گنجور

 
سعدی

همی یادم آید ز عهد صغر

که عیدی برون آمدم با پدر

به بازیچه مشغول مردم شدم

در آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از هول و دهشت خروش

پدر ناگهانم بمالید گوش

که ای شوخ چشم آخرت چند بار

بگفتم که دستم ز دامن مدار

به تنها نداند شدن طفل خرد

که مشکل توان راه نادیده برد

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر

برو دامن راه دانان بگیر

مکن با فرومایه مردم نشست

چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست

به فتراک پاکان درآویز چنگ

که عارف ندارد ز دریوزه ننگ

مریدان به قوت ز طفلان کمند

مشایخ چو دیوار مستحکمند

بیاموز رفتار از آن طفل خرد

که چون استعانت به دیوار برد

ز زنجیر ناپارسایان برست

که در حلقهٔ پارسایان نشست

اگر حاجتی داری این حلقه گیر

که سلطان ندارد از این در گزیر

برو خوشه چین باش سعدی صفت

که گرد آوری خرمن معرفت

الا ای مقیمان محراب انس

که فردا نشینید بر خوان قدس

متابید روی از گدایان خیل

که صاحب مروت نراند طفیل

کنون با خرد باید انباز گشت

که فردا نماند ره بازگشت