ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۲۳ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷:
گذشت زمان برایم سخت است
خاطرات رهایم نمیکند
شکست ها مرا ناراحت میکند
پاهایم هیچگاه حرکتی به جلو نکرده به عقب میرود ...و اگر به جلو بروم هربار شکست میآید ...
این را تجربه کرده ام ...چندینبار ...
خدا به همه لطف و محبت دارد به من هم داشته و دارد
اما مشکل از من است...احساس گناه ...حالآنکه به ظالمی چون من هم ظلم میشود ...و اینها هست که مرا ناراحت میکند ...یک شب آسایش بدون غم مرا رها نباشد...
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۰۰ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷:
خوشا به شما که راهتان را میدانید یکی ست
من میدانم راه من الحق یکی ست ولیکن با وجود آنکه میدانم راه من چیست باز نمیدانم ...
نمیدانم این حس را تجربه کرداید یا نه : اینکه چیزی را لمس کنید بفهمید ولی باز هم نفهمید ...
دانستن من از راه خویش معادل همین حس هست .
من هنوز دنبال راه خود هستم ...
احساس میکنم پیدا نخواهم کرد حال آنکه چشمان من دروغ نمیگوید و پیش روی من هست ...
من به کسانی چون شما نظر ویژه ای دارم ...از نظر من کسانی چون شما از راه خود یقین دارند و اگر هم در راه مشکلی بود که وارد راه دیگر برای رسیدن به همان راه شوند باز هم آن اصلی را
هدف خود میدانند دچارتزلزل نمیشوند
برای کسانی چون شما ارزش قائل هستم ...
البته شاید درک من از شما اشتباه باشد ولی از همین یک حرفتان برداشت من این بوده ...
خوشا به شما که حیران نیستید ؛
هیچ گاه حیران نباشید :)
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۵۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰:
لطفا آن حاشیه را بگویید متاسفانه ذهن من درگیر شد ...
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۵۳ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰:
سلام و صبح بخیر به دوست عزیز حمیدرضا۴
بابند اول شماموافقم ؛هرچند این موافقت من شاید خیلی چیز ها را نشان دهد ! اما کمی که فکر کنیم میبینیم که اکثر افراد در نظر دادن شان نظر خود را بالای معبر میبینند ؛/منظور من اصلا شخص خاصی نیست کسی به خود نگیرد //حمیدرضا عزیز هم که کلا فکر نکنم از این افراد باشید :)//
ولی ای کاش من به گونه ای مینوشتم که این طور نمیشد...
بگذارید در موردنظر اول شما مخالفت خود را واضح تر بگویم :
راستش من در ابتدای مسئله در مورد می و ... نظر دادم و شما مسئله نشاسته و شکر و آب و هوا را وارد کردید ، که به نظر من بی ربط بود ؛ولی در اینکه مثل می اثرات مخربی دارد شکی نیست حتی شاید اثراتش بیشتر و بدتر باشد ... راستش هر بار که فکر میکنم بندی نمیابم که این بند را به آن بند اتصال دهم تا ارتباطی حاصل شود؛ ولی خب از این بگذریم... ؛ فکر کنم فعلا زیاد اطلاع چندانی ندارم در مورد اشعار خیام ...وگرنه ارتباط را پیدا میکردم
در مورد نظر ۲ شما چرا خبر دارم !و میدانم ... ولی شاید برای من سخت باشد که فعلا به این باور برسم که می بر روی دانشمند اثر مخرب ندارد :)... با گذار زمان شاید باور کردم .نظر ۳ شما
با اول هایش موافقت میکنم چرا که سعی کردم که با دید شما نگاه کنم آنگاه دیدم زیاد هم نظر من درست نبود !و اینکه فارغ بودن را کلا کنار میگذارم فکر کنم هر چه توضیح دهم به جایی نمیرسد و این فکر کنم به خود من باز میگردد چراکه شاید اشکال از من هست .ولی با آنکه صحبت من از خیام اینگونه بوده که گویی نظر من درست است و خیام مطابق نظر من هست،فکر نمیکنم و اصلا اینگونه نمیخواستم که قصد خود را بیان کنم؛ واقعا اصلا در حدی نیستم که این طور بگویم!امیدوارم کم کم لحن نظرات من تغییر کند :)
جمله آخر من که گفتید ...بحثی در این مورد نمیکنم هر کس هر نظری به بنده کند حتما عیب از من است ؛چه حاشیه ای باعث آزار شما بوده ؟لطفا بگویید حاشیه را ببینم و یا دلیل تان را بگویید .
