گنجور

حاشیه‌ها

شمس (ساقی) در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۰:۰۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۷:

«اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خانمان فراق»


قطعاَ در این بیت منظور حضرت حافظ از «فراق»، جدایی نیست زیرا جدایی حاصل شده و جای وصال را گرفته است و در واقع فراق در دست است؛ اما حافظ «فراق» را عامل جدایی می‌داند یعنی فراق که در اصل مصدر است (جداشدن) را در این‌جا با صنعت «تشخیص و جان‌بخشی» فاعل فارق (جداکننده) می‌داند. یعنی آنچه و یا آنکه موجب جدایی، شده است، که می‌گوید او و خانمانش را می‌کُشم و از بین می‌برم لذا وقتی عوامل جدایی از بین بروند آنگاه وصال رخ می‌دهد. 

در زندگی معمول افراد فتنه‌انگیزی هستند که موجب قهر و جدایی انسان‌ها می‌شوند و گاه اشتباهات و یا خلق و خوی خود افراد موجب مفارقت می‌شود و این افراد با اشتباهات و یا خلق و خوی خود عامل جدایی و فراق می‌شوند.

بین عاشق و معشوق گاه عوامل عدم وصال، تفاوت طبقاتی و طایفه‌ای است که وصال رخ نمی‌دهد. مثلا دختر و پسری که همدیگر را دوست دارند گاه به همین علل به وصال هم نمی‌رسند مانند داستان استاد شهریار که اختلاف طبقاتی با معشوقه‌اش داشته است.

مثلا در عرفان اسلامی یکی از علل هجران امام زمان (ع) دوری از خدا و همچنین «گناهکاری» انسان‌هاست که موجب «فراق و جدایی» شده که از دیدگاه عرفانی، انسان‌هایی که مبرا از گناه و معصیت‌اند امام زمان را زیارت می‌کنند و فراقی وجود ندارد.

رادین رادین در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۳۶ دربارهٔ صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱۹:

رضا ترکمان سروده:در برنامه گل‌های رنگارنگ شماره ۵۰۱ هم هست البته.

 

از خرابی می‌گذشتم، منزلم آمد به یاد

دست‌و‌پا گم‌کرده‌ای دیدم، دلم آمد به یاد

سر‌به‌هم‌آورده دیدم برگ‌های غنچه را

اجتماع دوستان یک‌دلم آمد به یاد

 

که البته بیت را از صائب آورده

 

فرهود در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۴۹ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:

و زمانی‌که ترازو نباشد، حتی اگر به او بیشتر (از حقش) ببخشی؛ بخشش‌ها را نمی‌فهمد و راضی نیست.

قِسَم (جمع قسمت): بخشش‌ها

آگهی: فهم

 

مظفر طاهری در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۴:۰۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » بخش ۱۵:

در این نبرد چرا رخش با رستم نبود؟

برمک در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۹ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۲:

شوربختانه کار  خالقی مطلق نیز بسیار درهم است تا جایی که توانستم این  داستان را پیراستم  انچه در این زدوده نیامده از فردوسی نیست و سست است . در این بخش هیچ واژ  بیگانه نیست و انچه در ان واژ بیگانه آمده بود سست بود(هشداریم که  نگفتم  هرچه را  واژه بیگانه است سست است )
باری 

بزرگان ایرانشهر نزد زال  رفتند تا امدن افراسیاب را چاره جویند آن زمان رستم نوجوان  و  هنوز رخش  نایافت  بود تا آن هنگام  هرچه کوشیدند  رستم را رخشی نیافتند کدام  باره که رستم را برد ؟  زال به بزرگان ایران  گفت

 

کنون گشت رستم چو سرو سهی

 برو بر برازد کلاه مهی

یکی اسپ جنگیش  یابد همی

 کزین اسپ اورا  نتابد همی

بجویم یکی بارهٔ پیلتن

بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر این داستان

که هستی برین کار همداستان

که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم

ببندی میان و نباشی دژم

همه شهر ایران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

به رستم بگفت ای گو پیلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

یکی کار پیشست و رنجی دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نیست

چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست

هنوز از لبت شیر بوید همی

دلت ناز و شادی بجوید همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

ترا پیش ترکان پر کین و درد

چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چنین گفت رستم به دستان سام

که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز

نه والا بود پروریدن به ناز

اگر دشت کین آید و رزم سخت

بود یار یزدان پیروزبخت

ببینی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ریزش خون شوم

یکی ابر دارم به چنگ اندرون

که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پیلان بساید سرش

یکی باره باید چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خم کمند

یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه

گرآیند پیشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

نیاید برم هیچ پرخاشخر

که روی زمین را کنم بی‌سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گله هرچ بودش به زابلستان

بیاورد لختی به کابلستان

همه پیش رستم همی راندند

برو داغ شاهان همی خواندند

هر اسپی که رستم کشیدیش پیش

به پشتش بیفشاردی دست خویش

ز نیروی او پشت کردی به خم

نهادی به روی زمین بر شکم


چنین تا ز کابل بیامد زرنگ
فسیله همی تاخت از رنگ‌رنگ
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و افراشته گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کرهٔ پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم
به رستم چنین گفت چوپان پیر
که ای مهتر اسپ کسان را مگیر
بپرسید رستم که این اسپ کیست
که دو رانش از داغ آتش تهیست
چنین داد پاسخ که داغش مجوی
کزین هست هر گونه‌ای گفت‌وگوی
خداوند این را ندانیم کس
همی رخش رستمش خوانیم و بس
سه ساله ست و تا این به زین امده است
به چشم بزرگان گزین امدست
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند
سر و گردنش اندر امد ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست برگشت از اوی
بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست
ز چوپان بپرسید کاین اژدها
به چندست و این را که خواهد بها
چنین داد پاسخ که گر رستمی
برو راست کن روی ایران زمی
مر این را بر و بوم ایران بهاست
برین بر تو خواهی جهان کرد راست

لب رستم از خنده شد چون بسد

همی گفت نیکی ز یزدان سزد

به زین اندر آورد گلرنگ را

سرش تیز شد کینه و جنگ را

گشاده زنخ دیدش و تیزتگ

بدیدش که دارد دل و تاو و رگ

کشد جامه و خود و کوپال او

تن پیلوار و بر و یال او

دل زال زر شد چو خرم بهار

ز رخش نوآیین و فرخ سوار

در گنج بگشاد و دینار داد

از امروز و فردا نیامدش یاد

برمک در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۵۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۲:

شوربختانه خالقی مطلق میان این بیتها  چندین بیت سست آورده که مایه شگفتی است
 به باورم  پیراسته این است

 

کنون گشت رستم چو سرو سهی

 برو بر برازد کلاه مهی

یکی اسپ جنگیش  یابد همی

 کزین اسپ اورا  نتابد همی

بجویم یکی بارهٔ پیلتن

بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر این داستان

که هستی برین کار همداستان

که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم

ببندی میان و نباشی دژم

همه شهر ایران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

به رستم چنین گفت کای پیلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

یکی کار پیشست و رنجی دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نیست

چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست

هنوز از لبت شیر بوید همی

دلت ناز و شادی بجوید همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

ترا پیش ترکان پر کین و درد

چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چنین گفت رستم به دستان سام

که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز

نه والا بود پروریدن به ناز

اگر دشت کین آید و رزم سخت

بود یار یزدان پیروزبخت

ببینی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ریزش خون شوم

یکی ابر دارم به چنگ اندرون

که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پیلان بساید سرش

یکی باره باید چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خم کمند

یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه

گرآیند پیشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

نیاید برم هیچ پرخاشخر

که روی زمین را کنم بی‌سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه

چنان شد ز گفتار او پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

گله هرچ بودش به زابلستان

بیاورد لختی به کابلستان

همه پیش رستم همی راندند

برو داغ شاهان همی خواندند

هر اسپی که رستم کشیدیش پیش

به پشتش بیفشاردی دست خویش

ز نیروی او پشت کردی به خم

نهادی به روی زمین بر شکم




 میان بیت شش و هفت  بیتی  آورده اند  بدینگونه که بسیار بیخود می نماید و هیچ جایی در اینجا ندارد

همه شهر ایران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

ز هر سو هیونی تکاور بتاخت

سلیح سواران جنگی بساخت

به رستم چنین گفت کای پیلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

برمک در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۳:۲۸ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گرشاسپ » بخش ۱:

شوربختانه خالقی مطلق میان این بیتها  چندین بیت سست آورده که مایه شگفتی است
 به باورم  پیراسته این است

 

کنون گشت رستم چو سرو سهی

 برو بر برازد کلاه مهی

یکی اسپ جنگیش  یابد همی

 کزین اسپ اورا  نتابد همی

بجویم یکی بارهٔ پیلتن

بخواهم ز هر سو که هست انجمن

بخوانم به رستم بر این داستان

که هستی برین کار همداستان

که بر کینهٔ تخمهٔ زادشم

ببندی میان و نباشی دژم

همه شهر ایران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

به رستم چنین گفت کای پیلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

یکی کار پیشست و رنجی دراز

کزو بگسلد خواب و آرام و ناز

ترا نوز پورا گه رزم نیست

چه سازم که هنگامهٔ بزم نیست

هنوز از لبت شیر بوید همی

دلت ناز و شادی بجوید همی

چگونه فرستم به دشت نبرد

ترا پیش ترکان پر کین و درد

چه گویی چه سازی چه پاسخ دهی

که جفت تو بادا مهی و بهی

چنین گفت رستم به دستان سام

که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز

نه والا بود پروریدن به ناز

اگر دشت کین آید و رزم سخت

بود یار یزدان پیروزبخت

ببینی که در جنگ من چون شوم

چو اندر پی ریزش خون شوم

یکی ابر دارم به چنگ اندرون

که همرنگ آبست و بارانش خون

همی آتش افروزد از گوهرش

همی مغز پیلان بساید سرش

یکی باره باید چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خم کمند

یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه

گرآیند پیشم ز توران گروه

سرانشان بکوبم بدان گرز بر

نیاید برم هیچ پرخاشخر

که روی زمین را کنم بی‌سپاه

که خون بارد ابر اندر آوردگاه



 میان بیت شش و هفت  بیتی  آورده اند  بدینگونه که بسیار بیخود می نماید و هیچ جایی در اینجا ندارد

همه شهر ایران ز گفتار اوی

ببودند شادان دل و تازه روی

ز هر سو هیونی تکاور بتاخت

سلیح سواران جنگی بساخت

به رستم چنین گفت کای پیلتن

به بالا سرت برتر از انجمن

 



فرشته پورابراهیمی در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۳۷ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۱۰:

ثنا گویی به مذاق امیر دزدان خوش نیامد اما ناسزاگویی خوش آمد. و شاعری که باید بداند با هر طیف و دسته ای از مردمان چگونه و با چه لحنی سخن بگوید که اگر غیر این کند نه تنها به او مرحمتی نمیکنند بلکه لباسش که نمادی از آبرویش است را نیز از او میگیرند.

فرشته پورابراهیمی در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۵ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی » حکایت شمارهٔ ۸:

حسن میمندی وزیر سلطان محمود غزنوی ، از کودکی با سلطان محمود بزرگ شده بود و برادر رضایی او بود. و این طور که سعدی میفرماید محرم سر و راز او نیز بوده.

بهرام خاراباف در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۳۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۷ - دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست:

او 

    تو است ، 

امّا نه این تو آن تو است 

 که در آخِر ، واقفِ بیرون شو است

 

تویِ آخِر سویِ تویِ اَوّلت 

 آمده ست از بهرِ تنبیه و صِلَت

 

تویِ تو در دیگری آمد دفین 

من غلامِ مردِ خودبینی چنین

 

#مولوی

صِلَت = وصلت ، پیوند دادن ، وصل کردن

تنبیه=دراینجا:هوشیارکردن،آگاه ساختن

 

دراین ابیات (تو)برانگیخته شده به گونه ای که به عنوان ضمیردوم شخص به اول شخص وسوم شخص بدل می گردد ودر(او)و(این تو)(واقف بیرون شو) و(دیگری)و(مردخودبین)و(تویی که درتواست)تجلی پیدا می کند

بهرام خاراباف

یار در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۶:۴۰ در پاسخ به بی نام دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۶۷ - طعنهٔ زاغ در دعوی هدهد:

بسیار عالی

ممنون و سپاسگزارم 

مهیار در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۵:۳۰ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲۱:

آهنگ مقصود تویی معین رو حتما گوش کنین چند بیت از این غزل و البته چند غزل دیگه حضرت مولانا و شیخ بهایی هم داره به نظرم فوق‌العاده زیباست هم موسیقی قسنگی داره هم ترکیب عاشقانه و خاصی شده

کوروش در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۳:۰۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۷ - بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی:

ور ترازو نیست گر افزون دهیش

از قسم راضی نگردد آگهیش

 

یعنی چه ؟

 

ف راد در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۳۴ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸:

گر بی‌وفایی کردمی یَرغو به قاآن بردمی

کآن کافر اَعدا می‌کشد وین سنگدل اَحباب را

معنی بیت در اصل ساده و آشکاره:

اگر بی‌وفا بودم، اگر می‌خواستم بی‌وفایی کنم، یرغو به قاآن می‌بردم و می‌گفتم فلان کافر اعدا رو می‌کشه ولی این سنگدل احباب رو، یعنی حتی کافرها هم دشمنان رو می‌کشند نه دوستان رو

احمدرضا نظری چروده در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۲۳ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۳:

خوانش اولین نفر یعنی جناب حمبدرضامحمدی اشکال جزیی داشت وشاید به نظر خودش بتواند توجیه کند.استعداد، بی تربیت

که باید استعدادبی تربیت می خواند

بی تربیت صفت جانشین موصوف است

یعنی پروراندن انسان تربیت ناپذیر افسوس خوردن است

احمدرضا نظری چروده در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۲ در پاسخ به سامان دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۵۳:

شما ازکجا می دانید که سعدی تورات را نخوانده است؟ سعدی همه کتب ادیان را خوانده است وچه بسا از تعالیم عیسی وموسی ودیگران سود برده است.

کوروش در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۲:۱۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۴۶ - لیس للماضین هم الموت انما لهم حسرة الفوت:

نه قبول اندیش نه رد ای غلام

امر را و نهی را می‌بین مدام

 

یعنی چه ؟

 

یاسر میردامادی در ‫۳ ماه قبل، جمعه ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۰۱:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۱:

با سپاس از گنجور بی مثال، شرح بیت دوم در هوش مصنوعی خطا است. باید این طور شود: اگر دوستانت با تو دوستی نکنند، چرا تو خودت به دوستی با آن‌ها اقدام نمی‌کنی؟ و اگر رباب تو صدای خوشی نمی‌دهد، چرا آن را کوک نمی‌کنی؟ شرح بیت چهارم در هوش مصنوعی هم خطا است. باید این طور شود: از روی تنبلی می‌گویی این واقعاً کار عجیبی است. عجیب این است که عشق چنان اعجوبه‌ای در تو نیست. 

علی احمدی در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۵۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷:

آن سیه‌چرده که شیرینیِ عالم با اوست

چشمِ میگون، لبِ خندان، دلِ خُرّم با اوست

وقتی حضرت حافظ چهره یک فرد سبزه را توصیف می کند هیچ توجیهی برای اطلاق آن به عشق متعالی وجود ندارد پس منظور او یک انسان است  که به بهترین وصفی شیرین است و دوست داشتنی.چشمانش خمار است و می را به یاد می آورد ،لبش خندان است و زنده دل است .

گرچه شیرین‌‌دهنان پادشهانند ولی

او سلیمانِ زمان است که خاتم با اوست

از نظر حافظ شیرین دهنان که عاشقان واقعی هستند پادشاهان روی زمین اند ولی فردی که حافظ از وی تعریف می کند در حکم سلیمان زمان است و داشتن خاتم (انگشتر)نشانه قدرت اوست .یعنی با یک انسان دوست داشتنی و مقتدر مواجهیم که در زمان حافظ حضور دارد نه در گذشته و نه در آینده 

روی خوب است و کمالِ هنر و دامن پاک

لاجرم همّتِ پاکان دو عالم با اوست

چهره اش خوب است و هنرش کامل و انسانی پاکدامن است و به ناچار همه پاکنهادان دو عالم یعنی زمین و ملکوت در خدمت او در تلاشند .یعنی کمک مردم و فرشتگان را با خود دارد .

فارغ از اینکه چنین فردی چه کسی می باشد به نظر این حقیر این فرد جلوه ای از معشوق حقیقی و ازلی حافظ باید باشد یعنی کسی است که راه عاشقی را می شناسد و می تواند با قدرتش و هنرش که در حد کمال است پیروان راه عاشقی را هدایت نماید .او چون سلیمان راه می پیماید و سایر عاشقان با مرکب مور حرکت می کنند .چنین تفکری بی تردید از منابع مذهبی ایده برداری کرده است .باور به منجیان که می توانند دینداران را در راه رسیدن به خداوند و برقراری عدالت یاری کنند .حافظ هم از این ایده بهره برداری کرده و به دنبال انسانهایی بوده که بتوانند نقش منجی را بازی کنند .شاید از نظر وی این منجی شاه شجاع یا یکی از وزیرانش باشند نمی دانم.ولی مهم این است که حافظ براین باور است که در طول تاریخ منجیانی برای توسعه و رونق راه عاشقی حضور داشته و دارند و حضور خواهند داشت .این هم عجیب نیست که در مصداق اشتباه کرده باشد و به اشتباه آن شاه جوان را منجی بداند ولی  اصل موضوع یعنی امید به منجیانی که حاضرند یا حضور خواهند یافت همیشه در باور وی بوده است .اگر برخی دوستان مصداق های دیگری مثل پیامبر اسلام یا پیشوایان دیگر مذهبی را مطرح می کنند به این دلیل است که آنان این پیشوایان را منجی می دانند که در زمان خود موثر بوده اند .اما نگاه حافظ کلی تر و فراتر از نگاه این دوستان است. مصادیق مورد نظر حافظ بسیار بیشتر از تعداد این پیشوایان در تاریخ می باشد. 

خال مُشکین که بدان عارض گندمگون است

سِرِّ آن دانه که شد رهزنِ آدم با اوست

خالی که بر صورت گندمگون (مثل گندم زار ) اوست گویا می داند که کدام دانه گندم حضرت آدم را از راه به در کرد و از بهشت خارج نمود .

چنین فردی قادر است بنی آدم  را با خود همراه کند و در راه عاشقی به حرکت درآورد .از نظر حافظ مهم نیست که وی چه مسلکی داشته باشد فقط مهم است عاشق باشد و راه عاشقی را بشناسد و با حضور خود عاشقان را یاری کند .

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست؟

رویکرد حافظ به مسئله منجی مثل بسیاری از موضوعات دیگر زندگی، عاشقانه است .او چنین فردی را دلبر می داند دلبری که حالا به سفری می رود و می گوید ای یاران به خدا دلم از رفتن او مجروح خواهد شد درحالیکه مرهم این جراحت هم به دست اوست و با خود مرهم را می برد .

با که این نکته توان گفت که آن سنگین‌ دل

کُشت ما را و دمِ عیسیِ مریم با اوست؟

با چه کسی این را بگوییم که گویی این منجی دلش از سنگ است و عاشق کشی می کند و عجیب است که نفسش همچون عیسی بن مریم نجات می بخشد.این هم جلوه ای از معشوق ازلیست  که چشمانش جان را می گیرد و لبانش جان می بخشد.

 

حافظ از معتقدان است گرامی دارش

زان که بخشایشِ بس روحِ مُکرّم با اوست

اینجا به منجی می گوید من به تو اعتقاد دارم و می دانم که تو عاشقان را نجات خواهی داد پس تو هم مرا عاشقی بدان و گرامی بدار چون ارواح بزرگی که در طول تاریخ منجی عاشقان بودند نسبت به من بخشش داشته اند و به من امیدواری برای ادامه راه عاشقی داده اند .

البته تاریخ گواه است که شاه شجاع نتوانست امید حافظ را برآورده سازد ولی قرن های بعد از او شاهد منجیانی بود که توانستند کمی در این راه موفق باشند.حافظ بر این باور است که تقدیر چنین است که همه انسانها در طریقت عاشقی گام نهند.

در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم

کاین چنین رفته است در عهد ازل تقدیر ما

 

علی محبوبی در ‫۳ ماه قبل، پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۴، ساعت ۲۳:۴۱ دربارهٔ آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - و له طاب ثراه:

در بیت 67 مصرع اول

"هیچ اسد دم نزند از اسدی" صحیح است سهوا  نزد قید شده که وزن رو به هم ریخته است.

۱
۱۳۶
۱۳۷
۱۳۸
۱۳۹
۱۴۰
۵۶۷۲