جهان آفرین تا جهان آفرید
چون او مرزبانی نیامد پدید
چو خورشید بر چرخ بنمود تاج
زمین شد به کردار تابنده عاج
چه گویم که خورشید تابان که بود
کز او در جهان روشنایی فزود
ابوالقاسم آن شاه پیروز بخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت
بدانستم آمد زمان سخن
کنون نو شود روزگار کهن
بر اندیشهٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین
دل من چو نور اندر آن تیره شب
نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی بر آمد ز آب
همه روی گیتی شب لاژورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی
نشسته بر او شهریاری چو ماه
یکی تاج بر سر به جای کلاه
رده بر کشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل
یکی پاک دستور پیشش به پای
به داد و به دین شاه را رهنمای
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
و زان ژنده پیلان و چندان سپاه
چو آن چهرهٔ خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره است پیش اندرش یا سپاه
یکی گفت کاین شاه روم است و هند
ز قنّوج تا پیش دریای سند
به ایران و توران ورا بندهاند
به رای و به فرمان او زندهاند
بیاراست روی زمین را به داد
بپردخت از آن تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ
ز کشمیر تا پیش دریای چین
بر او شهریاران کنند آفرین
چو کودک لب از شیر مادر بشست
ز گهواره محمود گوید نخست
نپیچد کسی سر ز فرمان اوی
نیارد گذشتن ز پیمان اوی
تو نیز آفرین کن که گویندهای
بدو نام جاوید جویندهای
چو بیدار گشتم بجستم ز جای
چه مایه شب تیره بودم به پای
بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان بر افشاندم
به دل گفتم این خواب را پاسخ است
که آواز او بر جهان فرخ است
بر آن آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و فرخ زمین
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار
از ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار باغ ارم
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست
به بزم اندرون آسمان سخاست
به رزم اندرون تیز چنگ اژدهاست
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل
سر بخت بدخواه با خشم اوی
چو دینار خوارست بر چشم اوی
نه کند آوری گیرد از باج و گنج
نه دل تیره دارد ز رزم و ز رنج
هر آن کس که دارد ز پروردگان
از آزاد و از نیکدل بردگان
شهنشاه را سر به سر دوستوار
به فرمان ببسته کمر استوار
نخستین برادرش کهتر به سال
که در مردمی کس ندارد همال
ز گیتی پرستندهٔ فر و نصر
زیَد شاد در سایهٔ شاه عصر
کسی کش پدر ناصرالدین بود
سر تخت او تاج پروین بود
و دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس
ببخشد درم هر چه یابد ز دهر
همی آفرین یابد از دهر بهر
به یزدان بود خلق را رهنمای
سر شاه خواهد که باشد به جای
جهان بیسر و تاج خسرو مباد
همیشه بماناد جاوید و شاد
همیشه تن آباد با تاج و تخت
ز درد و غم آزاد و پیروز بخت
کنون باز گردم به آغاز کار
سوی نامهٔ نامور شهریار
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
فردوسی در این ابیات سلطان محمود غزنوی را به عنوان پادشاهی نیرومند و عادل
معرفی میکند که قدرتش از شرق تا غرب جهان گسترده است. او در رؤیای خود
شکوه و جلال پادشاهی محمود را مشاهده میکند و از بیداری بخت و قدرت او سخن
میگوید. این ابیات تصویری از عدالت، بزرگی و قدرت سلطان محمود است و
فردوسی او را به عنوان پادشاهی که مردم از او یاد میکنند و در سایه عدل او
زندگی میکنند، ستایش میکند.
از زمانی که خداوند جهان را آفریده است، هیچ مرزبانی (پادشاهی) مانند او (سلطان محمود) به وجود نیامده است.
هنگامی که خورشید تاج خود را بر آسمان نمایان کرد، زمین همچون عاجی درخشان و نورانی شد.
چه بگویم که آن خورشید تابان که بود، از او در جهان روشنایی بیشتری افزوده شد؟
ابوالقاسم (سلطان محمود)، آن شاه پیروز و بختیار، تاج خورشید را بر سر تخت خود قرار داد.
از شرق تا غرب جهان را آراست، و از فروغ و شکوه او معدنهای طلا نمایان شدند.
ستاره بخت خفته من بیدار شد، و اندیشههای زیادی در مغزم پدید آمد.
فهمیدم که زمان گفتن (سخن سرایی) فرا رسیده است، و اکنون روزگار کهن، دوباره نو و تازه میشود.
شبی بر اندیشه و یاد شهریار جهان، به خواب رفتم و لبم پر از ستایش و آفرین بود.
در آن شب تاریک، دل من مانند نور روشن بود، بیدار و دلگشاده و بستهلب بودم.
روح روشن من در خواب دید، که شمعی درخشان از آب برآمد.
همه زمین که مانند شب لاجوردی (آبی تیره) بود، از آن شمع درخشان به یاقوت زرد تبدیل شد.
در و دشت (کوهها و صحراها) مانند پارچه دیبای نرم و لطیف شدند، و یک تخت پیروزهای (سبزرنگ) پدیدار شد.
بر روی آن تخت، شهریاری چون ماه نشسته بود، که به جای کلاه بر سر تاج داشت.
سپاهش به طول دو میل رده کشیده بودند، و در سمت چپ او، هفتصد فیل بزرگ جنگی بودند.
وزیری پاک و دانا در برابرش ایستاده بود، و به عدالت و درستی شاه را راهنمایی میکرد.
من از شکوه و جلال شاه و آن فیلان بزرگ و سپاه عظیم، مات و مبهوت شدم.
وقتی چهره شاهانه او را دیدم، از نامداران آنجا پرسیدم:
که آیا این چرخ و ماه است یا تاج و تخت شاه؟ آیا ستارهها در پیش روی او هستند یا سپاه؟
یکی پاسخ داد: این شاه روم و هند است، که از شهر قنّوج تا دریای سند را تحت فرمان دارد.
ایران و توران بندگان او هستند، و به فرمان و تدبیر او زندگی میکنند.
او زمین را با عدالت آراسته است، و تاج پادشاهی را بر سر نهاده است.
سلطان محمود، پادشاه بزرگ، که در عهد او گوسفند و گرگ در کمال صلح و صفا با هم از یک محل آب میخورند.
از کشمیر تا دریای چین، شاهان او را ستایش میکنند.
حتی کودکی که تازه از شیر مادر جدا شده، نخستین نامی که در گهواره بر زبان میآورد، محمود است.
هیچکس از فرمان او سرپیچی نمیکند، و هیچکس جرأت ندارد از پیمان او بگذرد.
تو نیز او را ستایش کن، چون تو سخنگو هستی، و نام جاویدان را از او میجویی.
وقتی از خواب بیدار شدم بلند شدم و زمانی طولانی در شب تاریک خوابم نبرد.
مدح سطان محمود را گفتم و چون پول نداشتم به جایش برایش از جان مایه گذاشتم.
به خودم گفتم این خواب را به دلیل این دیدهام که آوازهٔ او در جهان به خوبی پیچیده است.
آفرین بر کسی که سلطان صاحب بخت بیدار و سرزمین سعادتمند را ستایش کند
از شکوه سلطان محمود جهان مثل باغ بهاری، هوا پر از ابر و زمین پر از زیبایی شد.
در هنگام بهار از ابر در زمان مناسب باران آمد و همهٔ جهان به زیبایی باغ ارم شد.
در ایران هر چه خوبی هست از عدالتگستری سلطان محمود است و همه جا مردم از او یاد میکنند.
در مجلس بزم بخشنده و در هنگام رزم مانند اژدها تیزچنگ است.
بدن او مانند یک فیل قوی است، روح و روان او مانند فرشتههاست، در بخشش مانند ابر زمستانی گشادهدست است و دلش دریاست.
از خشم او سر بدخواه مانند دینار در چشم او ناچیز است.
به خاطر به دست آوردن مال جنگ نمیکند اما از جنگ و زحمت آن ترسی ندارد.
هر کس چه از مردمان آزاد و چه از بردگان نیکدل ...
... سلطان را دوست دارد و به فرمان او کمر بسته است.
اولین آنها برادر کوچکترش که انسانی به انسانیت او وجود ندارد.
هر کس در جهان پیروزمندی را بزرگ میدارد در سایهٔ شاه عصر شاد زندگی میکند.
کسی که پدرش ناصرالدین باشد تخت او تاج ستارهٔ پروین است.
و دیگری سپهدار طوس دلاور که شیر در جنگاوری به او حسودی میکند.
هر چقدر پول پیدا میکند میبخشد و در عوضش مردمان او را ستایش میکنند.
مردم را به خدا فرا میخواند و میخواهد که پادشاه بر سر مردم باشد.
دنیا بدون تاج و سر پادشاه نباشد و انشالله همیشه جاویدان و شادمان بماند.
الهی که همیشه بدن و تاج و تختش سالم و از درد و غم آزاد و خوشبخت باشد.
حالا به آغاز کار شاهنامه برمیگردم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۱۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.