بیقرار
تاریخ پیوستن: ۱۸م شهریور ۱۴۰۲
| آمار مشارکتها: | |
|---|---|
حاشیهها: |
۴۴ |
بیقرار در ۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲:
« مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
که پیش چشم بیمارت بمیرم »چنان آشفته گشتم از فراقت
که آتش می دود اندر ضمیرمبه گیتی ، جز خیالت ای پری رو
خیالی مستحق باشد پذیرم ؟؟خوش آن دم ، تا به زانویت نَهم سر
بگیرم کام دل ، آنگه بمیرمچنان ماتم نمود این قوم بی دین!
که کیش از شاه و سلطانم ، وزیرمچو مجنون ، در به در در کوی لیلا
ز هر نامحرمی ، بهتان پذیرمفغان زین زاهدان ، کز خشک مغزی
به اوهامی غلط ، کردند اسیرمبه یادت خو گرفتم هر گه و گاه
به لب ، لطفی نما که اینک فقیرمز پا افتاده ام از هجرت اما
به جمع روبهان همسان شیرمکنارت گلسِتانی پر گل و برگ
به هجرت خشک و بی آبم ، کویرمشبانم بی تو تاریک است و خاموش
بیا تا طعم بی مهری نگیرمسر از پا کی شناسد دیده با دل ؟؟
که باشد با تو تا مقصد مسیرمدلا در بیقراری ، صبر باید
بُوَد پندی از آن ماه منیرم
#رضارضایی « بیقرار»
بیقرار در ۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۷:
« همه بر سر زبانند و تو در میان جانی »
چو دُری که در میان دل عاشقم نهانی
ز ازل تو بوده ای و به ابد تویی امیدم
چه کنم که تا قیامت تو عزیز دل بمانی؟
من بیدل از فراقت به غزل پناه بردم
که مگر حدیث دردم تو به جان و دل بخوانی
همه شب به کوی عشقت به سحر نماز دارم
نکند ز کوی مهرت ، دل عاشقم برانی
شب شوم بی تو بودن ، ز پی اش سحر ندارد
تو مگر خطوط پرچین ، ز جبین من نخوانی؟
« همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی»
بوزد ولی تو لیلا ، بَرِ قیس خود نمانی
نه دگر شراب نابی نه به هر دو دیده خوابی
نه به سر شرار و شوری ، نه به تن دگر توانی
به سرم نشسته برفی که نشان هجر ماه است
که به شوق وصل رویت ز کفم بشد جوانی
من بیقرار و محزون که شدم انیس مجنون
به امید وصل لیلی کِشَم از دلم فغانی
#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴:
« شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد »دل من شکسته اما ، به فدای هر نگاهت
که نگاه نافذت هان ، به دلم نیاز باشدمن و باده با خیالت ، همه شب سحر نمودیم
چه شبی شود شب عشق ، که لبت جواز باشددرِ دل گشوده ام من ، به در آ تو از در لطف
مشکن در از سرایی که پر از نیاز باشدره عشق و عاشقی را تو بگو که چون کنم طی ؟
چه خوش آن رهی خیالت به سرم جهاز باشددمی از لبم نیفتد لب جام و باده ی عشق
به خمار خوش خیالی درِ باده باز باشدمن و نغمه های هر شب ، تن و جان مانده در تب
همه شب در این امیدیم که دلت به ساز باشددل اگر تپد به مهری ، ز سفر نمی هراسد
چه تفاوتی میان یمن و حجاز باشددل من تپیده در غم ، تو بیا ببر ز دل هم
نگهی به سوز سینه که دگر گداز باشددل بیقرار و محزون که شد از فراق تو خون
شده زار و کار مفتون ، همه شب نماز باشد( فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن )
#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۲ ماه قبل، سهشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۲ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶:
« هرجا سخن از جلوهی آن ماه پری بود »
کارِ من دلداده فقط نوحه گری بودمقصود من از گفتن شعر از سخنی نغز
آوردن یک قطره از آن بحر دری بودشمعی که به شب راز مرا کرده هویدا
از روز ازل کار شبش پرده دری بودسروی که سراپای وجودش همه سبز است
در صیف و شتا منتظر جلوه گری بودمن اهل دلم ، دل که مکانش همه پیداست
اما چه کنم سهم دلم دربهدری بودرمزی شده آن ناز نگاهت به دل شب
