گنجور

 
حافظ

هاتفی از گوشهٔ میخانه دوش

گفت ببخشند گنه، مِی بنوش

لطفِ الهی بِکُنَد کارِ خویش

مژدهٔ رحمت برساند سروش

این خِرَدِ خام به میخانه بَر

تا مِیِ لعل آوَرَدَش خون به جوش

گرچه وصالش نه به کوشش دهند

هر قَدَر ای دل که توانی بکوش

لطفِ خدا بیشتر از جرمِ ماست

نکتهٔ سربسته چه دانی؟ خموش

گوشِ من و حلقهٔ گیسویِ یار

رویِ من و خاکِ درِ مِی فروش

رندیِ حافظ نه گناهیست صَعب

با کَرَمِ پادشه عیب پوش

داورِ دین، شاه شجاع، آن که کرد

روحِ قدس حلقهٔ امرش به گوش

ای مَلِکُ العَرش مرادش بده

و از خطرِ چشمِ بَدَش دار گوش