گنجور

 
فردوسی

بزد مهره در جام بر پشت پیل

ازو برشد آواز تا چند میل

خروشیدن کوس با کرنای

همان ژنده پیلان و هندی درای

برآمد ز زاولستان رستخیز

زمین خفته را بانگ برزد که خیز

به پیش اندرون رستم پهلوان

پس پشت او سالخورده گوان

چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ

که بر سر نیارست پرید زاغ

تبیره زدندی همی شست جای

جهان را نه سر بود پیدا نه پای

به هنگام بشکوفهٔ گلستان

بیاورد لشکر ز زابلستان

ز زال آگهی یافت افراسیاب

برآمد ز آرام و از خورد و خواب

بیاورد لشکر سوی خوار ری

بران مرغزاری که بد آب و نی

ز ایران بیامد دمادم سپاه

ز راه بیابان سوی رزمگاه

ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند

سپهبد جهاندیدگان را بخواند

بدیشان چنین گفت کای بخردان

جهاندیده و کارکرده ردان

هم ایدر من این لشکر آراستم

بسی سروری و مهی خواستم

پراگنده شد رای بی تخت شاه

همه کار بی‌روی و بی‌سر سپاه

چو بر تخت بنشست فرخنده زو

ز گیتی یکی آفرین خاست نو

شهی باید اکنون ز تخم کیان

به تخت کیی بر کمر بر میان

شهی کاو باورنگ دارد ز می

که بی‌سر نباشد تن آدمی

نشان داد موبد مرا در زمان

یکی شاه با فر و بخت جوان

ز تخم فریدون یل کیقباد

که با فر و برزست و با رای و داد