گنجور

 
مولانا

آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی

قاطعان راه را داعی شدی

دست برمی‌داشت یا رب رحم ران

بر بدان و مفسدان و طاغیان

بر همه تسخرکنان اهل خیر

برهمه کافردلان و اهل دیر

می‌نکردی او دعا بر اصفیا

می‌نکردی جز خبیثان را دعا

مر ورا گفتند کین معهود نیست

دعوت اهل ضلالت جود نیست

گفت نیکویی ازینها دیده‌ام

من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام

خبث و ظلم و جور چندان ساختند

که مرا از شر به خیر انداختند

هر گهی که رو به دنیا کردمی

من ازیشان زخم و ضربت خوردمی

کردمی از زخم آن جانب پناه

باز آوردندمی گرگان به راه

چون سبب‌ساز صلاح من شدند

پس دعاشان بر منست ای هوشمند

بنده می‌نالد به حق از درد و نیش

صد شکایت می‌کند از رنج خویش

حق همی گوید که آخر رنج و درد

مر ترا لابه کنان و راست کرد

این گله زان نعمتی کن کت زند

از در ما دور و مطرودت کند

در حقیقت هر عدو داروی تست

کیمیا و نافع و دلجوی تست

که ازو اندر گریزی در خلا

استعانت جویی از لطف خدا

در حقیقت دوستانت دشمن‌اند

که ز حضرت دور و مشغولت کنند

هست حیوانی که نامش اشغرست

او به زخم چوب زفت و لمترست

تا که چوبش می‌زنی به می‌شود

او ز زخم چوب فربه می‌شود

نفس مؤمن اشغری آمد یقین

کو به زخم رنج زفتست و سمین

زین سبب بر انبیا رنج و شکست

از همه خلق جهان افزونترست

تا ز جانها جانشان شد زفت‌تر

که ندیدند آن بلا قوم دگر

پوست از دارو بلاکش می‌شود

چون ادیم طایفی خوش می‌شود

ورنه تلخ و تیز مالیدی درو

گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو

آدمی را پوست نامدبوغ دان

از رطوبتها شده زشت و گران

تلخ و تیز و مالش بسیار ده

تا شود پاک و لطیف و با فره

ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار

گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار

که بلای دوست تطهیر شماست

علم او بالای تدبیر شماست

چون صفا بیند بلا شیرین شود

خوش شود دارو چو صحت‌بین شود

برد بیند خویش را در عین مات

پس بگوید اقتلونی یا ثقات

این عوان در حق غیری سود شد

لیک اندر حق خود مردود شد

رحم ایمانی ازو ببریده شد

کین شیطانی برو پیچیده شد

کارگاه خشم گشت و کین‌وری

کینه دان اصل ضلال و کافری