شما مزاحم نیستید ؛خوشحال خواهم شد که شما یا هرکس دیگری نظری در مورد حاشیه ها من بدهد و اگر اشکالی بود رفع شود و شاید هم توجیه شوم و نظرات من گونه ای دیگر یابد و به بهتر نزدیک شود :)
من اما آماده نو شدن هستم ولی مطمئنا نو شدن عقاید را باید در زندگی وارد کرد و این وارد کردن ش و عادت کردن با آن هست که سخت است و این عادت کردن هم یک مشکل !چون هر انسان باید هر لحظه تا آخر عمر و تا بینهایت باید آماده نو شدن باشد ...
سپاس و درود به شما
حمید رضا۴ در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۳۸ در پاسخ به ملیکا رضایی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰:
گرامی ملیکا،
گفتگوی شما و من از آنجا بالا گرفت که در چکیده، شما می گویید «آنچه خیام میگوید، منظورش همان نبوده، و آنچه “من“ میگویم، منظورِ او بوده».
خب، منِ خیام دوست به آسانی از این ادعا نخواهم گذشت، هر چند گفتگو با عزیزی چون شما چندان آسان نیست!
۱ ـ پیشتر نوشته بودید که با “گذر زمان، معایب می خوردن آشکار میشود“. وقتی در برابر آن من میگویم “همه ی“ پدیده ها در زمانی و جایی معایب شان آشکار میشوند، حتی آب و هوا، می فرمایید حرف بی ربط می زنم. سپس زیانهای مصرف شکر و نشاسته که موجب اضافه وزن، فشار خون، کلسترل بالا، گرفتگی عروق، بیماری قند و قطع پا، سکته قلبی، سکته مغزی و زمین گیر شدن، ده ها عوارض جانبی دیگر، و بالاخره مرگ را فراموش کرده و میگویید “ حداقل مانند می اثری در ذهن نمیگذارند“!!!
۲ ـ باز فرموده بودید “خیام می نمیخورده چون دانشمند بوده“ و سپس پاسخ من را “غیر عقلانی“ خواندید. یا شما نمیدانید که مصرف نوشابه های الکلی در بخش عمده جهان، از خاور دور و اقیانوسیه گرفته تا اروپا و کل قاره آمریکا بخشی از فرهنگ و روش زندگی خانواده هاست، و یا فکر میکنید آنان هرگز دانشمندی نداشته اند! بسیاری از دانشگاه های معتبر نیز در جهان از جمله یو سی دیویس در کالیفرنیا رشته شرابسازی تدریس میکنند.
۳ ـ باز هم تکرار میکنم، عقلانی نیست بر اساس بیت مورد گفتگو کسی بگوید که خیام فقط می میخورده و نه هیچ چیز دیگر، یا فقط احساس شادی میکرده و نه هیچ احساس دیگر، یا اینکه “کاملا“ فارغ بوده از هر گونه افکار فلسفی. او فقط بیانِ تلاش در اینگونه زیستن را میکند. و این تلاشِ شما در معنا کردن “فارغ بودن“ براستی بیهوده است.
به هر حال هنوز توپ در میدان شماست که قانع کنید چرا «آنچه خیام میگوید، منظورش همان نبوده، و آنچه “من“ میگویم، منظورِ او بوده».
مابقی نوشتارتان خواندنی بود و شاید در آینده در صفحات همان اشعار به من افتخاری بدهید و گفتگویی کنیم.
اما جمله آخرتان من را به یاد یکی از حاشیه هاتان که چند روز پیش درج شد و کمی مرا آزرد انداخت. راستش نمیخواستم درگیر بحثی دیگر شوم. اما پس از خواندن این جمله، شاید باز مزاحم شوم و به چالشتان کشم که تا چه حد خودِ شما آماده اید همه چیز را از نو ببینید و خود را تغییر دهید.
حامد مهدوی دوست در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۰۷:۳۶ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۹ - حالا چرا:
احسنت.بسیار زیبا و حرف دل خیلی ها.الهش بیامرزاد
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۰۶ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷:
بانو غزل !
عالی ...
اما شک بین چند راه تفکر رو دچار تخلخل میکنه ؛و راه انسان یک راه نیست ،قصدش یک است ولی راه به سوی آن بینهایت...تا چه شود و ره به کجا برد ...
رهی باید روم زین ره لیکن نمیدانم کدامین ره روم باید که راهی چشم نمیپاید
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۴۱ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷:
بانو غزل عزیز
راستش با حاشیه شما کمی شک کردم ،غزل را بار دیگر خواندم ،باز هم تردید دارم !
|:
تا قبل این بیت که واضح هست سوالی نیست ؛اما این بیت هم میتواند باشد هم نه ولی به نظر من اکنون که سه بار خواندم فکر کنم نظر شما درست است و سوالی نیست ولی یکم باز شک دارم :)
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۳۶ دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰:
حمیدرضا۴گرامی ...
حکیم خیام را قبل از شاعر بودن بیایید دانشمند ببینیم ،
البته قبل توضیحات یک چند مساله را حل کنیم با هم تا سوتفاهم نشود :)
اول بگویم که من می را در اشعار خیام به شکل عرفانی نگاه نمیکنم ،بلکه همان می میبینم ولی بر این باور نیستم که خیام می میخورده ؛
دوم در حاشیه شما به چیزهایی اشاره کردید که ربطی به نظر من نداشت همان نظر ۲ شما ؛و نظر ۱ شما هم درست ولی حداقل اثری در ذهن آدمی نمیگذارد! نظر ۳ شما کمی غیر عقلانی ست ! حتی آن دانشمند که می مصرف کند اگر روزی حداقل یکی بنوشد اثرش در طولانی مدت به هزاران شکل نمایان میشود (ولی اولین بار است که این را شنیده ام بهتر است بگویی دیدهام)... نظر ۴ شما هم درست است و در هر مسئله ای کسی هست که قانون شکنی کند ؛نظر ۵ شما ...مخالف هستم ؛چون هیچ واژه ای معنایش همان نمیشود که لمس کنی ؛آن معنی واژه فقط معنی لغوی ست ؛فارغ بودن سخت است ؛
دومین مسئله این که من هیچ باوری را توصیه نمیکنم اگر توجیه کنم بر آن باور نداشته ام !
راستش از کسی چون من که بهت و حیران دارد باور داشتن به چیزی برایم حیرانی هم میآورد و بر حیرت من میافزاید ...بگذریم ؛ :)
گفتم که خیام را دانشمند ببینیم ؛
من به این فکر میکنم دانشمند حتما به نظام آفرینش خدا پی میبرد به این که دین خیام چه بوده کاری ندارم ولی مطمئنا او خدا را باور داشته ؛
اما اگر شاعر بودن او را به مسئله اضافه کنیم ؛ ... ؛خب خیلی چیزهای دیگر به خیام افزون میشود !
برخی از اشعار خیام اگر ببینید و البته تعدادشان کم است که عشق را در آن میبینی ؛
حتی اگر هم عاشق نبود بهمسئله عشق باور داشت ؛
در دریای عشق یک بخشی داریم به نام زنده بودن مردگان عاشق و یک بخش هم که عکس این است به نام قیامت عشق ...خب این قیامت عشق همان برمیگردد به خود قیامت ولی در سیر عشق ؛پس خیام حتی اگر بویی از عشق برده باشد پس به قیامت هم نظری داشته ولی شاید ایمان نداشته !باور داشتن یعنی دانستن مورد نظر خود بودن ولی ایمان داشتن یعنی باور کامل داشتن یعنی یقین داشتن ،پس او باور داشته اما ایمان نمیدانم ؛حتی در یک شعر هم به زیبایی گفته :پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است ،گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هر جا که تو قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشم نگاری بوده است
خب همین شعرشان نشان میدهد که ایشان به مرگ باور داشته و بیت اول هم به نظام آفرینش اشاره دارد و سیر تکامل عشق در عالم و عالم ؛
نظر من این است که اما خود خیام هم مثل خیلی دیگر از دانشمندان با این همه دیدن شگفتی های علم و هستی و عالم و آفرینش دچار بهت شده ؛ چرا نباید گاهی از خود سوالی کنه ...
راستی بگم که در حاشیه اول خود گفتم که سوالات کودکانه و ... ، به نظر من نباید زود قضاوت کرد ؛به نظر من کودکان که از هیچ چیزی خبر ندارند و یا دردی را هنوز نکشیده اند دید زیباتری نسبت به ما دارند و ما آدم ها بزرگ میشویم و در سختی قرار میگیریم و دیگر از اون شیرینی کودکی مان کاشته میشود و گاه برخی خیلی جدی ؛ !
به نظر من باید این سوالات را از خود کرد ؛برای درک یک شاعر برای اینکه به دید شاعر نزدیک شده نیاز به مطالعه نیست ؛باید ذهن مان راشفاف کرده و همه چیز را از دید نو ببینیم ؛ خودمان تغییر کنیم و دیدم تغییر کند و شاید توانی بود و با این تغییرات به آدمی دیگر بدل شدیم ...
حمید رضا۴ در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۲۵ در پاسخ به ملیکا رضایی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶۰:
ملیکای عزیز،
۱ ـ مصرف شکر و نشاسته بسیار زیان آورتر و مرگبارتر از می است.
۲ ـ هر پدیده ای میتواند زیان آور باشد. حتی آب و هوا به شکل سیل و طوفان.
۳ ـ نزدیک به همه دانشمندان در سراسر جهان می مصرف کرده و می کنند. نوشیدن ربطی به دانشمند بودن ندارد.
۴ ـ مصرف می در اسلام حرام است. اما این یک واقعیت است که بسیاری از مسلمانان، بویژه درصد عظیمی از ایرانیان این قانون را رعایت نکرده و نمی کنند.
۵ ـ معنای واژه فارغ بودن در در لغتنامه ها مشخص است. شما اشتباه می کنید، من کاملا به آن آگاهم. آنچه شما معنا کردید خیالیست و ساخته و پرداخته ذهنتان برای توجیه باورهایتان.
سپاس
یکی (ودیگر هیچ) در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۷:
به نام او
هله نیم مست گشتم قدحی دگر مدد کن چو حریف نیک داری تو به ترک نیک و بد کن
مستی از نوع مستی بیداری و هشیار شدن به آگاهی معنوی است . در سیر معنوی پس از گذر از شریعت و طریقت و خلاصی از چنگال ذهن سالک به هسته مرکزی آگاهی یعنی حقیقت وارد می گردد.
*شریعت و طریقت سیر الی الله می باشند و حقیقت سیر فی الله است.
قوانین وادی حقیقت با سایر طبقات سلوک کاملا متفاوت است و در واقع ریشه و منبع قوانین از آنجا سرچشمه می یابد ولی نکته اصلی در اینست که سالکی که گام به وادی حقیقت می گذارد خود بخشی از این حقیقت ناب می گردد و هر آنچه که او از مقام مکاشفه ارمغان می آورد شکل و فرم واقعیت به خود می گیرد .
حریف نیک بمعنای استاد یا همراه آگاه از مراتب بالاتر حقیقت است که از مسیر اصلی آگاهی دارد و منازل وادی حقیقت را تا سرچشمه می شناسد.
در اینجا سالک خود مولانا است که در دیدار با شمس مست هشیاری گشته و اینک از او طلب استمداد دارد تا هشیاری بیشتری به او برساند. شمس را همراه نیکویی در فراسوی نیک و بد یافته است .
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان نه وصی آدمی تو بنشین و کار خود کن
در این سطح آگاهی ، منیت رها گردیده و دیگر از من ذهنی اثری نمانده است . افعال انسان با مقیاس خوب و بد نسبت به منافع انسانی خویش سنجیده می شود ولی حقیقت وجود فراتر از منافع انسانی است و معیار اصلی برای سنجش ، خواست مقام متعال و اولیای اوست که بطور طبیعی متضاد با منافع انسانی است.
با این نگرش بیشتر خواسته ها و آرزوهای انسانی باعث خروج انسان از مسیر حقیقت گردیده ومسبب انحراف از کمال آدمیت است! بدین معنی که در بسیاری از موارد حتی حرکت های عام المنفعه و خداپسندانه نیز باعث شر و انحراف است! چرا که مجوز ولی وقت و استاد حقیقت مبنی بر انجام آن کار صادر نگردیده است.
لذا در قرآن نیز داریم که ان الانسان لفی خسر همانا انسان در خسران و زیان است ! بدین معنی که انسان تا زمانیکه عموم افعال او از روی خواست و اراده خویش است زیانکار است و راه عبث پیموده است .(حتی عبادات و امور خیریه که بدون اذن ولی حقیقی وقت صادر گردد نه تنها راه او را به سوی روشنایی نمی گشاید بلکه بیشتر در دام جهالت و گمراهی، ابدالدهر به اسارت می کشد.)
بنابراین به حقیقتی ظریف پی میبریم و آن اینست که اهالی شریعت و طریقت متعصبانی کورباطن بیش نیستند و بدون شک در مواجهه با سخن حق جبهه گرفته و شخص حقیقت گو را مرتد و محارب می خوانند! دلیل بلاشک این مطلب آنست که شخصی که باطن او کور و کر نباشد با شنیدن سخن حق منقلب شده و انقلاب درونی در او حاصل آید که به خروج او از باتلاق شریعت و طریقت انجامیده و او را به وادی ایمن حقیقت رهنمون می گردد. مصداق این مطلب است که « در خانه اگر کس است یک حرف بس است»
اولین جرقه روشنایی ذهن زمانیست که شخص به کور وکر بودن خویش معترف می گردد و استمداد می طلبد!
نظری به سوی می کن به نوای چنگ و نی کن نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
تاریخ ولادت آدمی از این نقطه شروع می شود و نظر او به سوی حقیقت گشوده می شود و گوش او حقیقت را همچون نوای چنگ و نی می نیوشد. آنگاه است که عظمت خداوند را در دل خویش درک می کند ! و وجود او را درمی یابد. تا قبل از این سوی و سمت معکوس را درک کرده بود و در خسران بود ولی از این نقطه سیر فی الله در او آغاز گشته و به سمت کمال آدمیت رهسپار می گردد.
برگ بی برگی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۳۰ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲:
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
فاتحه در این بیت به معنی گشایش است و خسته به معنی زخمی که در اینجا انسانِ دردمند یا بیمار را گویند، انسانی که ذاتاََ کمال طلب است و در پیِ رسیدن به سعادتمندی، اما به خطا آنرا از چیزهای این جهان و از اشخاص طلب میکند، او پس از رسیدن به همه یا بخشی از خواسته های خود که گمان بر توانایی آنها برای خوشبختی خود می برد سرانجام درخواهد یافت که تمام یا بخشی از چیزهایی مانند مقام، اعتبار و ثروتِ مورد نظرش را بدست آورده است، و پس از زندگیِ مرفه دارای خانواده و همسر و فرزندان نیز شده است اما هیچ یک از آنها قادر به خوشبخت کردنِ او نشده اند، پس انسانِ خسته یا زخم خورده از این جهانِ ماده و ذهن بیمار میشود. در مصرع دوم حافظ چنین انسانی را به مرده ای تشبیه میکند، اما اگر همین انسانِ خسته و دردمند آهنگِ بازگشت به اصلِ خداییِ خود را داشته باشد و دریابد که تنها با حضورِ او به آرامش و خوشبختیِ حقیقی خواهد رسید، از آن یار و معشوق طلبِ حضور بر بالینِ این مرده را خواهد نمود تا به نفس و دمِ مسیحاییِ آن طبیبِ یگانه بار دیگر به اصل خود زنده شود و این حضور، فاتحه و گشایشی برای چنین انسانی ست تا فرصتِ زندگیِ دوباره ای به او دهد و به آن سعادتمندی که مطلوبش بوده است دست یابد، پس به محض گشودنِ لبانِ لعل گونِ آن طبیبِ عشق که یادآورِ مِیِ الست است و دمیدنِ دمِ مسیحایی اش، جان دوباره ای در کالبدِ این عاشقِ دردمند دمیده و او به عشق زنده می گردد. مولانا نیز بیتِ مشهوری در این رابطه دارد ؛جان و روان من تویی، فاتحه خوان من تویی فاتحه شو تو یک سَری، تا که به دل بخوانمت
آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود
گو نفسی، که روح را میکنم از پی اش روان
پس حافظ از زبانِ بیمارِ خستهٔ بیتِ نخست میفرماید به آن طبیبِ عشقی که بر بالینم حاضر شد برای احوال پرسی (که ای بیمارِ من چگونه ای ؟) و سپس با دمِ مسیحاییِ خود فاتحه ای برای گشایش و زنده کردن دوباره ام خواند و اکنون در گذر و رفتن است بگویید یک نفسِ دیگر بماند تا روح و جانم را از پیِ او روان کنم، یعنی یک دم دیگر بماند یا نفسی دیگر در من بدمد تا جانم را فدای او کنم، درواقع انسانِ دردمند پس از عمری سراب دیدن اکنون که با دم و نفسِ آن معشوقِ ازل زنده و هشیار شده، در می یابد که عمر را به بطالت و ساختنِ بت هایی طی نموده که تنها نتیجه اش زخمی و خسته کردن او بوده اند و پس از این زندگیِ دوباره، او معشوق و بت حقیقی و طبیبِ واقعی خود را یافته، با او به نجوا و بیان دردهایش می پردازد .
ای که طبیب خسته ای، روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام ، بار دل است بر زبان
انسان زنده شده به دم و نفس حضرت معشوق خطاب به حضرتش عرضه میدارد که ای طبیب خستگان و زخم خوردگان، برای معاینه به زبان من بنگر، عمری بجای عشق به هستی یا خداوند عشقِ چیزهای این جهان را در دل و درون سینه قرار دادم، حاصل آن سینه ای مالا مال از دم و دود و درد شد، خشمها، کینه ها، نفرت ها دشمنی ها حسادت ها و حسرت ها در درونِ سینه تبدیل به دود و درد و باری شدند بر زبان، (بار یا باره لکه هایِ زرد رنگی بر رویِ زبان هستند که نشان از بیماریِ جسمی دارد)، یعنی افکارم برآمده از چیزهای ذکر شده درون سینه ام هستند که بر زبانم جاری می شوند، بد گویی، غیبت کردن و هرگونه کلام غیر حقی که از زبان جاری شوند بار و نتیجهٔ آن دم و دود های سینه هستند .
گرچه تب استخوانِ من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان
استخوان در اینجا به معنی بن و ریشه است، حافظ از زبان آن انسان تازه به دم ایزدی زنده شده میفرماید تب و حرارت حضور حضرت معشوق اصل و ریشه او را از روی لطف و عنایت و مهربانی گرم کرد و جان دوباره ای به آن بخشید، آن طبیب یگانه از نزد او برفت، اما آتشِ مهرش در استخوان یا ریشه او باقی می ماند، یعنی اصل خدایی او یا هر انسان دیگری از روی لطف و مهربانیِ حضرتش در نهاد و ذات انسان پابرجاست و اگر مدتی انسان سرگرم بازیچه های دنیوی شد و از اصل خود دور افتاد اصل و ذات خدایی انسان که در استخوان یا ذات او پا برجا و جاودانه است و با تحول و طلب میتوان این آتش مهر را در بن وریشه خود بار دیگر برافروخته کرد .مولانا میفرماید " بر صدف آید ضرر نی بر گهر "
حالِ دلم ز خالِ تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده ست و ناتوان
خال در ادبیاتِ عرفانی نشانهٔ وحدت و یکی بودنِ ذات و اصلِ انسان با خداوند است، به عبارتی دیگر خداوند با نشان کردنِ انسان بوسیلهٔ خال و نشانِ عشق او را از جنس خود اعلام کرده و در پیمانِ موسوم به الست از انسان نیز تایید این مطلب را گرفت، حال که آن انسانِ دردمند و مایوسِ رو به موت با طلب و سپس حضورِ معشوق یا طبیبِ الهی و با فاتحهای زنده شد، آتشِ اشتیاق برای دیدار و وصل دوباره در دلش زبانه کشیده و هوای بازگشت به اصل خود را دارد و این آتشِ عشق بواسطۀآن خال وطن و اقامتگاهِ دایمِ او می گردد. در مصرع دوم خسته و ناتوان به معنی بیمار و ناتوان است و چشم به معنی نگرش به هستی و جهان بینی آمده است، یک چشم حضرت معشوق انسان را لاهوتی می بیند ود چشم دیگرش ناسوتی، به عبارتی دیگر جانِ اصلیِ انسان که از جنس خداوند یا زندگیست در قالبِ تن و جسم که در این جهانِ فرم بسر میبرد قرار گرفته است، البته که خداوند بر سِرِّ این کار آگاه است، اما انسان که واقعآ خیال و تصمیم یکی شدن با اصل خود را دارد از این نوع نگاه و دیدن بیمار و ناتوان است ، مولانا میفرماید :
هر کسی در عجبی و عجب من این است
کو نگنجد به میان چون به میان می آید ؟
و انسان بخاطر همین شگفتی قرار گرفتن جان بینهایت خداوندی در جسم محدود مادی در تشخیص خود و رفت و برگشتها دچار سرگشتگی شده، از تبدیل سریع و وحدت با خدا ناتوان و علیرغم آتش اشتیاق و حال دل برای بازگشت به وطن اصلی خود ، از این کار بزرگ باز می ماند .
باز نشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که می دهد هیچ ز زندگی نشان ؟
پس از بیماری چشم و ناتوانی از پرواز ناگهانی به جهان معنا و لاهوتی یا سرگشتگی و رفت و بازگشت انسان از جهان معنا به جهان فرم و ماده چارهٔ کار در آبِ دیدگان است، یعنی انسان با درخواست و تضرع و گریه از حضرت حق طلب استمداد و یاری کند تا با لطف و عنایتش حرارت و آتش اشتیاق او آرام گرفته و سپس با کار معنوی بر روی خود که همان عشق ورزی ست به آرامی پرواز به آسمان یکتایی را بیاموزد، انسان زخمی که تا حدودی به عشق زنده شده و اکنون سالک کوی عشق است نگران از غلبهی خرد ایزدی بر هیجان تبدیل سریع به اصل خدایی خود، از آن طبیبِ یگانه درخواست میکند که نبض او را بگیرد تا ببیند آیا با این تفاصیل هنوز نشانی از زندگی در او دیده میشود یا خیر ؟ می ترسد که این آتش در او سرد شود و بار دیگر بمیرد .
آن که مُدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه می برد پیش طبیب هر زمان ؟
مُدام شیشه در اینجا به معنیِ شیشهٔ شراب آمده و اما شیشهٔ مصرع دوم شیشه ای ست که برای آزمایشِ ادرارِ بیمار نزدِ طبیبِ جسمانی کاربرد دارد، پس حافظ از زبان آن خستهٔ دیروز و سالک امروز میفرماید آن طبیبِ یگانه شیشهٔ مُدام یا شراب را از برای عیش واقعی و معالجه او تجویز کرده و به او داده است مدت زمان مصرف آن نیز مادامی که به شفای عاجل نرسیده ادامه دارد و مُدام و پیوسته است، در مصراع دوم ادامه می دهد اما آن طبیب و معشوقِ ازل که آن شیشهٔ مُدام و شرابِ عشق را در الست به همهٔ ما انسانها ارزانی داشته است، اکنون چرا هر زمان و پیوسته شیشه ای را به دستم می دهد تا پیشِ طبیبِ جسمانی ببرم؟ یعنی چرا از درد و رنجِ جسمانی سر و کارم با پزشک و طبیب است؟ درواقع حافظ می فرماید دردهای جسمانی نیز ناشی از این است که انسان آن شیشهٔ مُدام و شرابِ الست را فراموش کرده و از آن نمی نوشد، پسابتدا جان و روحش بیمار می شود و سپس سر و کارش با شیشهٔ ادرار و ویزیتِ دکتر و آزمایشگاه می افتد. پزشک هم کاری نمی تواند بکند جز اینکه چند قرصِ مسکن و آرامبخش تجویز کند که تأثیری کوتاه مدت دارد و در مراجعاتِ بعدی نیز تنها می تواند همان دارو را با دُزی بالاتر تجویز کند.
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا ، نسخه شربتم بخوان
شعر و غزلیاتِ حافظ آبِ زندگی یا همان شرابِ عشق و شیشهٔ مُدام است، پس شخصِ حافظ نیز که خود پیش از این خسته بود از نسخه هایِ طبیبی چون حافظ نتیجه گرفته و با شربتِ غزلهایِ نابش درمان شده است اکنون به سایرِ دردمندان و خستگان نیز پیشنهاد می کند که پزشکانِ این جهانی که بعضاََ خود نیازمندِ درمانند را ترک کن و بیا نسخهٔ شربتِ شفا دهندهٔ طبیبِ عشقی چون حافظ را بخوان و آن را بیازمای تا ببینی چه شفابخش است و معجزه می کند. یعنی از بیماری و دردمندیِ روحی و متعاقبِ آن از بیماری های جسمانیِ خود خلاص می شوی. درواقع حافظ در مصراعِ اول اشاره می کند این غزلیات که شربتی از سویِ طبیبِ ازلی ست پیش از اینکه بر دیگران تأثیر گذارد بر خودِ حافظ مؤثر واقع شده و او را درمان کرده است، تأکیدی دیگر بر اینکه؛
آنکه در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت یارِ شیرین سخنِ نادره گفتارِ من است
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۰۹ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷:
به نظر من باید داشته باشه البته شعر به گونه ای هست که مصراع بعدی جواب ش رو داده و سوالی هست که جواب ش اومده پس استفهام انکاری ست ؛پس باید علامت سوال داشته باشه ...
بزرگان نظری دارند بگویند
رها در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۲۴ دربارهٔ فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۷:
انتهای مصراع اول بیت یکی مونده به آخر آیا علامت سوال لازم نداره؟
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۵۸ در پاسخ به nabavar دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸۷ - جواب گفتن عاشق عاذلان را و تهدیدکنندگان را:
)):
ملیکا رضایی در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۱۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:
مولانا ادعا نکرد او خداست ...
هر انسانی خدایی ست ...
این جواب شما هست ؛نمیدانم چطور این جمله را توضیح دهم؛هرکس به گونه ای اگر این جمله را فهمید ،فهمید ...
خدا عقل را داد به انسان ،هر حسی را و هر توانایی ای را ؛و اختیار به آدمی ،
این انسان بود که این عقل را گسترش داد .
Polestar در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۳۵ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹:
خیلی قشنگه
Polestar در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹:
همش یه بیتش مفیده مکن ز غصه شکایت...
بقیش خزعبلات شراب و شرابخوری
متفکر در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۱۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۸:
خداوند خالق ما و همه مخلوقات عالم است و همه این عالم مخلوق خداوند است
عقل می گوید سنخیتی بین خالق و مخلوق نیست چرا که اگر باشد او محدود می شود و محدودیت در خداوند راه ندارد
انسان قطعا و یقینا مثل آفتاب مشخص است که آویزان و نیازمند است و کسی او را می پروراند کودک چگونه رشد می کند؟ قطعا چرخاننده ای او را رشد می دهد که همان پروردگار اوست و همه مخلوقات اینگونه اند.
اگر انسان توان دارد مدفوع و کثافات را از خود دور کند که قادر به این کار نیست پس چگونه ادعا می کند خود خداست یا ...
کوروش در ۳ سال و ۱۰ ماه قبل، یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ساعت ۱۵:۵۶ در پاسخ به هانيه سليمي دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۵۳ - در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد همچون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد أَرَأَیْتَ الَّذي یَنْهی عَبْداً إِذا صَلّی: