گنجور

حاشیه‌گذاری‌های بیقرار

بیقرار

تاریخ پیوستن: ۱۸م شهریور ۱۴۰۲

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۴۴


بیقرار در ‫۱ ماه قبل، سه‌شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴، ساعت ۰۰:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱:

گفتم تب از تـو دارم ، گفتا تَبَت فُــزون باد 
گفتم که آهِ من بین ، گفتا که از درون باد 

گفتم که ماهرویا ، سنگدل چرا چنینی
گفتا دل چو سنگم ، با مستی و جنون باد

گفتم که از جمالت ، من تحفه ای نچیدم 
گفتا که ظاهر است این ، در باطنم که خون باد

گفتم که تارِ زُلفت ، حبل المتین عشق است 
گفتا که پیچ زلفم ، از خاطرت بُرون باد 

گفتم خوش آن هوایی ، کز کوی یار خیزد 
گفتا که دل مَبَندَش ، افسانه یا فُسون باد 

گفتم به حسرت از آن ، لعلت لبت نشستم
گفتا که خوش نشستی ، سهمِ دلت سکون باد

گفتم که از تو رحمی ، بر ما رَسـَد نهایت ؟ 
گفت‌ ار چنین نباشد ، این قامتم نگون باد 

گفتم که عاشقم من ، بر عاشقت نظر کن 
گفتا که از فراقم ، آن قامتت چو نون باد 

گفتم که بی قرارم ، یکدم قرار من شو 
گفتا که بی قراری ، هر لحظه ات فزون باد 

( مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن )

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ ماه قبل، شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۳۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲:

« مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم 
که پیش چشم بیمارت بمیرم »

چنان آشفته گشتم از فراقت 
که آتش می دود اندر ضمیرم

به گیتی ، جز خیالت ای پری رو 
خیالی مستحق باشد پذیرم ؟؟

خوش آن دم ، تا به زانویت نَهم سر 
بگیرم کام دل ، آنگه بمیرم

چنان ماتم نمود این قوم بی دین!
که کیش از شاه و سلطانم ، وزیرم

چو مجنون ، در به در در کوی لیلا
ز هر نامحرمی ، بهتان پذیرم

فغان زین زاهدان ، کز خشک مغزی
به اوهامی غلط ، کردند اسیرم

به یادت خو گرفتم هر گه و گاه 
به لب ، لطفی نما که اینک فقیرم

ز پا افتاده ام از هجرت  اما
به جمع روبهان همسان شیرم

کنارت گلسِتانی پر گل و برگ
به هجرت خشک و بی آبم ، کویرم

شبانم بی تو تاریک است و خاموش 
بیا تا طعم بی مهری  نگیرم

سر از پا کی شناسد دیده با دل ؟؟
که باشد با تو تا مقصد مسیرم

دلا در بی‌قراری ، صبر باید
بُوَد پندی از آن ماه منیرم


#رضارضایی « بیقرار»

بیقرار در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۷:

« همه بر سر زبانند و تو‌ در میان جانی » 

چو دُری که در میان دل عاشقم نهانی

 

ز ازل تو بوده ای و به ابد تویی امیدم

چه کنم که تا قیامت تو عزیز دل بمانی؟

 

من بیدل از فراقت به غزل پناه بردم 

که مگر حدیث دردم تو به جان و دل بخوانی

 

همه شب به کوی عشقت به سحر نماز دارم 

نکند ز کوی مهرت ، دل عاشقم برانی 

 

شب شوم بی تو بودن ، ز پی اش سحر ندارد

تو مگر خطوط پرچین ، ز جبین من نخوانی؟

 

« همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی»

بوزد ولی تو لیلا ، بَرِ قیس خود نمانی

 

نه دگر شراب نابی نه به هر دو دیده خوابی

نه به سر شرار و شوری ، نه به تن دگر توانی

 

به سرم نشسته برفی که نشان هجر ماه است

که به شوق وصل رویت ز کفم بشد جوانی

 

من بیقرار و محزون که شدم انیس مجنون 

به امید وصل لیلی کِشَم از دلم فغانی

#رضارضایی « بیقرار » 

 

بیقرار در ‫۲ ماه قبل، جمعه ۱۴ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۴۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴:

« شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز  اول شب در صبح باز باشد »

دل من شکسته اما ، به فدای هر نگاهت 
که نگاه نافذت هان ، به دلم نیاز باشد 

من‌ و باده با خیالت ، همه شب سحر نمودیم
چه شبی شود شب عشق ، که لبت جواز باشد

درِ دل گشوده ام من ،  به در آ تو از در لطف
مشکن در از سرایی که پر از نیاز باشد 

ره عشق و عاشقی را تو بگو که چون کنم طی ؟
چه خوش آن رهی خیالت به سرم جهاز باشد 

دمی از لبم نیفتد لب جام و باده ی عشق 
به خمار خوش خیالی  درِ باده باز باشد 

من و نغمه های هر شب ، تن و جان مانده در تب 
همه شب در این امیدیم که دلت به ساز باشد 

دل اگر تپد به مهری ،  ز سفر نمی هراسد 
چه تفاوتی میان یمن و حجاز باشد

دل من تپیده در غم ، تو بیا ببر ز دل هم 
نگهی به سوز سینه که دگر گداز باشد  

دل بیقرار و محزون که شد از فراق تو خون 
شده زار و کار مفتون ، همه شب نماز باشد

      ( فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن )

#رضارضایی « بیقرار » 

بیقرار در ‫۲ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۴۲ دربارهٔ فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶:

   
« هرجا  سخن از جلوه‌ی  آن ماه پری بود » 
کارِ  من ‌دلداده فقط نوحه گری بود  

مقصود من از گفتن شعر از سخنی نغز
آوردن یک قطره از آن بحر دری بود 

شمعی که به شب راز مرا کرده هویدا
از روز ازل کار شبش پرده دری بود 

سروی که سراپای وجودش همه سبز است 
در صیف و شتا منتظر جلوه گری بود 

من اهل دلم ، دل که مکانش همه پیداست 
اما چه کنم سهم دلم دربه‌دری بود 

رمزی شده آن ناز نگاهت به دل شب 
اما نگهت داد زند ، بر دگری بود 

ابروی تو شمشیر دولب ، تیزی مژگان 
هر دو هدفش عاشق خونین جگری بود

ضعفم نه فقط غصه ی هجران تو‌ بودست 
حرفم‌ ،‌سخنم مملو از بی اثری بود

مفتاح هر آن مشکل آدم ز ازل ، عشق 
یا لطف خدا در شب و‌ ذکر سحری بود

آن دم که قرارم بشد از دوری و هجران 
او تازه به دنبال دمی عشوه گری بود

    

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۳ دربارهٔ اقبال لاهوری » زبور عجم » بخش ۱۱۸ - چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما:

« چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم ، جان من و جان شما »

گرچه بر تاراج غم رفته تمام زندگی
چشم امیدم بُود بر سیل و طوفان شما

شمع ره کن پند پیران تا بیابی راه خویش 
در جهان هرگز نباشد همچو پیران شما 

چشم یک دنیا به دستانت بود ای نازنین 
بسته درد عالمی بر فرّ درمان شما 

واژه هایت دُر و مرجانست و حرفت همچو گنج
می برد عِرض از گهر ها ، دُر و مرجان شما

گرچه دارید عقده ها از دهر دون در سینه ها 
عقده باید تا گشاید زلف افشان شما 

اسب غیرت را بتازید از یمین و از یسار 
تا بلرزد کاخ ظلمت  زیر جولان شما 

آرزوهامان یکایک پرکشیدند از جفا
آرزو دارم ببینم روی خندان شما 

در جهان دل خوش نکردم بر کسی یا چبزکی
دلخوشم اینک به عقل و فکر و اذهان شما

می رسد روزی که عالم بنگرد اعجازتان 
از خراسان و سپاهان تا به کرمان شما

می رود فصل خزان از کوچه هایی غم زده 
می نشیند دل به بزمی در بهاران شما

هر که در چاهی فتد او خود عزیز مردم است 
ای فدای شب اسیران ، ماه کنعان شما 

بیقرارم بگذرد ایام عمرم ، هیچ‌ و پوچ 
دل نبیند دلبری در دست و دامان شما

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۳ ماه قبل، سه‌شنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۴، ساعت ۲۲:۱۱ دربارهٔ ملک‌الشعرا بهار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶:

