گنجور

حاشیه‌گذاری‌های بیقرار

بیقرار

تاریخ پیوستن: ۱۸م شهریور ۱۴۰۲

آمار مشارکت‌ها:

حاشیه‌ها:

۳۷


بیقرار در ‫۲۳ روز قبل، پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۳ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۴:

« ای دل تو را نگفتم  ، کــز عاشقی حذر کن ؟ »
در کار دل مپیچ و با عقل خود به سر کن ؟

عاشق شدی شکستی ، پیمان عقــل خود را 
اکنون به جُرم عشقت شب تا سحر نظر کن 

آب ار شدی چو شمعی ، غافل شدی ز جمعی 
در کنج عزلتت هان  ، با جان خود شرر کن 

پروانه شو به گردِ  ، گلْ عارضی ز حسـرت 
وانگه به هجر نرگس ، غم جامه ها به بر کن 

از عاشقان مپرسید ، احوال بی دلان را 
افغان و آه و اشکت ، در هجر گل به در کن 

تا کی ریا و‌ تزویر ، تا کی تو‌ ناسپاسی 
از بهر حق شناسی در خویش و‌ خود سفر کن

 غم از دلت نَرُفتی ،‌گفتم‌ ولی نگفتی‌
شب تا سحر که خفتی ، اکنون غمت به‌ در کن‌

دردا که داغ هجران ، جسمم گرفته از جان 
ای همه اینم ز آن ،‌ چشمم پر از گهر کن

عمرت به سر شد امّا ، نامد خبـر زِ یارت 
وان غایب از نظر را چون سُرمه در بصر کن 

آسایش دو ‌گیتی آسان به کف نیاید 
یا با خِرَد بیامیز ، یا با دلت خطر کن 

ما را که بی قـراریم ، در کار دل فگـاریم
با عشق خود بمیران ، فردا به حشر حَضر کن

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۲۳ روز قبل، پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۲ دربارهٔ قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۱۰۴:

« ای دل تو را نگفتم  ، کــز عاشقی حذر کن ؟ »
در کار دل مپیچ و با عقل خود به سر کن ؟

عاشق شدی شکستی ، پیمان عقــل خود را 
اکنون به جُرم عشقت شب تا سحر نظر کن 

آب ار شدی چو شمعی ، غافل شدی ز جمعی 
در کنج عزلتت هان  ، با جان خود شرر کن 

پروانه شو به گردِ  ، گلْ عارضی ز حسـرت 
وانگه به هجر نرگس ، غم جامه ها به بر کن 

از عاشقان مپرسید ، احوال بی دلان را 
افغان و آه و اشکت ، در هجر گل به در کن 

تا کی ریا و‌ تزویر ، تا کی تو‌ ناسپاسی 
از بهر حق شناسی در خویش و‌ خود سفر کن

 غم از دلت نَرُفتی ،‌گفتم‌ ولی نگفتی‌
شب تا سحر که خفتی ، اکنون غمت به‌ در کن‌

دردا که داغ هجران ، جسمم گرفته از جان 
ای همه اینم ز آن ،‌ چشمم پر از گهر کن

عمرت به سر شد امّا ، نامد خبـر زِ یارت 
وان غایب از نظر را چون سُرمه در بصر کن 

آسایش دو ‌گیتی آسان به کف نیاید 
یا با خِرَد بیامیز ، یا با دلت خطر کن 

ما را که بی قـراریم ، در کار دل فگـاریم
با عشق خود بمیران ، فردا به حشر حَضر کن

      ( مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن )

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۵ ماه قبل، چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۴:

بداهه با مطلعی از لسان الغیب 
جمعه ۲۶ فروردین ۱۴۰۱


« به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم 
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بر چینم »

تو هر دم همرهم بودی در این دنیای وانفسا
مبادم ای مه تابان که بی یاد تو بنشینم 

نگاهت بر من بیدل چو مرهم بر دل زخم است
فدای نیم نگاه تو تمام جان شیرینم

به هر جا بنگرم نوری ز رخسارت عیان گردد
به جز آن عارض  مه گون دگر رویی نمی بینم

تو با آنان و با اینان سرت گرم است و مشغولی
من اما عاشقی تنها  نه با آنم نه با اینم

نه کار حال و امروز ست که مجنون گشته ام جانا
من آن رسوای دیروزین ، همان شیدای دیرینم

اگر بر آستان جان رسد دست و دل و جانم 
از آن گلزار بی همتا فقط گلبوسه می چینم 

خوش آن دم کز پس هجران تو ای آرامش قلبم
قدم بر دیده بگذاری فرود آیی به بالینم 

شدی آیینه ی قلبم که عشقم با تو معنا شد 
شود آیینه ای دیگر به جز روی تو بگزینم؟؟

به ذکرت زنده می گردد هر آن دلمرده می باشد 
چو جسمی رو به موتم من ، نمی آیی به تلقینم؟؟

اگرچه بیقرار از خود ندارد چاره ای جز صبر 
بیا ، تا در فراق تو نرفته ست دین و آیینم

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳:

بی همگان به سر  کنم بی تو به سر نمی کنم 
کان همه در دلم تویی هان که حذر نمی کنم

مهرِ تو در سرای دل همچو ستون خیمه است
خیمه ی دل به نامتان ، دیده به در نمی کنم 

گر چه به کوی عاشقی خوف و خطر بود ولی
عشق تو تا به سر بود ، خوفِ خطر نمی کنم 

جــان منـی جهان من ، راز منی نهـان من 
من به نهـانِ سینه ام ، مهــرِ دگر نمی کنم 

روح منـی روان من ، اَمن منـی اَمان من 
از دلِ بی امـان خود ، عـزمِ سفر نمی کنم 

بلبلِ نغمه خوان دل دلشده در هوایِ توست 
راز و نیــاز و نغمه را ، در برِ کـر نمی کنم

قندِ تو ‌در دهــانِ من ، شهدِ تو بر زبــــانِ من 
اینِ منـی هم آنِ من ، میلِ شکـر نمی کنم

دل به فـــــدای رویتان ، بسته به تارِ مویتان
مستِ مِی از سبویتان ، ترکِ بَصَر نمی کنم

این تن بیقــرار تو ، گشتـه بسی نـــزارِ تو 
بوده همی کنـار تو ، ترک حَضَ‍ر نمی کنم

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۸ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳ - این غزل در تذکرهٔ مرآت الخیال امیر علیخان سودی به نام شیخ سعدی است:

« بربود دلم در چمنی ، سرو روانی 
زرین کمری ، سیم بری ، موی میانی »

نازک بدنی ، خوش سخنی تازه تر از برگ 
زیبا صنمی ، ماه رخی ، تنگ دهانی

سرمایه ی عمرم شده این یار پری رو 
هرچند کنم وصف رُخش ، هیچ ندانی

چون لب بگشاید به سخن ، دُر بتراود 
در هر سخنش ، خفته بسی مغز معانی

قدّش همه سروست و لبش قند شکرخا
ذکرش همه نُقلست  به هر جا و مکانی

دریا دل و آهو وش و مخمل لب و بی تا
مدحش چه کنم کو شده آشوب جهانی

ای باد صبا کور شود دیده ی سردت 
بر گوشش اگر حرف دلم را نرسانی

دردم همه هجران رُخش باشد و لاغیر 
آن سان که دگر تاب نمانده ست و توانی

ای ماه پریچهره و ای نور دو عینم 
هرگز نتوانی من بیدل که برانی

جانم به در آمد ز غمش در شب هجران 
آن هم نه به یک لحظه و دم یا که به آنی

آن کس که قرار از دل هجران کش ما برد 
یارب چه شود یابم از او نام و نشانی

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶:

« ما ترک سر بگفتیم ، تا درد سر نباشد »
گویی به ترک سر هم ، دیگر اثر نباشد  

می سوزم از فراقت ، دایم به اشتیاقت
کی می شود که باشی ، مهرت به بر نباشد 

در خیل عاشقانت ، مجنون چو من نیابی
لیلای من کجایی ؟ کز تو خبر نباشد 

جان می دهم برایت ، دل گشته سرسرایت
آن چون و این چرایت ، کم بی ثمر نباشد 

دل پر کشد به سویت ، هی سر زند به کویت
جز از خیال رویت ، فکری دگر نباشد

اثنای عالمی را ، گشتم ولی ندیدم 
مثلت ، مثالت ای جان ، در بحر و بر نباشد 

غایب ز دیدگانی  ، حاضر به قلب و جانی
در غیبتت نگارا ، لطف حضر نباشد 

«آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند »
در کارگاه هستی ، زان خوبتر نباشد

زیبا شود جهانی ، غم را ز دل برانی
در جای جای گیتی ، چشمی که تر نباشد  

اکنون که بی‌قرارم ، گرمای محفلم باش
ترسم رسد زمانی ، چشمم به در نباشد

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۲:

« دانی که چیست دولت ، دیدار یار دیدن 
در کوی او گدایی ، بر خسروی گزیدن »

از هر چه در جهانست ، پا پس بکش که دامست 
باید به دام دنیا ، از دانه دل بریدن

بدتر ز پست و پستی ، بشمارمت به مستی ؟
بند از قبای گلها  بی پرده بر دریدن

عیشی خبر ندارم ، خوشتر ز روی خوبان 
وصف از نگار مه رو ، از این و آن شنیدن

در قحط نیکنامی صبری نمانده در دل 
جز قطره از دو چشمی در بحر و بر چکیدن

لب تا توانی از می ، تر کن به زندگانی 
سودی دگر ندارد بی باده لب گزیدن

یارب عنایتی کن ، جان را هدایتی کن 
کی می توان به جانان ، بی جان و دل رسیدن

درمان نمی توان یافت بر درد این خماری
لعلی ، لبی می آلود در میکده مکیدن

از دیده می چکد خون ، دریاب حال مجنون
لیلا وشی بباید کز لعل او چشیدن

دل رفت و بیقرارم کاو کِی بُود کنارم
شب تا سحر شمارم ، قابل شوم به دیدن ؟؟


#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۱۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۳۹:

« رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن »
خیر از وفا ندیدم حالا دگر جفا کن

شب گشت و سرد و سرما دل را امان ندادند
دستان سرد شعرم محکم بگیر و ها کن

عهدی که بسته بودی بشکسته شد به هجران
اینک به وعده ای پوچ ، شوری دگر به پا کن

سرمایه ای ندارم جز نظم نامنظم
این ورشکستگی را با لعل لب دوا کن

آفتاب کنج بامم ، کم سوتر از چراغی
از بهر حفظ ظاهر ، شمعی در این سرا کن

« ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم » 
رحمی نما به مجنون ، او را ز غم رها کن

بر سطر سطر تاریخ ردّی ز جنگ و جور است
صلحی بیا بر افکن ، عطری در این هوا کن

یلدای شام هجران ، گویا سحر ندارد
وردی بخوان به سِحری بطلان این قضا کن

بازآ که بیقرارم ، سر بر رهت گذارم
با یک نگاه نافذ ، این دیده مبتلا کن

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۵۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۴:

« آرام جان و مونس قلب رمیده ای »
شاید که از  نمانم باران رسیده ای

صیاد دل شدی و نداری تو واهمه
صد دام پر ز دانه به راهم  تنیده ای

صبرم به سر شد از دل رسوا چه گویمت 
جز من بگو‌ که پرده ی رسوا دریده ای ؟

رم‌ کرده است دلم ز همان تیر تیز دهر
از تیر غمزه ات چه بگویم ؟ شنیده ای

چشم از نگاه نافذ و مستت گذشته است
گویا که زخم دشنه ی دوران ندیده ای

شاید شکار عشوه ی خوبان شود دلم
از بس که باده از لب جانان چشیده ای

بر بام قلب ما نظری کن تو ای حبیب 
صیدی که از کناره ی بامم پریده ای

آن دم که بیقرار تو گشتم ، دمی خوشست
بازآ که شام تار مرا هم سپیده ای

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۶ ماه قبل، جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۰۳ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵:

یوسف گم گشته ام نآمد به کنعان جان من

گُلْسِتان کی می شود این کلبه ی احزان من

 

گفته بودی حال دل بِه می شود ، اما نشد

این سر شوریده گشته گوئیا مهمان من

 

بس بهاران دیدم و بر تخت این زیبا چمن 

رنگِ چترِ گل ندید این مرغک خوشخوانِ من

 

دور گردون باب میل ما نشد ، حتی برای لحظه ای

گوئیا یکسان شده هم حال و هم دوران من 

 

گرچه بر اسرار غیب واقف نباشم نازنین 

جملگی یکسان بُود پیدا و هم پنهان من 

 

هستیَم را بر فنا برده، هجوم سیل غم 

پس کجا خوابش ربوده نوحِ کشتیبان من 

 

من به شوق ِ کعبه ات آواره ام در کوه و دشت

تیر مژگانت خلیده بر کف ایمان من 

 

بُعد و قُربِ ره نباشد عاشقان را در حساب 

رُخ متاب از دیده ام ، که این بُود پایان من 

 

