گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

فصل در معنی دنیا

فصلی خوانم از دنیای فریبنده بیک دست شکر پاشنده و بدیگر دست زهر کشنده‌ . گروهی را بمحنت آزموده و گروهی را پیراهن نعمت‌ پوشانیده تا خردمندان را مقرّر گردد که دل نهادن بر نعمت دنیا محال‌ است و متنبّی‌ گوید، شعر:

و من صحب الدّنیا طویلا تقلّبت‌

علی عینه حتّی یری صدقها کذبا

این مجلّد اینجا رسانیدم از تاریخ، پادشاه فرخ‌زاد جان شیرین و گرامی‌ بستاننده جانها داد و سپرد و آب بر وی ریختند و شستند و بر مرکب چوبین‌ بنشست و او از آن چندان باغهای خرّم و بناها و کاخهای جدّ و پدر و برادر بچهار پنج گز زمین بسنده کرد و خاک بر وی انبار کردند. دقیقی میگوید درین معنی، شعر:

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی‌

و لیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی‌

شعر

این کسری کسری الملوک انوشر

... و ان ام این قبله سابور

و بنو الأصفر الکرام ملوک ال

... أرض لم یبق منهم مذکور

و اخو الحضر اذ بناه و اذ دج

... لة تجبی الیه و الخابور

لم یهبه ریب المنون فباد ال

... ملک عنه فبابه مهجور

ثمّ صاروا کانّهم ورق جفّ‌

فالوت به الصّبا و الدّبور

لأبی الطّیب المصعبی‌

جهانا همانا فسوسی‌ و بازی‌

که بر کس نپایی و با کس نسازی‌

چو ماه از نمودن‌ چو خار از پسودن‌

بگاه ربودن چو شاهین و بازی‌

چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن‌

چو باد از بزیدن‌ چو الماس گازی‌

چو عود قِماری‌ و چون مشکِ تبّت‌

چو عنبر سرشته یمان‌ و حجازی‌

بظاهر یکی بیت پرنقشِ آزر

بباطن چو خوکِ پلید و گرازی‌

یکی را نعیمی، یکی را جحیمی‌

یکی را نشیبی، یکی را فرازی‌

یکی بوستانی برآگنده نعمت‌

بدین سخت بسته بر آن مهر بازی‌

همه آزمایش همه پر نمایش‌

همه پردرایش‌ چو کرک‌ طرازی‌

هم از بست‌ شه مات شطرنج بازان‌

ترا مهره داده‌ بشطرنج بازی‌

چرا زیَرکانند بس تنگ روزی‌

چرا ابلهانند بس بی‌نیازی‌

چرا عمرِ طاوس و درّاج‌ کوته‌

چرا مار و کرکس زیَد در درازی‌

صد و اند ساله یکی مرد غرچه‌

چرا شصت و سه زیست آن مردِ تازی‌

اگر نه همه کارِ تو باژگونه‌

چرا آنکه ناکس‌تر او را نوازی‌

جهانا همانا ازین بی‌نیازیِ‌

گنهکار مائیم و تو جایِ آزی‌

امیر فرخ‌زاد را، رحمة اللّه علیه، مقدّر الأعمار و خالق اللیل و النّهار العزیز الجبّار مالک الملوک، جلّ جلاله و تقدّست اسماؤه‌، روزگار عمر و مدّت پادشاهی این مقدار نهاده بود و دردی بزرگ رسید بدل خاص و عام از گذشته شدن او بجوانی و چندان آثار ستوده و سیرتهای پسندیده و عدلی ظاهر که باقطار عالم رسیده است، شعر:

و انّما النّاس حدیث حسن‌

فکن حدیثا حسنا لمن وعی‌

چون وی گذشته شد خدای، عزّ و جلّ، یادگار خسروان و گزیده‌تر پادشاهان سلطان معظّم ولیّ النعم‌ ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه‌ را در سعادت و فرّخی و همایونی بدار الملک رسانید و تخت اسلاف‌ را بنشستن بر آنجا بیاراست، پیران قدیم آثار مدروس‌ شده محمودی و مسعودی بدیدند. همیشه این پادشاه کام‌روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد. روز دوشنبه نوزدهم صفر سنه احدی و خمسین و اربعمائه‌ که من تاریخ اینجا رسانیده بودم و سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه مملکت‌ این اقلیم بزرگ را بیاراست، زمانه بزبان هر چه فصیح‌تر بگفت، شعر:

پادشاهی برفت پاک سرشت‌

پادشاهی نشست حورنژاد

از برفته‌ همه جهان غمگین‌

وز نشسته‌ همه جهان دلشاد

گر چراغی ز پیشِ ما برداشت‌

باز شمعی‌ بجایِ آن بنهاد

یافت چون شهریار ابراهیم‌

هر که گم کرد شاه فرّخ‌زاد

بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی‌، آفتابی بدین روشنی که بنوزده درجه رسید، جهان را روشن گردانید؛ دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت، چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد، و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری‌ نمود و ظاهر گردانید؛ اول اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان‌ بیش‌ نبینند، و لشکری که دلهای ایشان بشده بود، ببخشش پادشاهانه همه را زنده و یک دل و یک دست کرد و سخن متظلّمان و ممتحنان‌ شنید و داد بداد؛ چشم بد دور که نوشیروانی‌ دیگر است.

و اگر کسی گوید «بزرگا و با رفعتا که کار امارت است، اگر بدست پادشاه کامگار و کاردان محتشم افتد، بوجهی بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا او را بدست آید و اگر بدست عاجزی افتد، او بر خود درماند و خلق بر وی»، معاذ اللّه‌ که خریده نعمتهایشان‌ باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخن ناهموار گوید؛ امّا پیران جهاندیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلان را خطایی بر آن داشت، و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. و در خبر است: انّ رجلا جاء الی النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال له بئس الشّئ الأمارة، فقال علیه السّلام نعم الشّئ الأمارة ان اخذها بحقّها و حلّها، و این حقّها و حلّها؟ سلطان معظّم بحقّ و حلّ گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند. و دیگر حدیث: چون کسری پرویز گذشته شد، خبر به پیغمبر علیه السّلام رسید. گفت: من استخلفوا؟ قالوا: ابنته بوران. قال علیه السّلام لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امرأة . این دلیل بزرگتر است که مردی شهم‌ کافی محتشم باید ملک را، که چون برین جمله نباشد، مرد و زن یکی است. و کعب احبار گفته است: مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته‌ و طنابهای آن بازکشیده و بمیخهای محکم نگاه داشته، خیمه مسلمانی ملک‌ است و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیت؛ پس چون نگاه کرده آید، اصل ستون است و خیمه بدان بپای است، هر گه که او سست شد و بیفتاد، نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. و نوشیروان گفته است: در شهری مقام مکنید که پادشاهی قاهر و قادر و حاکمی عادل و بارانی دائم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد، و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد، این چیزها همه ناچیز گشت‌، تدور هذه الأمور بالأمیر کدوران الکرة علی القطب‌ و القطب هو الملک‌ . پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد.

و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاه محتشم و قاهر نشست، هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی‌گری‌ بود، و بوشجاع عضد الدّولة و الدّین‌ پسر بوالحسن بویه بود که سرکشیده‌ پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همّت و تقدیر ایزدی، جلّت عظمته‌، ملک یافت، آنگه پسرش عضد بهمّت و نفس قویتر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی‌ بواسحق صابی برانده- است. و اخبار بومسلم‌ صاحب دعوت عباسیان و طاهر ذو الیمینین‌ و نصر احمد از سامانیان بسیار خوانند. و ایزد، جلّ و علا، گفته است و هو اصدق القائلین‌، در شأن طالوت‌ : و زاده بسطة فی العلم و الجسم‌ - و هر کجا عنایت آفریدگار، جلّ جلاله، آمد، همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد و از خاکستر آتشی فروزان کرد.

[قصیده‌ای از بو حنیفه اسکافی‌]

و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی‌ درخواستم تا قصیده‌یی گفت بجهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیر محمّد بر تخت و مملکت گرفتن مسعود، و بغایت نیکو گفت؛ و فالی زده بودم که چون بی‌صلت و مشاهره این چنین قصیده گوید، اگر پادشاهی بوی اقبال کند، بوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند! الفال حقّ‌، آنچه بر دل گذشته بود، بر آن قلم رفته بود . چون [پیش تا] تخت ملک بخداوند سلطان معظّم ابراهیم رسید بخطّ فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خطّ و لفظ او را بپسندیده و فال خلاص گرفته‌، چون بتخت ملک رسید، از بوحنیفه پرسید و شعر خواست، وی قصیده‌یی گفت وصلت یافت و بر اثر آن قصیده‌یی دیگر درخواست، و شاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی‌تربیت و بازجست‌ و صلت مانده بودند، صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت، و قصیده‌های غرّا گفت، یکی از آن این است:

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode