گنجور

 
بابافغانی

گلرخان بر سر خاکم چمنی ساخته اند

چمنی بر سر خونین کفنی ساخته اند

در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست

بوالفضولان صنم و برهمنی ساخته اند

یکچراغست درین خانه که از پرتو آن

هر کجا می نگرم انجمنی ساخته اند

از سگان سر کوی تو بسی منفعلم

که به همصحبتی همچو منی ساخته اند

حال عشاق چه باشد که ازان تنگ شکر

کنده دندان طمع با سخنی ساخته اند

با اسیران سخنی گوی که این خسته دلان

از لب چون شکرت با سخنی ساخته اند

زلف شبرگ تو دامیست برای دل ما

که صدش تعبیه در هر شکنی ساخته اند

عشق ضایع نکند رنج عزیزان بنگر

که چها در صفت کوهکنی ساخته اند

تا کشد بار غم عشق فغانی بمراد

دلش از سنگ وز آهن بدنی ساخته اند