمی بینم 

به دل زخمی کهن دارم از این بیداد استبداد 
ز داد ، از عدل و انصافش ، دمی مرهم نمی بینم

به تاراج خزان رفته ست تو گویی باغ و بستانم
که شب بوهای عاشق را در آن خُرَّم نمی بینم

نه جمشیدی به جا مانده ست نه نامی از جم و جامش
ز بخشش های بی منت ، کسی حاتم نمی بینم

چنان گم‌ گشته اخلاق از ، پی و پیمان این انسان
خدا و خالقش را هان ! به جز دِرهم نمی بینم

به دل رازی نهان دارم از آن چشمان نرگس گون
که هیچ از مبتلایانش ، یکی مَحرَم نمی بینم 

مدامم وعده می دادی که گل می روید از صحرا
در این شنزار بی حاصل ، رز و مریم نمی بینم 

زمانی روی ماهت را به چشمِ دل تماشا بود 
کنون با دیدگانی تر  ، رُخَت  کم کم نمی بینم 

دلم بی بار و بی برگ است ، تو گویی آخرین ارگ است 
من از زلزال پی در پی ، کسی در بم نمی بینم

چو شد غم مونسم هر دم ، دمادم دم زدم از غم 
در این دنیای پر ماتم ، طبیب از دم نمی بینم

یکی از پشتِ پا می زد ، وفا ناکرده جا می زد 
دراین میدان کشتی هم ،  دوتا یک خم نمی بینم

نه آبی مانده در جویی ، نه نازی در پری رویی 
از این سرچشمه ها حتی  یکی زمزم نمی بینم

بیا و بیقرارت را به بزم بوسه مهمان کن 
که این دنیای فانی را جز آن یک دم نمی بینم

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۹:

« ما ترک سر بگفتیم ، تا درد سر نباشد »

گویی به ترک سر هم ، دیگر ثمر نباشد  

 

می سوزم از فراقت ، دایم به اشتیاقت

کی می شود که باشی ، مهرت به بر نباشد 

 

در خیل عاشقانت ، مجنون چو من نیابی

لیلای من کجایی ؟ کز تو خبر نباشد 

 

جان می دهم برایت ، مدهوش سرسرایت

وین‌ چون و این چرایت ، کم بی اثر نباشد 

 

دل پر کشد به سویت ، هر دم به جست وجویت

جز از خیال رویت ، فکری دگر نباشد

 

اثنای عالمی را ، گشتم ولی ندیدم 

مثلت ، مثالت ای جان ، در بحر و بر نباشد 

 

غایب ز دیده ای لیک ، حاضر به هر خیالی

در غیبتت نگارا ، لطف حضر نباشد 

 

اکنون که بی‌قرارم ، گرمای محفلم باش

ترسم بیایی اما ، چشمی به در نباشد 

 

#رضارضایی « بیقرار »

دوم شهریور ۱۴۰۰

بداهه سرایی با مطلعی از استاد سخن ، سعدی

 

بیقرار در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳:

بداهه با مصرعی از استاد سخن « سعدی » به عنوان مطلع 

« ما به خلوت با تو ای آرام جان ، آسوده ایم »
گر تو باشی جانمان ، ای جان جان آسوده ایم 

رفته ای از دیده و از دل نمی گردی برون 
دلبرا ! در دل بمان ، تا آن زمان آسوده ایم 

دل به مِهرت مُهر کردیم ، داغتان در سینه ماند
تا بُود در قلبمان مهرت عیان ، آسوده ایم 

«نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم »
دیگر اکنون جملگی ، پیر و جوان آسوده ایم

زلف پر پیچت پریشان می کند هر خاطری
خاطرت خوش  ما پریشان خاطران آسوده ایم !!

عطر‌ گیسویت فضای شهر را آکنده است
زین سبب از ذکر حُسنَت با زبان ، آسوده ایم 
 
پرسه هایت در کدامین کوی و برزن جاری است
کاین چنین از جُستَنَت در هر مکان ، آسوده ایم 

عطر گلزار تَنَت در گلشنِ گیتی گواست 
با بهار عارضت از هر خزان آسوده ایم 

هر کسی دارد کسی ، ما با تو‌ اما دلخوشیم 
با تو از هر ناکسی ، حتی کسان آسوده ایم 

دلبران دل می برند و دلستانان جان و دل 
دیگران با دلبران ما دلستان ، آسوده ایم 

بیقرارم بشکنی آن عهدِ با خون بسته را 
تا عمل باشد عزیزان ،  از بیان آسوده ایم

#رضارضایی « بیقرار »
دوشنبه  ۱۳ تیرماه ۱۴۰۱

 

بیقرار در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳:

‍ « برق نوروزی گر آتش می زند در شاخسار »

باد نوروزی گل افشانش کند در هر بهار 

 

غنچه‌ می خندد به شادی ، رقص گل بر شاخه ها

عشوه می ریزد مدام از غنچه هایی بی شمار 

 

خاک تیره خلعتی سبزش بداد اینک نسیم  

سور و‌‌ ساطی می شود در صحن گیتی برگزار

 

لاله پی در پی برآرد جام سرخش را به دشت 

مستِ مِی گردیده گویی زین تماشاگه ، هَزار

 

سار و سوسن سرکشند از ساغری سرسبز و سار

سینه سرخان را بخواند در سرایی زرنگار

 

سین هفتم شد مهیا زانکه سنبل هم رسید 

سوز سرما رفت و‌ سردی پر کشید از این دیار

 

رود و جوی از دامن کوهی گریزان بگذرد 

تا بروبد گرد غم را همچو مامی غمگسار

 

گر ترک بردارد این بغض در گلوی ابرها

خنده می گیرد جهان از گریه های نوبهار

 

نور حق بین شام یلدا را به تاراجش کشاند 

ای خوش آنکس درس حق گیرد از این آموزگار

 

آتشی افتاده در دل ، کن نگاهی ای عزیز 

با نگاهت تَش زدی در تار و‌ پود بیقرار

 

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۱۴:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه وزین « ادیبانه » با مطلعی از استاد سخن 

« باد بهاری  وزید از طرف مرغزار 
باز به گردون رسید ناله ی هر مرغ زار »

چهچه مرغان مست ، دل برد از هرچه هست
گل به‌گلستان نشست ، مژده رسان بر هزار

رود برآمد ز کوه ، سرو به صدها شکوه
تازه شود جان و‌ روح ، زین همه لطف از بهار 

غنچه به شور آمده ست ، لاله به سور آمده ست
از ره دور آمده ست ، باده غنیمت شمار 

دوره ی باد است و بید ، آمده عیدی سعید
لطف خدا شد مزید ، بر سر هر شاخه زار

نعره ی ابر است و باد ، غنچه قبایش گشاد
نغمه مرغان شاد ، باده و می در کنار 

سنجد و سیب است و سار، سکه ی سیمین شمار
سبزه به سینی گذار ، سفره به شادی برآر

غنچه ی لبهای تو ، بلبل چشمان من 
هر دو به هم آمدند گرچه به قصد شکار

« هر گل و برگی که هست یاد خدا می کند »
کم ز گلی کی بُوَد ، خسته دلی بیقرار

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۱ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:

« دشت و دمن بوی بهاران گرفت

شور ز گلبانگ هزاران گرفت »

 

گل ز چمن ، دشت و دمن گشته مست

عطر خوش از باده ی باران گرفت 

 

لاله به سرخی شده است جلوه گر 

جام می از دست نگاران گرفت 

 

نغمه ی خوش سر دهد اینک نسیم 

صوت خوش از چهچه یاران گرفت 

 

رود ، که غرش کند اندر مسیر 

شور و شر از ابر بهاران گرفت 

 

نرگسِ مست ، آمده بی قیل و قال 

باده از آن ، دیده خماران گرفت

 

بید که در خواب خوشی رفته بود

سرو صفت ، دست چناران گرفت

 

غنچه که در دیده ی صبح ، وا شده

نکهتی از شاخه سواران گرفت 

 

چین و چروک از رخ صحرا برفت

لاله ، رخ از لاله عذاران گرفت 

 

قامت سرو راست شد از یُمن عید 

شد کژی و شومیِ زاران گرفت

 

چشم بد از قامت گل دور باد 

رخصت خود از کف خاران گرفت

 

آنکه قرار از دل ما برده بود 

رفت و رخ از دیده ی باران گرفت

 

#رضارضایی « بیقرار 

 

بیقرار در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۱۲ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳:

 بداهه ی اینجانب در استقبال از این غزل زیبای  فروغی بسطامی 


«اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب 
مهمان عزیز آمده در خانه ام امشب»

شمعی شده سوزان و پر از نور دل انگیز 
تا صبح سحر واله و پروانه ام امشب 

در بزم تو ای مایه ی آرامش جانم
از خویش و خودی غافل و بیگانه ام امشب

عاقل نکند فهمِ دل و عشوه ی دلدار 
مجنون صفتی بیدل و دیوانه ام امشب 


در دام دو زلفت شده ام صید گرفتار 
باز آی که محتاج کمی دانه ام امشب 

آباد بُدم سقف دلم ،  زار  فروریخت 
ویرانتر از آن گوشه ی ویرانه ام امشب

صد بار دگر گفته ام و باز بگویم 
من عاشق یک جام و دو پیمانه ام امشب

فرهاد صفت می کَنَم این کوه درون را 
من کُشته ی این قصه و افسانه ام امشب

از مستی چشمان توام مست نمودند 
من مست همین مستیِ مستانه ام امشب 

از بس که غم هجر تو را خورده دلِ زار 
سیراب ترین تشنه ی فرزانه ام امشب

ابر آمد و بر سقف دلم خیمه زد اینک 
بی تاب ترین گریه ی بی شانه ام امشب 

ای آنکه قرار از دل ما باز ربودی 
باز آی و لطافت بده بر خانه ام امشب

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۰۹ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲ - همت ای پیر:

بداهه با بیت مطلعی از استاد شهریار 


« مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم 
مستانه در این گوشه ی میخانه بمیرم »

عقل از سر‌ ما رفت در این دهشت ایام 
مجنون صفت اندر برِ دیوانه بمیرم 

هرجا که تو باشی به نظر خانه ی امن است
بی روی تو ، بی خانه و کاشانه بمیرم 

جان می دهم اندر رهت ای جلوه ی جانان
شاید که در این میکده جانانه بمیرم

رندان ، همه در کنج قفس ، آه فسردند 
بی قفل و قفس ، رسته و رندانه بمیرم

مرغم ، که به دام نگهت زار فتادم 
مپسند که در دام تو بی دانه بمیرم 

آشفته تر از زلفِ پریشانِ تو ، دل بود
مگذار که در حسرت یک شانه بمیرم

بر شمع وجودت که بود قبله ی دلها
پروانه صفت پر زده ، پروانه بمیرم

از سیب زنخ ، حسرتِ کامی به دلم ماند
ای کاش که بی حسرت آن چانه بمیرم

در حسرت جامی ز لبت نقد بقا رفت 
جایز نَبُوَد بی پی و پیمانه بمیرم 

کاشانه ی ما لانه ی تزویر و ریا نیست
ترسم که ز اندوه همین خانه بمیرم 

دُردانه تر از ناز نگاهت نَبُوَد ، هیچ 
باید که در اندیشه ی دُردانه بمیرم 

افسانه نباشد سخن عشق ، عزیزان 
مگذار که در حُرمَت افسانه بمیرم 

بی قرب و قرارم مکن ای شاهد قدسی
بگذار که بی منّت بیگانه بمیرم 

 # رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۰۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۵:

 بداهه با مطلعی از استاد سخن ، سعدی جان

« چنان در قید مهرت پایبندم 
که گویی آهویی سر در کمندم »

به دامت کرده ای دل را گرفتار 
نپرسیدی ز حالم ، چون و چندم

گهی در شوق وصلم ، گه به هجران
نمی دانم  بگریم یا بخندم ؟؟!!

ز عشقت آتشی در سینه دارم 
در این آتش تو گویی چون سپندم

بر آن لعل و لبت خو کرده ام من 
نیاید لعل دیگر در پسندم

شکستی عهد آن دوران دیرین 
بر آنم تا دگر بارش ببندم

تو باشی گل کند اندیشه ای پاک 
نباشی تیره ام ، تارم ، نژندم

تو در اندیشه ام خوش کرده ای جا 
چه فرقی می کند مَروَم ، مَرَندم ؟

اگر میدان دهی بر عاشقی زار 
بتازانم در این میدان سمندم

سفر کردی فراموشت کند دل ؟
مبادم دل به مه رویی ببندم

سخن کوته کنم ای ماه مه رو‌
که با عشقت همیشه سربلندم

قرارم رفت و اینک بیقرارم 
ولی دل از دلارامم نکندم

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۴ ماه قبل، پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲، ساعت ۱۸:۰۱ دربارهٔ وحشی بافقی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶:

 بداهه سرایی در شب یلدا با  مطلعی از وحشی بافقی


«شام هجران تو تشریف به هر جا ببرد »
در پی اش هیمنه ی صد شب یلدا ببرد

مانده ام مات که با عشوه و  نازت به جهان
دل چرا از من سرگشته ی  تنها ببرد ؟

ای خوش آن پیر  ‌پر از زهدِ زمان را که چنین
عِرضِ آن زاهد خشک ، دختر ترسا ببرد 

ترسم آن میکده ی لعل عقیقت به جهان
قاپ هر دلشده ی  بی سر و بی پا ببرد 

هر که دل در گرو زلف پر از چین تو داشت
طبل رسوایی خود تا لب رسوا ببرد 

بگذر از زاغ سیاهی که‌ کنون شاخ شدست
جور و جادوی بتان ، شوکت عنقا ببرد  

امشبی را که خوشست قدر و غنیمت بشمار
تا به کی شور و شَرَت ، شبهه ی فردا ببرد ؟؟

سحر و جادوی دو چشمت همه را مات نمود
وای از آن روز که دل با ید بیضا ببرد 

دیده بر راه نهادم که قدم رنجه کنی
پا بر این دیده بنه  تا غم دنیا ببرد 

شب دیجور غزل نور گرفت از رخ ماه
ماهتابی که به شب ، سردی و‌ سودا ببرد 

گرچه در سینه بُوَد راز مگو ، ای مَه ناز 
راز پنهان مرا آن مَه پیدا ببرد 

غم لیلا ز ازل در دل مجنون شده حک
گر چه این عشق و جنون در دل صحرا ببرد 

می و میخانه ی ما در شب یلدا ، نظر است
دل و دینم به نظر یکسره یک جا ببرد 

آنکه با روی و ریا خون کند اندر دل خلق
صبح فردا غضب از حضرت والا ببرد 

بیقرارم که شبم صبح شود بی رخِ دوست 
حسرتی تا به ابد در دل شیدا ببرد 

 #رضارضایی « بیقرار »
۳۰ آذر ۱۴۰۰ ( شب یلدا ) ساعت ۲۳

 

بیقرار در ‫۷ ماه قبل، دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۰۱:۰۴ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۴۷:

دل با تو‌ دگر با دگری کار ندارد 
وین دل که دگر طاقت دیدار ندارد

زیبایی و حُسنت  که زند طعنه به آفاق
این حُسن تو را  ، گلشن و گلزار ندارد

سرمست شد از عطر نفس های تو ساقی
این شهر یکی عاقل و هشیار ندارد 

آن‌کس که دلش را‌ پی دلدار فرستاد
همدم به جز از دیده ی بیدار ندارد

روبه صفتان را چه به تفسیر شجاعت !!
این طایفه جز خصلت کفتار ندارد 

هر قطعه ی این خاک غمین دست تو‌ بوسد 
این سازه به جز ساز تو معمار ندارد

آن دل که دلاشوب دلی ساده و شیداست
یک ذره در آن زرکده زنگار ندارد  

ویران شده این غمکده از بس که جفا دید
اما به نظر جور تو آوار ندارد 

از میکده و بار و خرابات نترسید 
آنجا که کسی دستک و دستار ندارد 

عاقل نکند فهم دل عاشق و معشوق
حرفش ، عملش رونق بازار ندارد
 
ای آنکه قرار از دل زارم بربودی 
خوش باش که‌این مرحله تکرار ندارد 
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
#رضارضایی « بیقرار » 

 

بیقرار در ‫۷ ماه قبل، پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۰۷:۱۷ دربارهٔ رهی معیری » غزلها - جلد اول » ساغر هستی:

« ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست و

آنچه  در جام شفق بینی بجز خوناب نیست »

هر چه کردم تا رها گردم از این دنیای دون 
جز تلاشی بی ثمر در ورطه ی گرداب نیست 

چون بنای سازگاری هم ندارد ساز دل 
لاجرم جز زخمه ای در زخمه ی مضراب نیست 

واعظان بر منبر از روی و ریا دارند سخن
حاصلم از وعظشان جز باده ی خوناب نیست 

اندکی صبرم بباید تا شود شامم سحر 
گرچه بر  چشمان منگم تا سحر یک خواب نیست 

عاشقان در عشقشان از جان و دل هم بگذرند 
ما گذشتیم و ثمر ، جز یک دل بی تاب نیست 

نرگس چشمان مستت ، بی خود از خویشم نمود 
جز کمان ابروانت بهر دل محراب نیست 

شاهدم از غیب گفتا اینچنین با دل سخن :
راه رفتن سوی جانان لاجرم ، یک باب نیست 

بیقرارا ، از دل پر آتشت دارم خبر
گرچه ما را یک خبر از آن رخ مهتاب نیست 


بداهه 97/8/20 ساعت 22
#رضارضایی « بیقرار «

 

بیقرار در ‫۷ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۴۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹:

« آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم 
تا برفتی ز برم صورت بی جــــــــ‍ـــــان بودم »

همه شب تا به سحـــــــر در پی دیــــدار رُخت 
بیدل و خسته از این هیکل بی جان  بودم 

چه کنم دست خودم نیست که می اندیشم 
آخر از دوری تو قمــــــــــری خوشخـــوان  بودم 

سالها در طلبت عاشــــــــق و  آواره ی دشـــــــت 
و چه خوش دل به وصال گل و ریحان بودم 

نام زیبای تــــــــو را بر دل هر کـــــــوه و کمـــــــــــر 
به خیال صنمی خوشدل و خوشخوان بودم

سحرم هاتف غیبی خبر از وصـــــل تــــــو داد 
متوســل به غـــــــزل ، حافـــــــــظ دوران بودم 

یا چو سعدی به برِ زلف پریشـــان شده ات 
بیدل و خسته از آن زلف پریشـــــــان بودم 

به گدایی درت مفلس و بیچــــــــــــاره و زار 
دست چو کفگیرِ گدا ، طالبِ احسان بودم 

یکدم از خاطــــــر من خاطـــــر تو محو نشد 
در پیِ ثبت دلـــــــــم در بر جانـــــــــــــــان بودم 

آمدی با همه ی نــــــــــاز و فریبــــــ‍ـــایی خود 
به فریبـــــــــــــایی تو حافظ قــــــــــــرآن بودم 

تـــــــــــو به دنبال گلســــــ‍‍ــــــتان خیالت بودی 
من به فکر خودم و کلبه ی احزان بودم 

یوسف گمشده ام گر چه نیامد به وطن 
« بی قــرار »از طلبش عاشق دوران بودم 

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۷ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲:

غزل حقیر در استقبال از غزل زیبای حافظ

ای فروغ مــــاه حسن از روی رخشان شما
آبــــــــروی خوبــــی از چـــــــاه زنخــــــدان شما

کاش می شـد تا فــــــدا گردد تمام هستیم 
جـــان من قابـــل نــدارد در بـــرِ جـــــــان شما

می چکد آب از دو دیده در فراق روی یار 
کی شود حاصل وصالت ، جان ِمن آنِ شما

تیـــر مژگانت به غمـــزه در دل زارم نشست
پس سپــــر کردم دلم را ، بهــر مژگــــان شما

داغ دل را با که گویــــم ای فراتـــر از خیال 
این گدای دست ما و لطف و احسان شما

با دو سیـــب نورسیـــــده در نگارستـــان دل 
مانده ام چینم ، نچینم ، چیست فرمان شما؟

بگذر از تقصیـــــــر ما و پا به روی سر گذار
بی قـــــرارم ، بیقــــــــرار روی رخشـــــان شما 

#رضارضایی « بیقرار «

 

بیقرار در ‫۷ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۰:

حاصل بداهه سرایی  با مطلعی از حافظ 

« درد عشقی کشیده ام که مپرس 
زهر هجری چشیده ام که مپرس »

گشته ام در میان مهرویان 
مه رخی برگزیده ام که مپرس

گرچه پر پیچ و خم بُوَد ره عشق 
شاه راهی گُزیده ام که مپرس

در فراقت به دیدگان پر اشک
پرده هابی دریده ام که مپرس

در رهت ای طلایه دار جفا 
طعنه هابی شنیده ام که مپرس

روز و شب به خیال لعل لبت 
به لبالبی رسیده ام که مپرس

سر به سجده نهاده در بر دوست 
خون شد دو دیده ام که مپرس

همچو پروانه با شمیم تو گل 
از گلابی رمیده ام که مپرس

در غروبی که باردار شب است 
از فروغ سپیده ام که مپرس

خاک خاکم ، برای طلا شدن 
هر جفایی خریده ام که مپرس

با تو بودن برای من چه گذاشت 
به چه حالت خمیده ام که مپرس

نا امید از دوای  درد فراق
من به کنجی خزیده ام که مپرس

بی قرارم ، قسم به نام وفا
بی وفایی بدیده ام که مپرس

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۷ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳:

بداهه با مطلعی از حافظ شیرین سخن 

                             👇👇👇

  «اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را 
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را »

چه سازم با غمی در دل ، ز هجرش مانده پا در گل
منم مجنون و این محمل ، بَرَد تندیس لیلا را 

شبان را با تو در گفتم ، چه دُرهایی که ناسفتم 
ز چشمم پرده می رُفتم ، که بینم چشم شهلا را 

هلالی شد تنم زین غم ، فتادم در غمی چون یم 
به حکمت کرده ای مبهم ، ز هجرت این معما را 

شدم آواره در راهت ، غلامم ،عبد درگاهت 
همی پابند و‌ دلخواهت ، که کج کی می نهم پا را ؟؟

اگر یوسف شوی ، چاهم ، به بن بستت دهی راهم 
عطا کن آنچه می خواهم ، که گیرم راه دریا را 

من آن گمراه و گمنامم ، در این ره همچنان خامم 
بنوشان باده از جامم که نشناسم سر از پا را

ز حُسن  از خُلق یوسف شد هزارن قصه در دنیا 
دریغ از نکته ای کوچک که وا گوید زلیخا را 

حدیث آن دم ز مطرب کن که می در کامم اندازی 
که این نقدم نمی بخشم به نسیه روی زیبا را

شبانگه بیقرارم من ، به روزت دل فگارم من 
تو گل باشی چو خارم من بیا بشکن من و ما را

 #رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۷ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶:

حاصل بداهه سرایی  با مطلعی از حافظ جان 

« جانْ بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد »

با زاهد ریاکار ، اسرار عشق مشمار
کاین مفتی خطاکار ، از آن نشان ندارد

یک باده از دو لعلت هرگز نشد نصیبم
جامی گسیل ما کن ، والله زیان ندارد

گفتم که از غم عشق کی می توان رها شد ؟
گفتا که عاشقان را ، این ره کران ندارد

مجنون صفت کشیدم نقشی ز روی لیلا
نقشی که طرح آن را ، کس در جهان ندارد

هر یوسفی به کنعان کی لایق عزیزیست ؟؟
هر سنگ معدنی آن  دُرّ گران ندارد

گفتم که شرح هجران با کس نمی توان گفت 
گفتا که این فسانه شرح و بیان ندارد

پیران راه عرفان ، آیینه های عشقند 
آبی که لطف آن را جوی جوان ندارد

بر آتش درونم ، آبی که پاشد امشب ؟؟
کاین سوز بی نهایت خوف از نهان ندارد

جانی که در ره دوست ناقابل و حقیر است
بفکن به پای جانان ، گاه و زمان ندارد

بی روی ماه محبوب هر روز من چو شام است
دل در فراق رویش ، روز و شبان ندارد

گفتم بر آستانت کی می رسد دو دستم ؟
گفتا که شوق وصلش ، وقت و زمان ندارد

گفتم که بیقرارم ، عشوه مکن به کارم
گفتا که عاشق این است امن و امان ندارد

#رضارضایی « بیقرار »

 

بیقرار در ‫۷ ماه قبل، شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲، ساعت ۱۵:۳۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴:

حاصل بداهه سرایی با مطلعی از حافظ جان 

« گرچه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می دارم »

 تو طبیب دل عشاقی و من ، بیدل تر
در طرفداری آن چشم سیه بیمارم

« رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون »
گرچه چون خون شفق گشته همی رخسارم

تو گلی سرخ و به تن جامه ی هجران داری
من به تشویش رُخَت تا به ابد می بارم

هر شب از شوق وصالت همه ی هستی من 
تا سحر خواب به چشمم نرود ، بیدارم

به کویر دل خشکم نظری کن ، مه ناز 
که عطشناکترین عاشق این بازارم

بی تو یلدا شده هر وقتِ شبانگاهی من 
روز و شب در طلبت ثانیه را بشمارم

تو لطیفی و لطافت صفت غالب توست 
من که مغلوبترین عاشق دل آزارم

عاقل از عشق نصیبی نَبَرد در همه عمر 
زین سبب از خرد و عقل معاش بیزارم

یک شبی را برِ ما ای گل خوشبو ، قدمی 
تا به یُمن قدمت  ،جان بَرِتان بسپارم

تو همی نابترین قصه ی عشقی به جهان 
پس بگو بنده در این قصه چه نقشی دارم ؟

بیقرارم که برنجی تو از این شعر ضعیف 
لاکن از روز ازل ، عاشق این اشعارم

#رضارضایی « بیقرار »

 

۱
۲
sunny dark_mode