از فراقش گشته ام همچون هلال نازکی  

گرچه آگه بوده است او ، از غم هجران من 

 

بی قرارا در شب تنهائی و هجران او 

فاصبروا بما عصابتکم بخوان ، قرآن من 

 

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۸ ماه قبل، شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۵۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳:

دوستان وزن. ابیات این حکایت چیه ؟

فاعلاتن مفاعلن فعلن ؟؟؟

بیقرار در ‫۹ ماه قبل، پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۴۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۲:

« مخمور جام عشقم ، ساقی بده شرابی »
دلخوش مکن تو ما را با سرکه و سرابی

دل رفت و دیده نآمد از گلشن حبیبم 
یارب مخواه کس را در خُمرِ بی جوابی

درمانده گشته این دل در هجر روی ماهش
تا کی فراق و حسرت ، دلخستگی خرابی ؟

عشق است و عاشقی را خود دادی ام به منّت
کی این حدیث جان را باشد چنین عذابی؟

شد نوبهار و بلبل باید غزل بخواند 
کر گشته گوش جان ها  از چهچهِ غرابی

چاهی نمانده دیگر تا درد دل بگویم 
قنبر کجا توان گشت در قحط بوترابی ؟

دل بیقرار او گشت او بیقرار مجنون
یا یک نگه ز نیکی ، یا یک لب از لبابی

دوشنبه 99/1/4 ساعت 17:20 
#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۱ دربارهٔ پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۶۴ - دیده و دل:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه ادیبانه ، با مطلعی از پروین اعتصامی به یاد دوست و‌ همکار فقیدمان « اسلام خیراللهی » روحش شاد 

« مرا در کودکی شوق دگر بود
خیالم زین حوادث، بی خبر بود »

نه دل  دربند دلداری دلافروز 
نه در سر سِرِ سودایی دگر بود 

خیالم خالی از هر خاطر خوش 
به دور از شاعری ، هر شور و شر بود‌

بتی دیدم در آن دوران دیرین 
که زیباتر ز هر قرص قمر بود 

دو چشمش چشمه ای از آب شیرین 
کلامش مملو از شهد و شکر بود 

به سرو قامتش دل بسته بودم 
سخنهایش به دل دُرّ و‌ گهر بود 

به خلوتگاهمان در گوشه ای دنج 
سخن از عشق و ایمان و هنر بود 

امان از دست دست انداز تقدیر 
که در هر پیچ آن صدها خطر بود

برفت از دست ما آن یار دیرین 
تو گویی در دلش میل سفر بود 

مرور اندکی کردم جهان را 
ضرر اندر ضرر اندر ضرر بود 

کنون در هجر رویش بیقرارم 
دریغا بیقراری بی ثمر بود 

#رضارضایی «  بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۱:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه ادیبانه با مطلعی از حافظ 


« دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد 
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمی ارزد »

جهانی اینچنین فانی ، فنا یابد به هر آنی
و می دانم که می دانی به مشتی پر نمی ارزد

مگیر از دیده گلرویی ، دل از دلدار و دلجویی 
که بی مهری به مه رویی ،  جهان دیگر نمی ارزد

چنان جلدم بر این بامش که دل افتاده در دامش
دل از گیرایی کامش ، کم از ساغر نمی ارزد

دل از چشمان مستش مست ، لب از لعل لبش سرمست
جز این دلداده ی دربست ، کسی بهتر نمی ارزد

شدم آواره در کویش ، ز هر گل می کشم بویش 
فراق از روی نیکویش به چشمی تر نمی ارزد

گناه از ساغر از می نیست ، خبر از جام جم ، کی نیست 
که بدنامی این عالم ، در آن محشر نمی ارزد

در این دنیای بی بنیاد که صدها کشته چون فرهاد
هزاران داد و صد فریاد که ترک سر نمی ارزد

بگو آن یار دیرین را ، همان رؤیای شیرین را 
که‌ مشتاقی و‌ مهجوری از این برتر نمی ارزد

نصیحت گوی رندان را بگو دست از سرم بردار
که سر در سایه ی سَروَش ،کم از سَروَر نمی ارزد

خدایا بیقراران‌ را ، قراری ده ز الطافت 
که بی الطاف هر روزت ، مَه و‌ منظر نمی ارزد

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۶:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه وزین « ادیبانه » با مطلعی از سعدی شیرین سخن 

« دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم 
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم »

ز غمگینان این عالم ، منم غمگین ترین ، تنها
به جز آن خالق یکتا ، کسی همدم نمی بینم 

تو گویی قحط باران است در این دنیای مِه آلود
که بامدادان به گلبرگش ، نم از شبنم نمی بینم 

به دل زخمی کهن دارم از این بیداد استبداد 
ز داد ، از عدل و انصافش ، دمی مرهم نمی بینم

به تاراج خزان رفته ست تو گویی باغ و بستانم
که شب بوهای عاشق را در آن خُرَّم نمی بینم

نه جمشیدی به جا مانده ست نه نامی از جم و جامش
ز بخشش های بی منت ، کسی حاتم نمی بینم

چنان گم‌ گشته اخلاق از ، پی و پیمان این انسان
خدا و خالقش را هان ! به جز دِرهم نمی بینم

به دل رازی نهان دارم از آن چشمان نرگس گون
که هیچ از مبتلایانش ، یکی مَحرَم نمی بینم 

مدامم وعده می دادی که گل می روید از صحرا
در این شنزار بی حاصل ، رز و مریم نمی بینم 

زمانی روی ماهت را به چشمِ دل تماشا بود 
کنون با دیدگانی تر  ، رُخَت  کم کم نمی بینم 

دلم بی بار و بی برگ است ، تو گویی آخرین ارگ است 
من از زلزال پی در پی ، کسی در بم نمی بینم

چو شد غم مونسم هر دم ، دمادم دم زدم از غم 
در این دنیای پر ماتم ، طبیب از دم نمی بینم

یکی از پشتِ پا می زد ، وفا ناکرده جا می زد 
دراین میدان کشتی هم ،  دوتا یک خم نمی بینم

نه آبی مانده در جویی ، نه نازی در پری رویی 
از این سرچشمه ها حتی  یکی زمزم نمی بینم

بیا و بیقرارت را به بزم بوسه مهمان کن 
که این دنیای فانی را جز آن یک دم نمی بینم

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۹:

« ما ترک سر بگفتیم ، تا درد سر نباشد »

گویی به ترک سر هم ، دیگر ثمر نباشد  

 

می سوزم از فراقت ، دایم به اشتیاقت

کی می شود که باشی ، مهرت به بر نباشد 

 

در خیل عاشقانت ، مجنون چو من نیابی

لیلای من کجایی ؟ کز تو خبر نباشد 

 

جان می دهم برایت ، مدهوش سرسرایت

وین‌ چون و این چرایت ، کم بی اثر نباشد 

 

دل پر کشد به سویت ، هر دم به جست وجویت

جز از خیال رویت ، فکری دگر نباشد

 

اثنای عالمی را ، گشتم ولی ندیدم 

مثلت ، مثالت ای جان ، در بحر و بر نباشد 

 

غایب ز دیده ای لیک ، حاضر به هر خیالی

در غیبتت نگارا ، لطف حضر نباشد 

 

اکنون که بی‌قرارم ، گرمای محفلم باش

ترسم بیایی اما ، چشمی به در نباشد 

 

#رضارضایی « بیقرار »

دوم شهریور ۱۴۰۰

بداهه سرایی با مطلعی از استاد سخن ، سعدی

بیقرار در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳:

بداهه با مصرعی از استاد سخن « سعدی » به عنوان مطلع 

« ما به خلوت با تو ای آرام جان ، آسوده ایم »
گر تو باشی جانمان ، ای جان جان آسوده ایم 

رفته ای از دیده و از دل نمی گردی برون 
دلبرا ! در دل بمان ، تا آن زمان آسوده ایم 

دل به مِهرت مُهر کردیم ، داغتان در سینه ماند
تا بُود در قلبمان مهرت عیان ، آسوده ایم 

«نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم »
دیگر اکنون جملگی ، پیر و جوان آسوده ایم

زلف پر پیچت پریشان می کند هر خاطری
خاطرت خوش  ما پریشان خاطران آسوده ایم !!

عطر‌ گیسویت فضای شهر را آکنده است
زین سبب از ذکر حُسنَت با زبان ، آسوده ایم 
 
پرسه هایت در کدامین کوی و برزن جاری است
کاین چنین از جُستَنَت در هر مکان ، آسوده ایم 

عطر گلزار تَنَت در گلشنِ گیتی گواست 
با بهار عارضت از هر خزان آسوده ایم 

هر کسی دارد کسی ، ما با تو‌ اما دلخوشیم 
با تو از هر ناکسی ، حتی کسان آسوده ایم 

دلبران دل می برند و دلستانان جان و دل 
دیگران با دلبران ما دلستان ، آسوده ایم 

بیقرارم بشکنی آن عهدِ با خون بسته را 
تا عمل باشد عزیزان ،  از بیان آسوده ایم

#رضارضایی « بیقرار »
دوشنبه  ۱۳ تیرماه ۱۴۰۱

بیقرار در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۱۱ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۳:

‍ « برق نوروزی گر آتش می زند در شاخسار »

باد نوروزی گل افشانش کند در هر بهار 

 

غنچه‌ می خندد به شادی ، رقص گل بر شاخه ها

عشوه می ریزد مدام از غنچه هایی بی شمار 

 

خاک تیره خلعتی سبزش بداد اینک نسیم  

سور و‌‌ ساطی می شود در صحن گیتی برگزار

 

لاله پی در پی برآرد جام سرخش را به دشت 

مستِ مِی گردیده گویی زین تماشاگه ، هَزار

 

سار و سوسن سرکشند از ساغری سرسبز و سار

سینه سرخان را بخواند در سرایی زرنگار

 

سین هفتم شد مهیا زانکه سنبل هم رسید 

سوز سرما رفت و‌ سردی پر کشید از این دیار

 

رود و جوی از دامن کوهی گریزان بگذرد 

تا بروبد گرد غم را همچو مامی غمگسار

 

گر ترک بردارد این بغض در گلوی ابرها

خنده می گیرد جهان از گریه های نوبهار

 

نور حق بین شام یلدا را به تاراجش کشاند 

ای خوش آنکس درس حق گیرد از این آموزگار

 

آتشی افتاده در دل ، کن نگاهی ای عزیز 

با نگاهت تَش زدی در تار و‌ پود بیقرار

 

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۱۴:

حاصل بداهه سرایی امشب در گروه وزین « ادیبانه » با مطلعی از استاد سخن 

« باد بهاری  وزید از طرف مرغزار 
باز به گردون رسید ناله ی هر مرغ زار »

چهچه مرغان مست ، دل برد از هرچه هست
گل به‌گلستان نشست ، مژده رسان بر هزار

رود برآمد ز کوه ، سرو به صدها شکوه
تازه شود جان و‌ روح ، زین همه لطف از بهار 

غنچه به شور آمده ست ، لاله به سور آمده ست
از ره دور آمده ست ، باده غنیمت شمار 

دوره ی باد است و بید ، آمده عیدی سعید
لطف خدا شد مزید ، بر سر هر شاخه زار

نعره ی ابر است و باد ، غنچه قبایش گشاد
نغمه مرغان شاد ، باده و می در کنار 

سنجد و سیب است و سار، سکه ی سیمین شمار
سبزه به سینی گذار ، سفره به شادی برآر

غنچه ی لبهای تو ، بلبل چشمان من 
هر دو به هم آمدند گرچه به قصد شکار

« هر گل و برگی که هست یاد خدا می کند »
کم ز گلی کی بُوَد ، خسته دلی بیقرار

#رضارضایی « بیقرار »

بیقرار در ‫۱ سال و ۳ ماه قبل، چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸:

« دشت و دمن بوی بهاران گرفت

شور ز گلبانگ هزاران گرفت »

 

گل ز چمن ، دشت و دمن گشته مست

عطر خوش از باده ی باران گرفت 

 

لاله به سرخی شده است جلوه گر 

جام می از دست نگاران گرفت 

 

نغمه ی خوش سر دهد اینک نسیم 

صوت خوش از چهچه یاران گرفت 

 

رود ، که غرش کند اندر مسیر 

شور و شر از ابر بهاران گرفت 

 

نرگسِ مست ، آمده بی قیل و قال 

باده از آن ، دیده خماران گرفت

 

بید که در خواب خوشی رفته بود

سرو صفت ، دست چناران گرفت

 

غنچه که در دیده ی صبح ، وا شده

نکهتی از شاخه سواران گرفت 

 

چین و چروک از رخ صحرا برفت

لاله ، رخ از لاله عذاران گرفت 

 

قامت سرو راست شد از یُمن عید 

شد کژی و شومیِ زاران گرفت

 

چشم بد از قامت گل دور باد 

رخصت خود از کف خاران گرفت

 

آنکه قرار از دل ما برده بود 

رفت و رخ از دیده ی باران گرفت

 

#رضارضایی « بیقرار 

۱
۲