از غمت هر دم ، به گردون  دود آهم می رسد 
مطمئنم یک شبی نوبت به‌ ما  هم می رسد 

من گدایی کردم این مهرت ز درگاهی کریم 
چشم سائل پیشه ام بر چشم شاهم می  رسد 

یارب از جور حسودان بر که باید شِکْوه کرد ؟؛
یوسف آسا نکهتی از قعر چاهم می رسد 

نرگسی مستم کند آشفته چون زلفان یار
آتشی بر جان و دل با هر نگاهم می رسد 

چون پلنگی خسته ام ، بنشسته بر شاخی بلند
پنجه بر دل می کشم چون قرص ماهم می رسد

بیدم  اما تن نلرزاند مرا ، بادی ز غیر 
‌کوهم اما گاه گاهی جور کاهم می رسد 

گه به رویم بسته می گردد همه درهای دهر  
لحظه ای از هر طرف هر آنچه خواهم می رسد

خیل مشتاقان رویت در عذابِ فرقت اند 
پرتوی از نورتان در هر پگاهم می رسد 

تیر مژگانت به زه ، با آن کمان ابروان 
گویی از هر سو مرا تیر از سپاهم می رسد 

جملگی بازیچه ای در دست غدّار سپهر 
گه‌ به چاهی افکند ، گه توش راهم می رسد‌

بیقرارم ، گفتمت یک دم نگاهی بفکنی 
تا بگویم بعد از این ، تک تکیه گاهم می رسد

       

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۴:

« ای دل تو را نگفتم  ، کــز عاشقی حذر کن ؟ »
در کار دل مپیچ و با عقل خود به سر کن ؟

عاشق شدی شکستی ، پیمان عقــل خود را 
اکنون به جُرم عشقت شب تا سحر نظر کن 

آب ار شدی چو شمعی ، غافل شدی ز جمعی 
در کنج عزلتت هان  ، با جان خود شرر کن 

پروانه شو به گردِ  ، گلْ عارضی ز حسـرت 
وانگه به هجر نرگس ، غم جامه ها به بر کن 

از عاشقان مپرسید ، احوال بی دلان را 
افغان و آه و اشکت ، در هجر گل به در کن 

تا کی ریا و‌ تزویر ، تا کی تو‌ ناسپاسی 
از بهر حق شناسی در خویش و‌ خود سفر کن

 غم از دلت نَرُفتی ،‌گفتم‌ ولی نگفتی‌
شب تا سحر که خفتی ، اکنون غمت به‌ در کن‌

دردا که داغ هجران ، جسمم گرفته از جان 
ای همه اینم ز آن ،‌ چشمم پر از گهر کن

عمرت به سر شد امّا ، نامد خبـر زِ یارت 
وان غایب از نظر را چون سُرمه در بصر کن 

آسایش دو ‌گیتی آسان به کف نیاید 
یا با خِرَد بیامیز ، یا با دلت خطر کن 

ما را که بی قـراریم ، در کار دل فگـاریم
با عشق خود بمیران ، فردا به حشر حَضر کن

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۵ ماه قبل، پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۲ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۴:

« ای دل تو را نگفتم  ، کــز عاشقی حذر کن ؟ »
در کار دل مپیچ و با عقل خود به سر کن ؟

عاشق شدی شکستی ، پیمان عقــل خود را 
اکنون به جُرم عشقت شب تا سحر نظر کن 

آب ار شدی چو شمعی ، غافل شدی ز جمعی 
در کنج عزلتت هان  ، با جان خود شرر کن 

پروانه شو به گردِ  ، گلْ عارضی ز حسـرت 
وانگه به هجر نرگس ، غم جامه ها به بر کن 

از عاشقان مپرسید ، احوال بی دلان را 
افغان و آه و اشکت ، در هجر گل به در کن 

تا کی ریا و‌ تزویر ، تا کی تو‌ ناسپاسی 
از بهر حق شناسی در خویش و‌ خود سفر کن

 غم از دلت نَرُفتی ،‌گفتم‌ ولی نگفتی‌
شب تا سحر که خفتی ، اکنون غمت به‌ در کن‌

دردا که داغ هجران ، جسمم گرفته از جان 
ای همه اینم ز آن ،‌ چشمم پر از گهر کن

عمرت به سر شد امّا ، نامد خبـر زِ یارت 
وان غایب از نظر را چون سُرمه در بصر کن 

آسایش دو ‌گیتی آسان به کف نیاید 
یا با خِرَد بیامیز ، یا با دلت خطر کن 

ما را که بی قـراریم ، در کار دل فگـاریم
با عشق خود بمیران ، فردا به حشر حَضر کن

      ( مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن )

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱۰ ماه قبل، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:

بداهه با مطلعی از لسان الغیب 
جمعه ۲۶ فروردین ۱۴۰۱


« به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم 
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم »

تو هر دم همرهم بودی در این دنیای وانفسا
مبادم ای مه تابان که بی یاد تو بنشینم 

نگاهت بر من بیدل چو مرهم بر دل زخم است
فدای نیم نگاه تو تمام جان شیرینم

به هر جا بنگرم نوری ز رخسارت عیان گردد
به جز آن عارض  مه گون دگر رویی نمی بینم

تو با آنان و با اینان سرت گرم است و مشغولی
من اما عاشقی تنها  نه با آنم نه با اینم

نه کار حال و امروز ست که مجنون گشته ام جانا
من آن رسوای دیروزین ، همان شیدای دیرینم

اگر بر آستان جان رسد دست و دل و جانم 
از آن گلزار بی همتا فقط گلبوسه می چینم 

خوش آن دم کز پس هجران تو ای آرامش قلبم
قدم بر دیده بگذاری فرود آیی به بالینم 

شدی آیینه ی قلبم که عشقم با تو معنا شد 
شود آیینه ای دیگر به جز روی تو بگزینم؟؟

به ذکرت زنده می گردد هر آن دلمرده می باشد 
چو جسمی رو به موتم من ، نمی آیی به تلقینم؟؟

اگرچه بیقرار از خود ندارد چاره ای جز صبر 
بیا ، تا در فراق تو نرفته ست دین و آیینم

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:

بی همگان به سر  کنم بی تو به سر نمی کنم 
کان همه در دلم تویی هان که حذر نمی کنم

مهرِ تو در سرای دل همچو ستون خیمه است
خیمه ی دل به نامتان ، دیده به در نمی کنم 

گر چه به کوی عاشقی خوف و خطر بود ولی
عشق تو تا به سر بود ، خوفِ خطر نمی کنم 

جــان منـی جهان من ، راز منی نهـان من 
من به نهـانِ سینه ام ، مهــرِ دگر نمی کنم 

روح منـی روان من ، اَمن منـی اَمان من 
از دلِ بی امـان خود ، عـزمِ سفر نمی کنم 

بلبلِ نغمه خوان دل دلشده در هوایِ توست 
راز و نیــاز و نغمه را ، در برِ کـر نمی کنم

قندِ تو ‌در دهــانِ من ، شهدِ تو بر زبــــانِ من 
اینِ منـی هم آنِ من ، میلِ شکـر نمی کنم

دل به فـــــدای رویتان ، بسته به تارِ مویتان
مستِ مِی از سبویتان ، ترکِ بَصَر نمی کنم

این تن بیقــرار تو ، گشتـه بسی نـــزارِ تو 
بوده همی کنـار تو ، ترک حَضَ‍ر نمی کنم

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳ - این غزل در تذکرهٔ مرآت الخیال امیر علیخان سودی به نام شیخ سعدی است:

« بربود دلم در چمنی ، سرو روانی 
زرین کمری ، سیم بری ، موی میانی »

نازک بدنی ، خوش سخنی تازه تر از برگ 
زیبا صنمی ، ماه رخی ، تنگ دهانی

سرمایه ی عمرم شده این یار پری رو 
هرچند کنم وصف رُخش ، هیچ ندانی

چون لب بگشاید به سخن ، دُر بتراود 
در هر سخنش ، خفته بسی مغز معانی

قدّش همه سروست و لبش قند شکرخا
ذکرش همه نُقلست  به هر جا و مکانی

دریا دل و آهو وش و مخمل لب و بی تا
مدحش چه کنم کو شده آشوب جهانی

ای باد صبا کور شود دیده ی سردت 
بر گوشش اگر حرف دلم را نرسانی

دردم همه هجران رُخش باشد و لاغیر 
آن سان که دگر تاب نمانده ست و توانی

ای ماه پریچهره و ای نور دو عینم 
هرگز نتوانی من بیدل که برانی

جانم به در آمد ز غمش در شب هجران 
آن هم نه به یک لحظه و دم یا که به آنی

آن کس که قرار از دل هجران کش ما برد 
یارب چه شود یابم از او نام و نشانی

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:

« ما ترک سر بگفتیم ، تا درد سر نباشد »
گویی به ترک سر هم ، دیگر اثر نباشد  

می سوزم از فراقت ، دایم به اشتیاقت
کی می شود که باشی ، مهرت به بر نباشد 

در خیل عاشقانت ، مجنون چو من نیابی
لیلای من کجایی ؟ کز تو خبر نباشد 

جان می دهم برایت ، دل گشته سرسرایت
آن چون و این چرایت ، کم بی ثمر نباشد 

دل پر کشد به سویت ، هی سر زند به کویت
جز از خیال رویت ، فکری دگر نباشد

اثنای عالمی را ، گشتم ولی ندیدم 
مثلت ، مثالت ای جان ، در بحر و بر نباشد 

غایب ز دیدگانی  ، حاضر به قلب و جانی
در غیبتت نگارا ، لطف حضر نباشد 

«آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند »
در کارگاه هستی ، زان خوبتر نباشد

زیبا شود جهانی ، غم را ز دل برانی
در جای جای گیتی ، چشمی که تر نباشد  

اکنون که بی‌قرارم ، گرمای محفلم باش
ترسم رسد زمانی ، چشمم به در نباشد

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲:

« دانی که چیست دولت ، دیدار یار دیدن 
در کوی او گدایی ، بر خسروی گزیدن »

از هر چه در جهانست ، پا پس بکش که دامست 
باید به دام دنیا ، از دانه دل بریدن

بدتر ز پست و پستی ، بشمارمت به مستی ؟
بند از قبای گلها  بی پرده بر دریدن

عیشی خبر ندارم ، خوشتر ز روی خوبان 
وصف از نگار مه رو ، از این و آن شنیدن

در قحط نیکنامی صبری نمانده در دل 
جز قطره از دو چشمی در بحر و بر چکیدن

لب تا توانی از می ، تر کن به زندگانی 
سودی دگر ندارد بی باده لب گزیدن

یارب عنایتی کن ، جان را هدایتی کن 
کی می توان به جانان ، بی جان و دل رسیدن

درمان نمی توان یافت بر درد این خماری
لعلی ، لبی می آلود در میکده مکیدن

از دیده می چکد خون ، دریاب حال مجنون
لیلا وشی بباید کز لعل او چشیدن

دل رفت و بیقرارم کاو کِی بُود کنارم
شب تا سحر شمارم ، قابل شوم به دیدن ؟؟


#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:

« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن »
خیر از وفا ندیدم حالا دگر جفا کن

شب گشت و سرد و سرما دل را امان ندادند
دستان سرد شعرم محکم بگیر و ها کن

عهدی که بسته بودی بشکسته شد به هجران
اینک به وعده ای پوچ ، شوری دگر به پا کن

سرمایه ای ندارم جز نظم نامنظم
این ورشکستگی را با لعل لب دوا کن

آفتاب کنج بامم ، کم سوتر از چراغی
از بهر حفظ ظاهر ، شمعی در این سرا کن

« ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم » 
رحمی نما به مجنون ، او را ز غم رها کن

بر سطر سطر تاریخ ردّی ز جنگ و جور است
صلحی بیا بر افکن ، عطری در این هوا کن

یلدای شام هجران ، گویا سحر ندارد
وردی بخوان به سِحری بطلان این قضا کن

بازآ که بیقرارم ، سر بر رهت گذارم
با یک نگاه نافذ ، این دیده مبتلا کن

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴:

« آرام جان و مونس قلب رمیده ای »
شاید که از  نمانم باران رسیده ای

صیاد دل شدی و نداری تو واهمه
صد دام پر ز دانه به راهم  تنیده ای

صبرم به سر شد از دل رسوا چه گویمت 
جز من بگو‌ که پرده ی رسوا دریده ای ؟

رم‌ کرده است دلم ز همان تیر تیز دهر
از تیر غمزه ات چه بگویم ؟ شنیده ای

چشم از نگاه نافذ و مستت گذشته است
گویا که زخم دشنه ی دوران ندیده ای

شاید شکار عشوه ی خوبان شود دلم
از بس که باده از لب جانان چشیده ای

بر بام قلب ما نظری کن تو ای حبیب 
صیدی که از کناره ی بامم پریده ای

آن دم که بیقرار تو گشتم ، دمی خوشست
بازآ که شام تار مرا هم سپیده ای

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱۱ ماه قبل، جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵:

یوسف گم گشته ام نآمد به کنعان جان من

گُلْسِتان کی می شود این کلبه ی احزان من

 

گفته بودی حال دل بِه می شود ، اما نشد

این سر شوریده گشته گوئیا مهمان من

 

بس بهاران دیدم و بر تخت این زیبا چمن 

رنگِ چترِ گل ندید این مرغک خوشخوانِ من

 

دور گردون باب میل ما نشد ، حتی برای لحظه ای

گوئیا یکسان شده هم حال و هم دوران من 

 

گرچه بر اسرار غیب واقف نباشم نازنین 

جملگی یکسان بُود پیدا و هم پنهان من 

 

هستیَم را بر فنا برده، هجوم سیل غم 

پس کجا خوابش ربوده نوحِ کشتیبان من 

 

من به شوق ِ کعبه ات آواره ام در کوه و دشت

تیر مژگانت خلیده بر کف ایمان من 

 

بُعد و قُربِ ره نباشد عاشقان را در حساب 

رُخ متاب از دیده ام ، که این بُود پایان من 

 

از فراقش گشته ام همچون هلال نازکی  

گرچه آگه بوده است او ، از غم هجران من 

 

بی قرارا در شب تنهائی و هجران او 

فاصبروا بما عصابتکم بخوان ، قرآن من 

 

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال قبل، شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۵۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳:

دوستان وزن. ابیات این حکایت چیه ؟

فاعلاتن مفاعلن فعلن ؟؟؟

بیقرار در ‫۱ سال و ۱ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲:

« مخمور جام عشقم ، ساقی بده شرابی »
دلخوش مکن تو ما را با سرکه و سرابی

دل رفت و دیده نآمد از گلشن حبیبم 
یارب مخواه کس را در خُمرِ بی جوابی

درمانده گشته این دل در هجر روی ماهش
تا کی فراق و حسرت ، دلخستگی خرابی ؟

عشق است و عاشقی را خود دادی ام به منّت
کی این حدیث جان را باشد چنین عذابی؟

شد نوبهار و بلبل باید غزل بخواند 
کر گشته گوش جان ها  از چهچهِ غرابی

چاهی نمانده دیگر تا درد دل بگویم 
قنبر کجا توان گشت در قحط بوترابی ؟

دل بیقرار او گشت او بیقرار مجنون
یا یک نگه ز نیکی ، یا یک لب از لبابی

دوشنبه 99/1/4 ساعت 17:20 
#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۱ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۶۴ - دیده و دل:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه ادیبانه ، با مطلعی از پروین اعتصامی به یاد دوست و‌ همکار فقیدمان « اسلام خیراللهی » روحش شاد 

« مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث، بی خبر بود »

نه دل  دربند دلداری دلافروز 
نه در سر سِرِ سودایی دگر بود 

خیالم خالی از هر خاطر خوش 
به دور از شاعری ، هر شور و شر بود‌

بتی دیدم در آن دوران دیرین 
که زیباتر ز هر قرص قمر بود 

دو چشمش چشمه ای از آب شیرین 
کلامش مملو از شهد و شکر بود 

به سرو قامتش دل بسته بودم 
سخنهایش به دل دُرّ و‌ گهر بود 

به خلوتگاهمان در گوشه ای دنج 
سخن از عشق و ایمان و هنر بود 

امان از دست دست انداز تقدیر 
که در هر پیچ آن صدها خطر بود

برفت از دست ما آن یار دیرین 
تو گویی در دلش میل سفر بود 

مرور اندکی کردم جهان را 
ضرر اندر ضرر اندر ضرر بود 

کنون در هجر رویش بیقرارم 
دریغا بیقراری بی ثمر بود 

#رضارضایی «  بیقرار »

۱
۲
۳