اما نگهت داد زند ، بر دگری بودابروی تو شمشیر دولب ، تیزی مژگان
هر دو هدفش عاشق خونین جگری بودضعفم نه فقط غصه ی هجران تو بودست
حرفم ،سخنم مملو از بی اثری بودمفتاح هر آن مشکل آدم ز ازل ، عشق
یا لطف خدا در شب و ذکر سحری بودآن دم که قرارم بشد از دوری و هجران
او تازه به دنبال دمی عشوه گری بود
#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۳ ماه قبل، سهشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۸ - چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما:
« چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم ، جان من و جان شما »گرچه بر تاراج غم رفته تمام زندگی
چشم امیدم بُود بر سیل و طوفان شماشمع ره کن پند پیران تا بیابی راه خویش
در جهان هرگز نباشد همچو پیران شماچشم یک دنیا به دستانت بود ای نازنین
بسته درد عالمی بر فرّ درمان شماواژه هایت دُر و مرجانست و حرفت همچو گنج
می برد عِرض از گهر ها ، دُر و مرجان شماگرچه دارید عقده ها از دهر دون در سینه ها
عقده باید تا گشاید زلف افشان شمااسب غیرت را بتازید از یمین و از یسار
تا بلرزد کاخ ظلمت زیر جولان شماآرزوهامان یکایک پرکشیدند از جفا
آرزو دارم ببینم روی خندان شمادر جهان دل خوش نکردم بر کسی یا چبزکی
دلخوشم اینک به عقل و فکر و اذهان شمامی رسد روزی که عالم بنگرد اعجازتان
از خراسان و سپاهان تا به کرمان شمامی رود فصل خزان از کوچه هایی غم زده
می نشیند دل به بزمی در بهاران شماهر که در چاهی فتد او خود عزیز مردم است
ای فدای شب اسیران ، ماه کنعان شمابیقرارم بگذرد ایام عمرم ، هیچ و پوچ
دل نبیند دلبری در دست و دامان شما#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۳ ماه قبل، سهشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ ملکالشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶:
از غمت هر دم ، به گردون دود آهم می رسد
مطمئنم یک شبی نوبت به ما هم می رسدمن گدایی کردم این مهرت ز درگاهی کریم
چشم سائل پیشه ام بر چشم شاهم می رسدیارب از جور حسودان بر که باید شِکْوه کرد ؟؛
یوسف آسا نکهتی از قعر چاهم می رسدنرگسی مستم کند آشفته چون زلفان یار
آتشی بر جان و دل با هر نگاهم می رسدچون پلنگی خسته ام ، بنشسته بر شاخی بلند
پنجه بر دل می کشم چون قرص ماهم می رسدبیدم اما تن نلرزاند مرا ، بادی ز غیر
کوهم اما گاه گاهی جور کاهم می رسدگه به رویم بسته می گردد همه درهای دهر
لحظه ای از هر طرف هر آنچه خواهم می رسدخیل مشتاقان رویت در عذابِ فرقت اند
پرتوی از نورتان در هر پگاهم می رسدتیر مژگانت به زه ، با آن کمان ابروان
گویی از هر سو مرا تیر از سپاهم می رسدجملگی بازیچه ای در دست غدّار سپهر
گه به چاهی افکند ، گه توش راهم می رسدبیقرارم ، گفتمت یک دم نگاهی بفکنی
تا بگویم بعد از این ، تک تکیه گاهم می رسد
#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۴:
« ای دل تو را نگفتم ، کــز عاشقی حذر کن ؟ »
در کار دل مپیچ و با عقل خود به سر کن ؟عاشق شدی شکستی ، پیمان عقــل خود را
اکنون به جُرم عشقت شب تا سحر نظر کنآب ار شدی چو شمعی ، غافل شدی ز جمعی
در کنج عزلتت هان ، با جان خود شرر کنپروانه شو به گردِ ، گلْ عارضی ز حسـرت
وانگه به هجر نرگس ، غم جامه ها به بر کناز عاشقان مپرسید ، احوال بی دلان را
افغان و آه و اشکت ، در هجر گل به در کنتا کی ریا و تزویر ، تا کی تو ناسپاسی
از بهر حق شناسی در خویش و خود سفر کنغم از دلت نَرُفتی ،گفتم ولی نگفتی
شب تا سحر که خفتی ، اکنون غمت به در کندردا که داغ هجران ، جسمم گرفته از جان
ای همه اینم ز آن ، چشمم پر از گهر کنعمرت به سر شد امّا ، نامد خبـر زِ یارت
وان غایب از نظر را چون سُرمه در بصر کنآسایش دو گیتی آسان به کف نیاید
یا با خِرَد بیامیز ، یا با دلت خطر کنما را که بی قـراریم ، در کار دل فگـاریم
با عشق خود بمیران ، فردا به حشر حَضر کن#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۲ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۴:
« ای دل تو را نگفتم ، کــز عاشقی حذر کن ؟ »
در کار دل مپیچ و با عقل خود به سر کن ؟عاشق شدی شکستی ، پیمان عقــل خود را
اکنون به جُرم عشقت شب تا سحر نظر کنآب ار شدی چو شمعی ، غافل شدی ز جمعی
در کنج عزلتت هان ، با جان خود شرر کنپروانه شو به گردِ ، گلْ عارضی ز حسـرت
وانگه به هجر نرگس ، غم جامه ها به بر کناز عاشقان مپرسید ، احوال بی دلان را
افغان و آه و اشکت ، در هجر گل به در کنتا کی ریا و تزویر ، تا کی تو ناسپاسی
از بهر حق شناسی در خویش و خود سفر کنغم از دلت نَرُفتی ،گفتم ولی نگفتی
شب تا سحر که خفتی ، اکنون غمت به در کندردا که داغ هجران ، جسمم گرفته از جان
ای همه اینم ز آن ، چشمم پر از گهر کنعمرت به سر شد امّا ، نامد خبـر زِ یارت
وان غایب از نظر را چون سُرمه در بصر کنآسایش دو گیتی آسان به کف نیاید
یا با خِرَد بیامیز ، یا با دلت خطر کنما را که بی قـراریم ، در کار دل فگـاریم
با عشق خود بمیران ، فردا به حشر حَضر کن( مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن )
#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:
بداهه با مطلعی از لسان الغیب
جمعه ۲۶ فروردین ۱۴۰۱
« به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم »تو هر دم همرهم بودی در این دنیای وانفسا
مبادم ای مه تابان که بی یاد تو بنشینمنگاهت بر من بیدل چو مرهم بر دل زخم است
فدای نیم نگاه تو تمام جان شیرینمبه هر جا بنگرم نوری ز رخسارت عیان گردد
به جز آن عارض مه گون دگر رویی نمی بینمتو با آنان و با اینان سرت گرم است و مشغولی
من اما عاشقی تنها نه با آنم نه با اینمنه کار حال و امروز ست که مجنون گشته ام جانا
من آن رسوای دیروزین ، همان شیدای دیرینماگر بر آستان جان رسد دست و دل و جانم
از آن گلزار بی همتا فقط گلبوسه می چینمخوش آن دم کز پس هجران تو ای آرامش قلبم
قدم بر دیده بگذاری فرود آیی به بالینمشدی آیینه ی قلبم که عشقم با تو معنا شد
شود آیینه ای دیگر به جز روی تو بگزینم؟؟به ذکرت زنده می گردد هر آن دلمرده می باشد
چو جسمی رو به موتم من ، نمی آیی به تلقینم؟؟اگرچه بیقرار از خود ندارد چاره ای جز صبر
بیا ، تا در فراق تو نرفته ست دین و آیینم#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:
بی همگان به سر کنم بی تو به سر نمی کنم
کان همه در دلم تویی هان که حذر نمی کنممهرِ تو در سرای دل همچو ستون خیمه است
خیمه ی دل به نامتان ، دیده به در نمی کنمگر چه به کوی عاشقی خوف و خطر بود ولی
عشق تو تا به سر بود ، خوفِ خطر نمی کنمجــان منـی جهان من ، راز منی نهـان من
من به نهـانِ سینه ام ، مهــرِ دگر نمی کنمروح منـی روان من ، اَمن منـی اَمان من
از دلِ بی امـان خود ، عـزمِ سفر نمی کنمبلبلِ نغمه خوان دل دلشده در هوایِ توست
راز و نیــاز و نغمه را ، در برِ کـر نمی کنمقندِ تو در دهــانِ من ، شهدِ تو بر زبــــانِ من
اینِ منـی هم آنِ من ، میلِ شکـر نمی کنمدل به فـــــدای رویتان ، بسته به تارِ مویتان
مستِ مِی از سبویتان ، ترکِ بَصَر نمی کنماین تن بیقــرار تو ، گشتـه بسی نـــزارِ تو
بوده همی کنـار تو ، ترک حَضَر نمی کنم#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳ - این غزل در تذکرهٔ مرآت الخیال امیر علیخان سودی به نام شیخ سعدی است:
« بربود دلم در چمنی ، سرو روانی
زرین کمری ، سیم بری ، موی میانی »نازک بدنی ، خوش سخنی تازه تر از برگ
زیبا صنمی ، ماه رخی ، تنگ دهانیسرمایه ی عمرم شده این یار پری رو
هرچند کنم وصف رُخش ، هیچ ندانیچون لب بگشاید به سخن ، دُر بتراود
در هر سخنش ، خفته بسی مغز معانیقدّش همه سروست و لبش قند شکرخا
ذکرش همه نُقلست به هر جا و مکانیدریا دل و آهو وش و مخمل لب و بی تا
مدحش چه کنم کو شده آشوب جهانیای باد صبا کور شود دیده ی سردت
بر گوشش اگر حرف دلم را نرسانیدردم همه هجران رُخش باشد و لاغیر
آن سان که دگر تاب نمانده ست و توانیای ماه پریچهره و ای نور دو عینم
هرگز نتوانی من بیدل که برانیجانم به در آمد ز غمش در شب هجران
آن هم نه به یک لحظه و دم یا که به آنیآن کس که قرار از دل هجران کش ما برد
یارب چه شود یابم از او نام و نشانی#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:
« ما ترک سر بگفتیم ، تا درد سر نباشد »
گویی به ترک سر هم ، دیگر اثر نباشدمی سوزم از فراقت ، دایم به اشتیاقت
کی می شود که باشی ، مهرت به بر نباشددر خیل عاشقانت ، مجنون چو من نیابی
لیلای من کجایی ؟ کز تو خبر نباشدجان می دهم برایت ، دل گشته سرسرایت
آن چون و این چرایت ، کم بی ثمر نباشددل پر کشد به سویت ، هی سر زند به کویت
جز از خیال رویت ، فکری دگر نباشداثنای عالمی را ، گشتم ولی ندیدم
مثلت ، مثالت ای جان ، در بحر و بر نباشدغایب ز دیدگانی ، حاضر به قلب و جانی
در غیبتت نگارا ، لطف حضر نباشد«آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند »
در کارگاه هستی ، زان خوبتر نباشدزیبا شود جهانی ، غم را ز دل برانی
در جای جای گیتی ، چشمی که تر نباشداکنون که بیقرارم ، گرمای محفلم باش
ترسم رسد زمانی ، چشمم به در نباشد#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲:
« دانی که چیست دولت ، دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی ، بر خسروی گزیدن »از هر چه در جهانست ، پا پس بکش که دامست
باید به دام دنیا ، از دانه دل بریدنبدتر ز پست و پستی ، بشمارمت به مستی ؟
بند از قبای گلها بی پرده بر دریدنعیشی خبر ندارم ، خوشتر ز روی خوبان
وصف از نگار مه رو ، از این و آن شنیدندر قحط نیکنامی صبری نمانده در دل
جز قطره از دو چشمی در بحر و بر چکیدنلب تا توانی از می ، تر کن به زندگانی
سودی دگر ندارد بی باده لب گزیدنیارب عنایتی کن ، جان را هدایتی کن
کی می توان به جانان ، بی جان و دل رسیدندرمان نمی توان یافت بر درد این خماری
لعلی ، لبی می آلود در میکده مکیدناز دیده می چکد خون ، دریاب حال مجنون
لیلا وشی بباید کز لعل او چشیدندل رفت و بیقرارم کاو کِی بُود کنارم
شب تا سحر شمارم ، قابل شوم به دیدن ؟؟
#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:
« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن »
خیر از وفا ندیدم حالا دگر جفا کنشب گشت و سرد و سرما دل را امان ندادند
دستان سرد شعرم محکم بگیر و ها کنعهدی که بسته بودی بشکسته شد به هجران
اینک به وعده ای پوچ ، شوری دگر به پا کنسرمایه ای ندارم جز نظم نامنظم
این ورشکستگی را با لعل لب دوا کنآفتاب کنج بامم ، کم سوتر از چراغی
از بهر حفظ ظاهر ، شمعی در این سرا کن« ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم »
رحمی نما به مجنون ، او را ز غم رها کنبر سطر سطر تاریخ ردّی ز جنگ و جور است
صلحی بیا بر افکن ، عطری در این هوا کنیلدای شام هجران ، گویا سحر ندارد
وردی بخوان به سِحری بطلان این قضا کنبازآ که بیقرارم ، سر بر رهت گذارم
با یک نگاه نافذ ، این دیده مبتلا کن#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴:
« آرام جان و مونس قلب رمیده ای »
شاید که از نمانم باران رسیده ایصیاد دل شدی و نداری تو واهمه
صد دام پر ز دانه به راهم تنیده ایصبرم به سر شد از دل رسوا چه گویمت
جز من بگو که پرده ی رسوا دریده ای ؟رم کرده است دلم ز همان تیر تیز دهر
از تیر غمزه ات چه بگویم ؟ شنیده ایچشم از نگاه نافذ و مستت گذشته است
گویا که زخم دشنه ی دوران ندیده ایشاید شکار عشوه ی خوبان شود دلم
از بس که باده از لب جانان چشیده ایبر بام قلب ما نظری کن تو ای حبیب
صیدی که از کناره ی بامم پریده ایآن دم که بیقرار تو گشتم ، دمی خوشست
بازآ که شام تار مرا هم سپیده ای#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵:
یوسف گم گشته ام نآمد به کنعان جان من
گُلْسِتان کی می شود این کلبه ی احزان من
گفته بودی حال دل بِه می شود ، اما نشد
این سر شوریده گشته گوئیا مهمان من
بس بهاران دیدم و بر تخت این زیبا چمن
رنگِ چترِ گل ندید این مرغک خوشخوانِ من
دور گردون باب میل ما نشد ، حتی برای لحظه ای
گوئیا یکسان شده هم حال و هم دوران من
گرچه بر اسرار غیب واقف نباشم نازنین
جملگی یکسان بُود پیدا و هم پنهان من
هستیَم را بر فنا برده، هجوم سیل غم
پس کجا خوابش ربوده نوحِ کشتیبان من
من به شوق ِ کعبه ات آواره ام در کوه و دشت
تیر مژگانت خلیده بر کف ایمان من
بُعد و قُربِ ره نباشد عاشقان را در حساب
رُخ متاب از دیده ام ، که این بُود پایان من
از فراقش گشته ام همچون هلال نازکی
گرچه آگه بوده است او ، از غم هجران من
بی قرارا در شب تنهائی و هجران او
فاصبروا بما عصابتکم بخوان ، قرآن من
#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱ سال قبل، شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۵۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳:
دوستان وزن. ابیات این حکایت چیه ؟
فاعلاتن مفاعلن فعلن ؟؟؟
بیقرار در ۱ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲:
« مخمور جام عشقم ، ساقی بده شرابی »
دلخوش مکن تو ما را با سرکه و سرابیدل رفت و دیده نآمد از گلشن حبیبم
یارب مخواه کس را در خُمرِ بی جوابیدرمانده گشته این دل در هجر روی ماهش
تا کی فراق و حسرت ، دلخستگی خرابی ؟عشق است و عاشقی را خود دادی ام به منّت
کی این حدیث جان را باشد چنین عذابی؟شد نوبهار و بلبل باید غزل بخواند
کر گشته گوش جان ها از چهچهِ غرابیچاهی نمانده دیگر تا درد دل بگویم
قنبر کجا توان گشت در قحط بوترابی ؟دل بیقرار او گشت او بیقرار مجنون
یا یک نگه ز نیکی ، یا یک لب از لبابیدوشنبه 99/1/4 ساعت 17:20
#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۱ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۶۴ - دیده و دل:
حاصل بداهه سرایی امشب در گروه ادیبانه ، با مطلعی از پروین اعتصامی به یاد دوست و همکار فقیدمان « اسلام خیراللهی » روحش شاد
« مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث، بی خبر بود »نه دل دربند دلداری دلافروز
نه در سر سِرِ سودایی دگر بودخیالم خالی از هر خاطر خوش
به دور از شاعری ، هر شور و شر بودبتی دیدم در آن دوران دیرین
که زیباتر ز هر قرص قمر بوددو چشمش چشمه ای از آب شیرین
کلامش مملو از شهد و شکر بودبه سرو قامتش دل بسته بودم
سخنهایش به دل دُرّ و گهر بودبه خلوتگاهمان در گوشه ای دنج
سخن از عشق و ایمان و هنر بودامان از دست دست انداز تقدیر
که در هر پیچ آن صدها خطر بودبرفت از دست ما آن یار دیرین
تو گویی در دلش میل سفر بودمرور اندکی کردم جهان را
ضرر اندر ضرر اندر ضرر بودکنون در هجر رویش بیقرارم
دریغا بیقراری بی ثمر بود#رضارضایی « بیقرار »
بیقرار در ۱ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱: