کیومرث محمدی در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۰۳ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷:
استاد شجریان در آلبوم "آه سحر" به زیبایی این شعر را اجرا کرده اند
Jespy در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۳۳ دربارهٔ بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۹۶:
عالمی گُم کردم آخر،. دل شدم
دلباختهی ادبیات فارسی در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۱۱ دربارهٔ ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۴:
به جای "طلبه" باید "طبله" قرار گیرد. طبله بهمعنی سینی و طبق چوبیست که بویفروش کالای خویش را روی آن گذاشته عرضه میکند.
حمیدرضارستمی در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۰۶ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۱:
موج بی پروای دریای حقیقت!... بسیار زیبا وپرمحتوا.
جواد در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۱۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸:
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس از این
می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
این بیت جا افتاده بود!
nabavar در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۲:۱۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹:
نغمه
nabavar در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹:
گرامی محمد
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
هزار دستان لقبی ست که به بلبل داده اند
می گوید: من مانند بلبل هستم که عاشق گلهای تازه رُسته است
هزار دستان به مانای هزار نغمه و آهنگ است، چون می گویند هر نغنه ای که بلبل می خواند با آهنگ قبلی آن متفاوت است
محمد ناظمی در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۳۳ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹:
سلام به عزیزان
معنی این بیت رو متوجه نمیشم
هر گلی نو که در جهان آید
ما به عشقش هزاردستانیم
ممنون میشم کسی توضیح بده
Göttin در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۴۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵:
حافظا، عجب قند و شکری میریزی!
انگار که واقعا خودِ اشعار و روح ایشان در اشعار وجود آدمی را لمس میکند. :)
فرزانه در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۰۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۲:
مفهوم کلمات ستاره دار و شرح مختصر بر غزل 1792
خصر و الیاس: به اعتقاد اکثر مسلمانان این دو تن به سبب نوشیدن آب حیات در قلمرو ظلمات، عمر ابدی یافته اند، خضر در بیابانها و الیاس در دریاها درماندگان و گمشدگان را یاری و راهنمایی می کنند.
سُرمۀ سپاهان: بهترین سنگ سرمه، سنگ سرمۀ اصفهان.
جَنّتهُ الماوست : اشاره به عِندَها جنَّهُ المَاوی ، به نزدیک آن درخت است بهشت که ماوای دوستان است و جان های شهیدان.
تَنگ: بهمعنی بار است
آتش در رخت زدن: نابود کردن
سرخوانی: گویندگی و خوانندگی، احتمالا به معنی سرود و آوازی که بر سر خوان می خوانده اند.
پیشانی: گستاخی، پر رویی
بردابرد طر قوا: کلمه ای که به هنگام عبور شاه یا امیر، نگهبانان وی در پیشاپیش او می رفتند و می گفتند، دور شوید.
موسی عمرانی: اشاره به عبور موسی از رود نیل
«قُلماش» واژهای ترکی است و به معنی بیهوده، یاوه، هرزه و نامعقول است.
وحدانی: اشاره به وحدانیت
****
مولانا میداند آن کیست، سوال از درک بزرگی و عظمت او ایجاد شده کسی که مولانا از عظمتش با تعجب از خود میپرسد این کیست ؟
مولوی به گوهر درون خود رسیده ، او در ذهن و فکر به این شهود نرسیده بلکه با رها کردن نفس به اصل خود رسیده است به یک فضای بی نهایت، یک سرور مدام، یک حضور مستمر
مولوی از وحدتی که رسیده میگوید: من همان اسحاق، داود ،سلیمان، موسی و .... هستم . او دیگر شخص نیست و در وحدت با همه است، گوهر درون او را میخواند آگاهی از خویش آگاه ،ملاقات روح خویش.
بار دیگر در کلام مولانا به تسلیم محض خداوند بر میخوریم او معتقد است انسان در براب خداوند مانند گوی در دست چوگان باز تسلیم باشد.( همانطور که چوگان باز به هر طرف که می خواهد گوی را با ضربه های خود هدایت میکند و گوی بدون هیچ مقاومت به آن سو
می رود انسان هم در برابر اراده الهی و حوادث که بر او می رود تسلیم محض باشد.)
دکتر محمد ادیب نیا در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۵۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲:
چـو حـافــظ گـنــج او در سـیـنــه دارم
اگــــر چــه مـُـدّعــی بـیندد حـقـیــرم
این گنج همان محبت و عشق الهی است که حق تعالی بواسطه آن پیمان و میثاق خود را درازل و در عالم ذر به همه انسانها از جام محبت خود بدانها نوشانده است، لذا هرکسی در نهان ضمیر خویش وجود خداوند متعال را حس می کند و به اوعشق می ورزد و در این مسیر هر چند مدعی عاشقی یعنی شیطان از روی حسادت باطنی به آدمی، او را حقیر دانسته و خلقتش را پست می شمارد. این مصرع آخراشاره به آیه 12 سوره اعراف است که می فرماید: قَالَ مَا مَنَعَکَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُکَ ۖ قَالَ أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِی مِنْ نَارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِینٍ؛ خداوند بدو(شیطان) فرمود: چه چیز تو را مانع از سجده (آدم) شد که چون تو را امر کردم نافرمانی کردی؟ پاسخ داد که من از او بهترم، چرا که مرا از آتش و او را از خاک آفریدهای. والحمد لله رب العالمین علی کل حال
سیدشهاب الدین بدیع زادگان در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۴۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۲۰۷ - جواب طعنهزننده در مثنوی از قصور فهم خود:
مصرع ششم به این گونه هم نوشته شده است:
کی گروهی=که ای گروهی...
مصرع هفتم هم این گونه آمده است:
مر مرا افسانه میپنداشتید
این بیت پس از بیت چهارم هم آمده است:
خود بدیدید ای خسان طعنه زن
که شما بودید افسانه نه من
بیت: خود بدیدید آن که... این گونه هم نوشته شده است:
تا بدیدید ای که ...
احمد نیکو در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۹:
در هر دشتی که لالهزاری بودهاست
آلاله ز خون شهریاری بودهاست
هر شاخ بنفشه کز زمین سر برزد
خالی است که بر روی نگاری بودهاست
برگ بی برگی در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۵۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷:
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیرتا روزگار ِ نه چندان دور نیز زیبارویان رخساره را بوسیله برقع یا روی بند پوشیده می داشتند و در معابر و بازار تردد می کردند اما اگر با عاشقِ دلسوخته ای روبرو می شدند برایِ ابرازِ میلِ متقابل آن روبنده را از رخ برگرفته و اصطلاحن روی به او می نمودند، شاعران و عارفان از این استعاره برای معشوقِ ازلی که خود را در حجاب قرار داده است بهره ها برده و مضمون پردازی هایِ زیبایی خلق نموده اند، حافظ نیز در اینجا چنین کرده و خطاب به معشوقی که در عینِ پدیدار بودن در مظاهر، در ذات ناپیدا و در حجاب است از او می خواهد تا دَم و آنی رخساره بنماید و در ازایِ آن از عاشقی چون حافظ بخواهد تا از جانِ خود دل برگرفته و آنرا تقدیم و نثارِ حضرتش کند، اما با نگاهی به ادامه غزل درمی یابیم این جان نه آن جانی ست که چون برافشانده گردد شخص از دنیایِ فانی برود و مُرده شود، بلکه عاشق آن جانی را که برایِ ذهنِ خود و چیزهایِ آفل و جسمانیِ این جهان قائل است از دل برگرفته و تقدیمِ معشوقی می کند که رویِ زیبایِ خود را به او نمایان کرده است. سپس حافظ در مصراع دوم مثالِ شمع و آتشِ عشقی که در وجودِ پروانه است را آورده و می فرماید سوختنِ پروانه نیز بواسطه آتشِ شمع نیست بلکه درواقع آتشِ عشقِ درونیِ اوست که موجبِ سوختنِ جانش گردیده و هر روز عاشق تر از پیش می گردد. (سوختنِ پر و بالِ پروانه بر اثرِ آتشِ شمع ظاهرِ امر است )
زین آتشی که نهفته در سینه من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
یعنی چنین آتش و شعله ای لازمه بی توجه شدن و کم اهمیت دانستن چیزهای ذهنی و مادی ست و عاشق صرفاً و فقط با اظهار عشق موفق به دیدار روی معشوق نخواهد شد، بلکه این آتشِ درون است که کارساز می شود.
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
اما آن آتشِ درونیِ عاشق موجبِ لب خشکی و تشنگی میگردد و تنها با لطف ساقیست که آبِ حیات بخشِ زندگی در او جاری خواهد شد، لب تشنه کنایه از طلب و احساس نیاز به یکی شدن وبازگشت انسان به اصل خدایی خود است و تنها وقتی آب حیات بخش در انسان جریان پیدا خواهد کرد که حضرت معشوق لب تشنه و نیاز انسان را برای زنده شدن به او ببیند و در آنصورت است که آبِ زندگانی را از او دریغ نخواهد کرد . در مصراع دوم با جریان یافتن این آب حیات، انسان به خویشتنِ کاذبِ ذهنی و مادی خود خواهد مرد ، یعنی بود یا نبود ثروت های کل جهان نیز برای او اهمیتی نخواهد داشت و همچنین هر چیز ذهنی دیگری که انسان متوهمانه از آنها طلب اعتبار و هویت میکند برای او بی معنا و بی ارزش خواهد بود در مصراع دوم میفرماید پس از آنکه انسان نسبت به خویشتنِ ذهنیِ خود کشته شد و جان اصلی و خدایی او بر جا ماند، پس آنگاه حضرت معشوق بر سر این کشته حاضر خواهد شد و او را از این خاک برخواهد گرفت، یعنی که خداوند این انسان را به خود زنده خواهد نمود و این زنده شدن حیات جاودان است که اولیاء خدا و بزرگان به آن نایل شدند که تمثیلِ چنین انسانی حضرت خضر است.
مولانا نیز درباره رها نشدنِ عاشق پس از کشته شدنش مثالی زده و میفرماید :
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجا هات رساند
به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
یعنی همانطور که قصاب جسم بی جان گوسفند را با دم و نفس خود پر خواهد کرد، معشوقِ ازلی نیز چنین کرده و پس از کشته شدنِ این خویشتنِ کاذب و توهمی، عاشق را با دمِ مسیحایی اش به خود زنده می کند.
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
حافظ خود یا انسان را فقیر میداند ، فقر یا احساس نیاز به حضرت معشوق از ضروریات ابتدایی سالک کوی عشق برای رسیدن به حضرت معشوق میباشد و فقیر یا در اینجا درویش نسبت به زر و سیم یا کلیه چیزهای این جهان بی نیاز و نسبت به حضرتش سر تا پا نیازمندی ست . در مصرع دوم حافظ اشک چشمان و زردیِ همچون زرِ روی سالک کوی عشق که هردو نتیجه احساس درد فراق از معشوق هستند را بسیار ارزشمند دانسته و دارایی درویش یا در اینجا سالک کوی عشق را که همین درد فراق میداند با سیم و زر مقایسه میکند و البته که از سیم و زر مادی بسیار ارزشمند تر است، "سرشک گوشه گیران را چو دریابند دُرّ یابند "غم فراق را تنها کسانی احساس میکنند که خود را نیازمند به معشوق میدانند و از همین روی است که اشکِ چشمِ عاشق همچون دُرّ و گوهر گرانبهاست.
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
نواختن چنگ همان آهنگهای زندگی و یا کن فکان و قضای الهی ست که توسط زندگی یا حضرت معشوق نواخته میشود و حافظ میفرماید انسان باید با این درد فراق بسازد زیرا که تقدیر و قضای الهی بر این فراق از حضرتش بنا شده است و چاره ای جز ساختن با این غم و تسلیم در برابر آن نیست، حافظ میفرماید ولی ای انسان ، علیرغم وجود درد و غم فراق دل خوش دار زیرا میتوان با خیال حضرتش و با عشق آتشین در سرتاسر وجود (مجمر) روزگار را سپری نمایی تا موعدِ دیدار و روی بنمودن فرا رسد .
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر
پس ای انسان با این دلخوشی و امید وصال به سما و رقص آی زیرا روزگار وصل سرانجام خواهد آمد و انسان به اصل خود ملحق خواهد شد پس خرقه غم و اندوه را از سر برانداز و اگر چنین نکنی در گوشه زمین (در ذهن ) خواهی رفت و خرقه دلبستگی هایی که ما پیش از این رهایش کردیم را به ناچار بر سر خواهی گرفت . انتخاب با خود توست .
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
سیم در باز و به زر سیمبری در بر گیر
پس اگر قصد بازگشت به اصل خود یا حضرت معشوق داری صوف (خرقه پشمینه تعلقات ذهنی ) که باورها و اعتقادات بر مبنای تصور خدای ذهنی میباشند را از سرِ خود برکش و بیرون کن، سپس باده ی عشق یا خردِ ایزدی را با ولع درکش تا به او زنده شوی، حافظ از صوف بصورت نماد گونه برای باورهای تقلیدیِ غلط بهره می بَرَد زیرا وجه تسمیه صوفیه خرقه ای ست که از جنس پشم است و به همین جهت شخص پیرو این مسلک را صوفی گویند البته که این به معنایِ خطِ بطلان بر باورهای صوفیانه نیست بلکه صوفی در اینجا نمادی ست از انسانی که با تقلید و صرفاً به دلیل رشد در خانواده صوفی یا هر باور مذهبی دیگری بدونِ تحقیق و متعصبانه آنرا در مرکزِ خود قرار داده و دلبسته ی آن می گردد، پس حافظ در مصراع دوم میفرماید این باوری که گمان میبری چیز با ارزشی همچون سیم و زر است را در باز و رها کن تا مسِ وجودت به زر تبدیل گردد و پس از آن است که دیدارِ رویِ سیمین بر یا حضرت معشوق را در ازای زر خالص شدن وجودت بدست خواهی آورد .
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
پس با این خلوص خود به هر دو جهان نه بگو و پشت پا بزن و دشمنش باش زیرا علاوه بر گذشتن از این جهان و ترک دنیا ، باید ترک عقبی داشته باشی و به بهشت نیز دل نبندی که در غیر اینصورت به ذهن رفته و از کار اصلی خود باز میمانی. در مصرع دوم میفرماید اگر انسان یا سالک راه عشق دنیا و آخرت را دشمن خود بداند پس تمام کاینات بخت و یار او شده و برای رسیدن به معشوق به یاری او خواهند شتافت، این یاری شامل همه امور انسان از مادی تا معنوی خواهد بود. لشگر گیری یعنی همه باشندگان و کاینات یکدیگر را برای یاری به چنین انسانی تشویق و بسیج میکنند .
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
پس چنین انسانی دامن حضرت دوست را رها نکرده و پیوسته این حضور را تمنا میکند. در جوی پیوسته جریانِ آب وجود دارد و حافظ میفرماید با تداوم جریان آب زندگانی ست که انسان به طرب و شادی بی سبب میرسد و از دست حضرتش ساغر و جام شراب شادی بخش را به کف می آورد، پسچنین طربی را جستجو کن.
رفته گیر از برم و زآتش و آب دل و چشم
گونهام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
حافظ باز هم بر ضرورت استمرار این حضور تاکید کرده میفرماید بگذار این عیش پایدار بماند و اگر وسوسه شدی بار دیگر به آن روزگارِ تیره و تار باز گردی ، با خود بگو فرض کن به گذشته بازگشتی، از آن دوران تاریک چه بهره ای بردی که الان بخواهی ببری ؟ بجز آنکه در آن دوره تاریک زندگی روی زرد که نشان بیماری ست و لب خشک که نشانه عدم بهره از آب و خرد زندگی ست و کنار تر ، یعنی بسیار دور و بعید از اصل خدایی خود بودیم .
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر
پس ای حافظ (ای انسان ) حال که این مجلس حضور با حضرت معشوق شکل گرفته قدردان آن باش و آن را همواره پاکیزه دار و به واعظ یا خود کاذب و جعلی خود بگو که خلوص و پاکی مجلس را بنگرد و دست از موعظه بردارد . خود کاذب انسان پیوسته در انسان سالک ایجاد ترس میکند تا او را از راه عشق بازدارد . حافظ میفرماید به این وسوسه های خود کاذب بی اعتنا باش تا از ادامه راه باز نمانی .
رضا امیدبخش در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۳۲ دربارهٔ فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳:
نوش جان این وصلشان بی گمان حضی بردند بی وصف
ابراهیم رضایی در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۰۷ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۳:
کم خویش گیر که رستی ( به حق کم خود قانع باش )
یا
در برابر عظمت یار کم شو یا کم باش . چه آن دلی که شکسته تر مقرب تر
بهنام در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۴۶ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۴ - جلوه جواله:
شهریار عالی هستی بهتر از این وصف نمیشد
جعفر در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۴۴ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۲۱ - گفتار اندر پرورش زنان و ذکر صلاح و فساد ایشان:
با سلام، این برداشت ذهن ما از این ابیات بنا بر محدودیت فکر است ولیکن چه در این ابیات و چه در کتب آسمانی هر کجا صحبت زن آمده منظور نفس است که در مراتب مختلف تعریف میشود. سعدی اینجا کلید راز موفقیت را گفته که "پنج نوبت زن" اشاره به پنج نوبت نماز است که تنها راه تربیت نفس (زن) انسان است تا از مرتبه اماره به مراتب بالاتر عروج کند .
"روح جنسیت هم ندارد"
با سپاس
پری در ۴ سال و ۷ ماه قبل، سهشنبه ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۰۳ دربارهٔ نظامی » خمسه » لیلی و مجنون » بخش ۱۶ - بردن پدر مجنون را به خانهٔ کعبه:
خنده نام تر . خنیده : مشهور
امیرحسین محمدی در ۴ سال و ۷ ماه قبل، چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۴۰ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶: