گنجور

 
سعدی

یارب تو هرچه بهتر و نیکوترش بده

این شهریار عادل و سالار سروران

توفیق طاعتش دِه و پرهیز معصیت

هرچ آن تو را پسند نیاید بر او مران

از شرّ نفس و فتنهٔ خلقش نگاه دار

یارب به‌حق سیرت پاک پیمبران

بعد از دعا نصیحت درویش بی‌غرض

نیکش بود که نیک تأمل کند در آن

دانی که دیر زود به جای تو دیگری

حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران؟!

بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن

درویش دست گیر و خردمند پروران

این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی

چشم‌ست و روی و قامت زیبای دلبران

نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد؟!

گردان شاهنامه و خانان و قیصران؟!

بسیار کس برو بِگذَشتَست روزگار

اکنون که بر تو می‌گذرد نیک بگذران

جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند

از دور مُلک دادگران و ستمگران؟!

عدل اختیار کن که به عالم نبرده‌اند

بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران

خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری؟

خالی مباش یک نفس از حال کهتران

دنیا نیرزد آن که پریشان کنی دلی

گر مُقبلی به گوش مکن قول مُدبران

این پنج‌روزه مهلت دنیا به‌هوش باش

تا دل‌شکسته‌ای نکند بر تو دل گران

از من شنو نصیحت خالص که دیگری

چندین دلاوری نکند بر دلاوران

نیک‌اختران نصیحت سعدی کنند گوش

گر بشنوی سبق بری از سَعداختران

بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت

در پیشت ایستاده کمربسته چاکران

تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک

خالی مباد مجلست از ماه‌پیکران