گنجور

حاشیه‌ها

مصطفی جهانمردی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۲۳ دربارهٔ سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲۵ - حکایت امیرالمؤمنین علی (ع) و سیرت پاک او:

گفته سعدی مربوط به دوره ای از تاریخ است که چند قرن از ما به حقایق مولا علی نزدیکتر بوده و خیلی از روایات و احادیث پس از او نوشته شده در آن دوران افراط و تفریط های این روزگار شاید وجود نداشته از طرفی سعدی مرد فهیم و آگاه و محتاطی نسبت به تمام نوشته هایش بوده پس در مورد موضوع با توجه به آگاهی  اندکمان سنجیده تر نظر بدهیم در هر حال حرف سعدی برای اهل سیاست امروز درس بزرگی است که البته سعدی آنرا برای همه دورانها گفته است

دکتر امین لو در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۳۵ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۵ - سوال از معنی حقیقی شراب و شاهد و خرابات و امثال آن:

شانزدهمین پرسش دربارۀ اشارات عرفا«2» (شرح ابیات از 805 تا 864) (شراب، شمع، شاهد و خرابات)

 شیخ چون از سؤال قبلی فارغ شد، به پاسخ سؤال دیگر سایل در مورد شراب، شمع و شاهد به طریق مشرب عرفان و همچنین به طریق ارباب حال می پردازد.

805    شراب و شمع و شاهد را چه معنی است؟

       خراباتی شدن آخر چه دعوی است؟

سایل می پرسد: شراب، شمع و شاهد که در منظوم و منثور بر زبان ارباب حال و کمال جاری می شود، چه معنی دارد و مرادشان از این الفاظ چیست و از خراباتی شدن که ایشان می گویند، چه دعوی و خواسته ای دارند.

دکتر امین لو در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۷:۲۵ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۶ - جواب:

جواب سؤال شانزدهم دربارۀ اشارات عرفا(2) (ابیات ۸۰۶ تا ۸۳۸)

(شراب، شمع، شاهد)

شیخ ابتدا از بیت ۸۰۶ تا بیت ۸۳۸ به پاسخ سؤال در مورد شمع، شاهد و شراب پرداخته، سپس به پاسخ سؤال مربوط به خرابات خواهد پرداخت.

806  شراب و شمع و شاهد عین معنی است

     که در هر صورتی او را تجلی است

شیخ می گوید: اگر به شراب، شمع و شاهد بنگریم، عین معنی است، زیرا آنچه که در جمیع اشیاء تجلی نموده است، حقیقتی است که غیر آن حقیقت، موجود حقیقی دیگری نیست، برای اینکه غیر حق، عدم و نمود بی بود می باشد و تمام موجودات در واقع عین آن معنی و حقیقت می باشند.

نکته ای که ذکر آن در اینجا لازم است، این است که شیخ جواب این سؤال را بر طریق مشرب عرفانی شیخ محی الدین ابن عربی بیان فرموده اند. سؤال قبلی هم که در مورد چشم، لب، زلف، خط و خال بود، می توانست جوابش بر همین سیاق  باشد ولی در آنجا بر این سیاق پاسخ نداده اند، علتش در طرح خود سؤال است، چون در آن سؤال، سایل بیان فرموده بود که «چه خواهد مرد معنی زان عبارت» سیاق این سؤال نشان می دهد، سایل آن معانی خاص را می طلبد که آن ها بر ارباب حال منکشف بوده و بر آن روش عاملند، در صورتی که سیاق سؤال اخیر به نحوی است که سایل می خواهد بداند، معانی این الفاظ در مشرب عرفان چیست و فعلاً کاری بر آن ندارد که آیا معانی موارد اخیر برای اهل حال معلوم است یا نیست یا به آن ها عاملند یا نه. این تفاوت از سیاق سئوالات به خوبی مشخص می شود. البته شیخ در بیت بعدی جواب سؤال بر سیاق اهل حال را نیز پاسخ خواهد داد.

807    شراب و شمع، ذوق و نور عرفان

    ببین شاهد که از کس نیست پنهان

می فرماید: شراب عبارت است از ذوق و حالی است که از مشاهدۀ جلوۀ محبوب حقیقی بر دل عاشق سالک روی می نماید. شمع عبارت است از نور عرفان که در دل عارف صاحب شهود منور می گردد. همچنین شاهد، حق است به اعتبار ظهور و حضور. به همین جهت شیخ می فرماید: شاهد از کسی پنهان نیست و انسان باید به عین الیقین، نظارۀ تجلیات الهی بنماید، برای اینکه او در غایت ظهور است و اما به سبب مایی و تویی، من و تو از وی محجوبیم.

808     شراب اینجا زجاجه، شمع مصباح

          بود شاهد، فروغ نور ارواح

شراب در اینجا که محل بیان حالات ارباب حال و کمال است، زجاجه است و زجاجه عبارت از صور مظاهر حسیه می باشد. حق در عالَمِ مثال که برزخ میان غیب و شهادت است، برای تأنیسِ سالکِ مبتدی که هنوز به مرتبه شهود و جمال مطلق نرسیده است به آن صور ظاهر می شود و این را تجلیات افعالی گویند و حق در این مرحله به صورت اشیاء ظاهر می شود و در اصطلاح صوفیه این مرتبه را تأنیس می گویند.

شمع نیز مصباح و چراغ آن تجلی است.

شاهد فروغ و روشنی نور ارواح است، یعنی فروغ نور تجلی است که مخصوص ارواح طیبه است و این مرتبه را تجلی نوری گویند که بالاتر از مرتبۀ تأنیس است. تجلی که موسی علیه السلام از شجره مشاهده نمود از از این نوع بود.

در انطباق داستان حضرت موسی با مفهوم این بیت باید گفت که شراب یا زجاجه، دل حضرت موسی بود شمع یا مصباح همان شجری بود که نور از او ساطع گشت و شاهد، آن نوری بود که از آن درخت تابان شد و شرارۀ آن بر دل موسی نشست و او را از خود بی خود کرد بیت بعدی این معنی را بیان می کند

809  ز شاهد بر دل موسی شرر شد

    شرابش آتش و شمعش شجر شد

از شاهد که فروغ و روشنی نور تجلی است، بر دل موسی شرر شد، یعنی آتش در دل موسی افتاد و شراب موسی آتش شد، یعنی دل موسی آتش شد و به عبارت دیگر از مشاهدۀ آن آتش، ذوق و شوق در دل موسی پیدا شد و شمع موسی شجر شد، یعنی چنانچه از شمع نور می تابد، از آن درخت نیز نور تجلی بر موسی تابید.

810  شراب و شمعِ جان آن نور اسراست

        ولی شاهد همان آیات کبری است

در انطباق با معراج پیغمبر ما، مصادیق شراب، شمع و شاهد بدین ترتیب است: شراب و شمع عبارت از نور اسری است. چنانچه روایت شده است عایشه از حضرت پیغمبر پرسید آیا پروردگارت را دیدی فرمود: «نوراً انی اراه» یعنی نوری دیدم ولی در جواب بعضی صحابه که درک بیشتری داشتند فرمود: «نوراً إنّی أراهُ نور اسری» یا به تعبیر دیگر فرمود: «رأیتُ ربّی فی أحسنِ صورته» یعنی من پروردگام را در زیبا ترین چهره دیدم.  ولی مصداق شاهد در معراج پیغمبر همان آیات کبری است و مراد از آیات کبری تجلیات اسمایی و صفاتی است که شهود آن به صورت جامعیت، مخصوص دل مبارک آن حضرت بود.

811     شراب و شمع و شاهد جمله حاضر 

       مشو غافل زشاهد بازی آخر

یعنی اگر کمال نبوت به وجود حضرت خاتم الانبیاء ختم شده است ولی ذوق و مشاهدۀ تجلیات اسمایی و صفاتی که به شراب، شمع و شاهد تعبیر می گردد، چون مخصوص ولایت است و ولایت نیز باقی است، پس شراب، شمع و شاهد نیز جمله حاضر و با تو همراهند. بنابراین تو نباید در حجاب غفلتِ هستی و خود بینی محجوب شوی و از شاهد بازی غافل شوی و از مشاهدۀ جمال محبوب بازمانی.

812 شراب بیخودی درکش زمانی

   مگر از دست خود یابی رهایی

شراب بیخودی، محو و فنا درکش تا به دولتِ هستی برسی و بدینوسیله شاید از دست تعین خود که حجاب عاشق از معشوق است، رهایی یابی و به دیدار جمال جانان که غایت مطلوب و مقصود است، برسی.

813     بخور می، تا زخویشت وا رهاند

      وجود قطره با دریا رساند

یعنی می و شراب تجلی جمال محبوب مطلق را نوش کن تا تو را از خودیِ خود وا رهانده و مست و فانی سازد و به سبب رفع تعین از هستیِ مجازی ترا که به منزلۀ قطره ای هستی به دریایِ اعظمِ حقیقتِ مطلق برساند

814 شرابی خورکه جامش روی یار است

      پیاله چشم مست باده خوار است

شرابی بخور که جام آن شراب، روی یار است، چون مستی و بیخودی سالکان از بادۀ تجلی جمال محبوب است که به سبب مشاهدۀ آن جمال، سکر و مستی بر عاشق مستولی می گردد.

در مصرع دوم می فرماید: شرابی بخور که پیالۀ آن، چشم مست باده خوار است. یعنی شراب تجلی جمال محبوب هم به پیالۀ شراب محبوب نوش کن. لازم به یادآوری است که چشم محبوب، خودش مست و باده خوار است و مستی و باده خواری از صفات چشم محبوب است از طرفی خود چشم محبوب، پیاله است که در واقع ساقی و باده خوار هر دو یکی است.

815  شرابی می طلب بی ساغر و جام

    شراب باده خوار و ساقی آشام

شرابی که در این بیت به آن اشاره رفته است، شراب تجلی ذاتی است. این شراب نه ساغر دارد و نه جام، این شراب باده خوار و ساقی آشام می باشد. سابقاً اشاره شده است که مستلزم تجلی ذاتی، فنای مطلق تعینات است و در مقام و اطلاق ذاتی امتیازی وجود ندارد و تجلی ذاتی، تمام امتیازات و تعینات را مرتفع می سازد. به عبارت دیگر امتیاز باده، باده خوار، ساقی، ساغر و جام مربوط به مرتبۀ تنزل ذات است به اسماء و صفات که مربوط به مرتبۀ ظهور است و در مرتبۀ تجلی ذاتی همه فانی و نیست می شوند. لازم به یادآوری است، این معانی که شیخ در این ابیات ادا نموده است، همه حالات و مشاهدات ارباب کشف و شهود است که بی تأویل برآن ها روی نموده و به عین الیقین مشاهده نموده اند. سالکان که به مرتبۀ تجلیات افعالی می رسند، حضرت حق را در عالم مثالی به صورت مظاهر محسوسه مانند انسان و غیره مشاهده می نمایند و «رأیت ربی فی احسن صورته» نشان از این حالت است. از بعضی اکابر صوفیه نیز یه طرق مختلف روایت شده است که حق ساقی گشته و شراب به ایشان می دهد و ایشان چون آن شراب را می نوشند، محو و فانی می شوند البته این مراتب جز ارباب شهود که به آن مراتب رسیده اند، برای کسان دیگر میسر نیست.

816 شرابی خور ز جام وجه باقی 

    سقا هم ربهم او راست ساقی

این بیت اشاره به این آیه کریمه است: «وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا» می فرماید: شراب تجلی را از جام وجه باقی که عبارت از همان حق است بخور و در معنی آیه کریمه«وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ» تأمل نما و ببین که به فرمودۀ قرآن برای کسی که از جام وجه باقی شراب می خورد، ساقی خود حق است و او در شهودِ جمال حق، مست و خراب است.

817  طهور آن مِی بود کز لوث هستی

    ترا پاکی دهد در وقت مستی

شراب طهور که در قرآن به آن اشاره شده است نوع عالی شراب است که سالک را از لوث و ناپاکیِ هستیِ مجازی و تعین در وقت ذوق و مستی رهانده، پاک می سازد.

818  بخور می، وا رهان خود را ز سردی

        که بد مستی بِه است از نیکمردی

شیخ می فرماید: مِی محبت و عشق را که وسیلۀ وصول به مشاهدۀ جمال محبوب است، بخور و خود را از سردی و افسردگی که لازمۀ زاهدان ظاهراً آراسته و باطن آلوده به صفات ذمیمه است وا رهان. در مصرع دوم می فرماید: بدمستی که عدم تقید به قیود صوری است بسیار بسیار بهتر است از آن نیکمردی و زهد و سلامت ظاهری که دارای باطنی افسرده و آلوده به کبر و خودنمایی و حب جاه و شیادی می باشد

819    کسی کو فِتد از درگاه حق دور 

        حجاب ظلمت او را بهتر از نور

بدان که غرض از علوم و اعمال آن است که وسیلۀ قرب حق، معرفت و شناخت گردد. در واقع هدف نهایی، رسیدن به معبود است. مراد از حجاب ظلمت، معصیت است و مراد از نور، اعمال حسنه است، اگر معصیت موجب ندامت و بازگشت به حق شود، بهتر از اعمال به ظاهر حسنه است که موجب تکبر و غرور گردد و انسان را از خدا دور نماید. البته اعمال حسنه ای که انسان را به خدا نزدیک کند، نعم المطلوب است. و معصیتی که ندامت نداشته باشد بسیار بد است. در این بیت اعمال حسنه ای که موجب غرور می گردد با معصیتی که موجب ندامت می گردند، با هم مقایسه شده اند. لذا شیخ فرموده است: کسی که با اعمال به ظاهر صالح از درگاه حق دور بیفتد، بدتر از کسی است که معصیتی توام با ندامت دارد و این تاریکی بهتر از آن نور است.

820    که آدم را زظلمت صد مدد شد

    زنور، ابلیس ملعون ابد شد

مصداق بیت فوق داستان آدم و ابلیس است، حضرت آدم معصیت نمود اما معصیتی که موجب ندامت او شد و گفت «رَبَّنا ظَلَمْنا» و همین ندامت موجب تقرب او به در گاه الهی گردید، لیکن ابلیس هزاران سال عبادت کرد اما این عبادت در او کبر و غرور به وجود آورد و موجب عصیان و نافرمانی او از خدا شد و از خدا دور گردید. پس گناه و معصیت آدم بهتر از عبادت شیطان بود.

821     اگر آنینۀ دل را زدوده است

    چو خود را بیند اندر وی چه سود است

ارباب تصفیه و تزکیه آئینه دل را صیقلی می دهند تا جمال حق در آن آئینه مصفا تجلی کند، حال اگر این آئینه سبب خود بینی شود، نبودن آن بهتر از بودن آن است، چون سبب تکبر می شود و انسان را از خدا دور می کند.

822 ز رویش پرتوی چون بر مِی افتاد

   بسی شکل حبابی بر وی افتاد

مراد از روی در مصرع اول و جه ذات حق است. مراد از مِی نیز می محبت ذاتی احدیت است که به حکم «فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف» حب ظهور یافت و از خانه علم به صحرای عین تاخت و دریای ذات الهی به سبب طوفان این محبت متموج گشت و بسی شکل حبابی بر روی این دریا بوجود آمد شکل حبابی اشاره به تعینات و عالم کثرات است. چون هر چه هست، وجود حقیقی ذات احدیت است و تمام ممکنات مانند حبابی بر روی دریای حقیقت می باشند. پس معنی بیت چنین خواهد بود: وقتی از روی او یعنی وجه ذات احدیت پرتوی بر می که عبارت از حب ظهور ذات احدیت است تایید، بر روی این می که مانند دریای عظیمی است، حباب های زیادی که همان عالم کثرات و تعینات است ، به وجود آمد.

823  جهان و جان بر او شکل حباب است

    حبابش اولیایی را قباب است

مراد از جهان، عالم اشباح است و مراد از جان عالم ارواح است. می فرماید: هر دو عالم اشباح و ارواح بر دریای ذات که به اعتبار محبت به مِی تعبیر می شوند، مانند حبابی است، یعنی در حقیقت غیر از دریا هیچ نیست و عالم کثرات و ممکنات همه مثل حباب های روی دریا می باشند. این حباب ها، قباب و پرده اولیای حق گشته اند، چنانچه بحر وحدت در حباب تعینات مخفی و مستور است، اولیاء الله نیز در دریای وحدت مستغرق و در حباب تعین انسانی مستور و مخفی اند.

824    شده زو عقلِ کل حیران و مدهوش

      فتاده نفسِ کل را حلقه در گوش

عقل، اول موجودی است از موجودات امکانی که از می محبت «فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف» نوش کرده و مستِ محبت، حیران و مدهوش شده است. نفس کل نیز در مرتبۀ دوم از موجودات امکانی قرار دارد، حلقه در گوش افتاده و مطیع و منقاد اوامر است. در مقام طلب و محبت قائم ایستاده که هیچ از آن مرتبه تجاوز ننماید.

825   همه عالم چو یک خمخانۀ اوست

    دلِ هر ذره ای پیمانۀ اوست

همه عالَم از غیب و شهادت مانند خمخانۀ اوست، یعنی تمام موجودات پر از شرابِ هستی او گشته اند و هر ذره از ذرات موجودات به حسب قابلیت خود پیمانۀ شراب محبت حق هستند و پیمانۀ همه موجودات از این شراب پر است. به تکرار در ابیات بالا گفته شد که مراد از شراب همان می محبت ظهور ذات احدیت است که در هر یک از تعینات و کثرات ظهور نموده است.

826    خرد مست و ملایک مست و جان مست

        هوا مست و زمین مست و زمان مست

مست بودن اشاره به خوردن می محبت است و می محبت نیز حسب ظهور الهی در عالم کثرات و ممکنات است، پس معنی بیت چنین خواهد بود که هر چه هست از این می محبت خورده و از نیست به هست آمده اند، یعنی هستی همه موجودات وابسته به تجلی وجود ذات احدیت است.

۸۲۷  فلک سرگشته از وی در تکاپوی

          هوا در دل به امید یکی بوی

یعنی فلک از آن می محبت «فَاَحبَبْتَ اَن اُعْرَف فَ» نوشیده به واسطۀ آن دائماً سرگشته وحیرت زده در تکاپوست و در طلب دوست، گِرد عالَم معلق زنان می گردد و هوا و عشق در دل فلک به امید یک بوی است که از نفحات تجلی جمال محبوب به وی برسد و یا آنکه به امید یک بویی است که در فطرت به او رسیده و اینک طالب و خواهان آن بو است. به علت آنکه هوا در جوف فلک است، در این بیت عبارت هوا در دل بسیار ظریف آمده است.

828 ملایک خورده صاف از کوزۀ پاک

    به جرعه ریخته دُردی بدین خاک

ملائک و فرشتگان میِ صاف (ناب) محبت را از کوزۀ پاک خورده و نوش کرده اند. صاف اشاره به آن است اول فیضی که از مبدأ فیّاض، فایض می گردد بدون واسطه به ارواح مقدسه می رسد، بنابراین کاملاً صاف است و پس از آن، فیض به عرش، اجسام فلکی، عناصر چهارگانه و موالید سه گانه می رسد. کوزۀ پاک اِشعار برآن دارد که چون ملایکه ارواح مجرده اند، حقیقت و تعین ایشان که پیمانه آن شراب است از کدورت معراست. در مصراع دوم فرموده «به جرعه ریخته دُردی بدین خاک»، ریختن دُردی برخاک اشاره به آن است که اسفل سافلین مراتب تنزل، مرتبۀ خاک است و ملایک به یک نوشیدن و باز خوردن آن مِی، دُردی او را بدین خاک تیرۀ ظلمانی ریخته اند. (ضمناً ریختنِ دُردِ شراب به خاک شیوة میخوارگان است.)

829    عناصر گشته زان یک جرعه سرخَوش

      فتاده گه در آب و گه در آتش

عناصر اربعه آب، آتش، باد و خاک از آن جرعۀ دُردی که ملایک بر خاک ریختند از غایت اتحادی که با یکدیگر داشتند به اتفاق نوش کردند و سرخوش و مست گردیدند. همچنین از غایت شوقی که از آن جرعه دست داده از تاب آن عشق، گاه در آب عرق، غریق افتاده اند و گاهی در آتش طلب سوزانند. عناصر گه در آب افتاده اند و گه در آتش، تعبیر بسیار ظریفی است.

830  ز بوی جرعه ای کافتاد برخاک

      برآمد آدمی تا شد بر افلاک

از بوی و لذت آن جرعۀ دُردی که برخاک افتاد. آدمی سر از خاک تیره برآورد و چنان عالی بزرگ شد که از غایت عُلُوّ مرتبه بر افلاک برآمد یعنی از مرتبۀ افلاک و ملائکه نیز بالاتر رفت. انسان به واسطۀ آن که مُرکّب است از غایت پستی که همان عنصر خاک است و از غایت علو که همان روح اضافی است به حکم «فَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» به همین مناسبت مسجود ملایک است. پس هر آئینه خمیرۀ طینت آدمی از جهت آنکه از آن دُردی که بر خاک ریخته شده، به وجود آمده است از نظر صوری ناقص می نماید ولی در حقیقت به سبب جامعیت، درغابت کمال است. از این جهت است که شرابِ تجلیِ وجهِ باقی به تمامت حُسن، فقط در ظرف دل و حقیقت انسان کامل گنجایی دارد.

831 ز عکس او تن پژمرده جان گشت

      زتابَش جانِ افسرده روان گشت

از انعکاس آن می محبت ذاتی، تن و جسم پژمرده جان گشت یعنی روح یافت و از تابش حرارت آن میِ محبتِ ذاتی، جانِ افسرده روان گشت یعنی کمر شوق و عشق بر میان بست و راه در طلب نهاد و هوای رجوع به مبدأ اصلی در دلش پدید آمد.

832   جهانی خلق از او سرگشته دایم

        ز خان و مان خود برگشته دایم

به واسطۀ آثار آن می محبت ذاتی، خلق عالم دایماً سرگشته و متحیرند و سرگردان عشق و طلب بوده، محبوب حقیقی را می جویند و از غایت دَرد طلب و سوز محبتی که دارند، دائماً از خانمان و منزل خود برگشته اند و گِرد عالم به پای سعی دوان بوده و دست حیرت بر سر زنان می گردند و مرشد و هادی می طلبند تا آنان را به وصال محبوب رهنمایی کند.

833  یکی از بوی دُردش عاقل آمد

      یکی از رنگ صافش ناقل آمد

گروهی از بوی دُرد آن می محبت عاقل آمدند یعنی طریق عقل را گزیدند، مانند حکما و فلاسفه که راه عقل می جویند. چون استدلالات عقلی در معرفت الله کافی و وافی نیست، هر آئینه غیر از بویی از آن حقیقت چیزی به مشام ایشان نمی رسد. گروهی دیگر راه رسیدن به حق را دلایل نقلی گزیدند، مانند علمای ظاهر که نقل را به عقل مقدم می دارند و چون ایشان ناقل از انبیاء و اولیاء هستنند، نقل ایشان از رنگ صاف خواهد بود. این مرتبه اعلی از حالت اول است ولی هر دو گروه چون ذوق و وجدان ندارند، رنگ و بویی بیش نیافته و به حقیقت نرسیده اند.

834  یکی از نیم جرعه گشت صادق

        یکی از یک صراحی گشت عاشق

گروهی از ارباب ذوق قدم از مرتبه رنگ و بوی بالاتر گذاشته و از ذوق وجدان بهره مند گشته و با نوشیدن نیم جرعه از آن می محبت ذاتی، صادق و ثابت گشته و قدم در راه محبت حق گذاشته اند و  این مرتبۀ نجبا و ابرار است. گروهی دیگر از اهل ذوق که مقام آن ها بالاتر است یک صراحی از آن می محبت فطری نوشیده و عاشق گشته اند. شارب آن صراحی، شراب محبت و عشق از خم و سبوی تجلیات اسمایی و صفاتی می نوشد واین مقام اوتاد است

835 یکی دیگر فرو برده به یک بار 

      خم و خمخانه و ساقی و میخوار

گروهی دیگر که مقامشان عالیتر بوده و اقطاب هستند، از تمام قیود مراتب کثرات افعال، اسماء و صفات آزاد شده و به مقام اطلاق ذاتی پیوسته اند. این گروه، مستِ شراب جام تجلی گشته و به مقام فناء فی الله و سپس به مقام بقاء بالله رسیده و یکباره خم، خمخانه، ساقی، میخوار را فرو برده و مست ازل و ابد گشته اند. خم عبارت از اعیان کثرات است، خمخانه مرتبه علم و امتیاز اسماء است، ساقی عبارت از ذات است به اعتبار حب ظهور و میخوار، خِرَد است.

836  کشیده جمله و مانده دهن باز 

      زهی دریادل و رند سرافراز

این گروه بقدری تشنه می محبت هستند، با وجود اینکه خم، خمخانه، ساقی و میخوار را فرو برده اند، باز سیراب نشده و دهانشان برای نوشیدن باز مانده است و دائم «هَلْ مِنْ مَزیدٍ» زده، زیاده می طلبند، چون اطلاق ذاتی وسیع تر از آن است که به این مذکورات بگنجد. در مصرع دوم با لحن تعجب می فرماید: زهی دریادل، یعنی دلشان به اندازة کل دریای هستیِ مطلق شده، جمیع کثرات و تعینات را از خود دور کرده اند و زهی رند سرافراز،  یعنی هیچ مرتبۀ مخلوقی به مقام رفیع آنان نمی رسد.

837   درآشامید هستی را به یکبار

         فراغت یافته ز اقرار و انکار

این گروه، هستی عالم را به یک باره به جهت وسعت شرب و استعداد، در آشامیده اند و تعین و نقش هستی بر لوح وجود باقی نگذاشته اند. این گروه فارغ از اقرار و انکار گشته اند، زیرا او نه انکار کسی دارد و نه پروای این دارد که دیگران او را انکار و اقرار کنند، چون انکار و اقرار از لوازم مَنیّت، توهم و دویی می باشد، در صورتیکه این افراد از این همه قیود معرا و مبرا گشته، هستی آن ها از بین رفته و به وجود حق قائم گشته اند.

838  شده فارغ ز زهد خشک و طامات

گرفته دامن پیر خرابات

این گروه چون هستی عالم را محو گردانیده و به مقام فناء فی الله رسیده اند، از زهد خشک و طامات که از لوازم دویی و مَنیّت است، فارغ گشته اند. زهد خشک آن است که صورت ظاهر، زهد باشد ولی در باطن از معنویت خبری نباشد و طامات عبارت است از خود فروشی و بیان کلماتی است که موجب فریبندگی عوام و تسخیر ایشان گردد. این گروه دامن پیر خرابات را هیچ وقت رها نمی سازند، چون با دست همت و در اثر ارشاد و راهنمایی اوست که جمیع رسوم و عادات را ترک کرده و این همه کمالات نصیب آن ها شده است. چون به راهنمایی او به این مقام رسیده اند، بنابراین هیچ وقت دامن او را از دست نمی دهند تا با ارشاد او از مرتبۀ تلوین عبور کرده و به مقام تمکین رسیده، هر لحظه به کمال و جمال دیگر نایل شوند. (تناوب مستی و خماری را تلوین گویند که حالت مبتدیان است.)

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۴۱ دربارهٔ خلیل‌الله خلیلی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶:

امیر سلطان ؛

مشکل شما با من هر چه هست نمیدانم ولی درک نمیکنم بی ادبی شما را ؛اگر کاری کرده‌ام که ناراحت تان کرده مستقیم و محترمانه بدون طعنه و اصطلاحا نیش زبان بگویید ؛ اگرم کاری کردم که بد بود و اصلا به یاد ندارم و شما میدانید جای آنکه خودتان چون من بدی کنید خوبی کنید ورنه چه تفاوت با من دارید!اصلا نمیفهمم دلیل این حرفها چیست ...

تشکر ؛...

احسان در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۰۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را:

جان نباشد جز خبر در آزمون

شاید بتوان «آزمون» را در این جا همان آزمودن به معنای سنجیدن و وارسی کردن در نظر گرفت. یعنی معنای مصرع این باشد که «اگر بررسی کنیم روح چیزی غیر از آگاهی نیست.»

kadirdemir در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۰:۴۶ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲:

ah sa'dî ah, naptın sen öyle

احمـــدترکمانی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۵۳ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:

سعدیا چه عجب امیدوارم حالت خوب باشه

ممنونیم که ویرایشگر و شماره گذاری ابیات رو اضافه کردید

خاکستر در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۸:۰۲ دربارهٔ سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱:

وااای خدایا بعضیا نمیدونم چرا اینجوری هستن،همش دنبال حاشیه ها و هرج و مرج به راه انداختن هستن ، چیکار دارید که مذهب شخص چی بوده آقا نبین کی میگه ببین چی میگه،، بابا ترخدا بس کنید ، هرکس حرف حق زد باید بپذیریم ، من اینجوری هستم هرکس حرف حسابی حرف حق بزنه نوکر و مخلصشم حالا میخواد مسلمان باشه یا نباشه ، نلسون ماندلا باشه یا گاندی یا سعدی یا حافظ،حرف حق رو با جون و دل میخرم ، حرف ناحق رو هم نشنیده میگیرم ، بخدا انقدر زندگی آروم میشه که آرامش تمام وجودتو فرا میگیره،

حامد طباطبایی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷۱۶:

کسی در مصرع آخر احتمالا کی باشد

دکتر امین لو در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۲۱:۱۳ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۴ - اشارت به خال:

اشارت به خال (ابیات ۷۹۱ تا ۸۰۴)

 بدان که مبدأ و منتهای کثرت، وحدت است و خال اشاره به آن است، چون خال بر روی محبوب است، لذا فرموده است.

791    برآن رخ، نقطۀ خالش بسیط است

         که اصل و مرکز دور محیط است

قبلاً بیان گردید که مراد از رخ محبوب، مظهر حسن خدایی است و حسن و جمال الهی نیز مجموع کمالات اسماء و صفات است که لازمۀ ذات الهی  است. مراد از خال نیز نقطه وحدت می باشد. در وحدت هیچگونه تعدد و انقسامی وجود ندارد و بسیط می باشد و وحدت که بسیط است انبساط پیدا کرده، در مظاهر و مجالی غیر متناهیه ظهور می کند. وحدت حقیقی که همان اصل وجود می باشد دور محیط هست، یعنی دایرۀ احاطه کننده کل موجودات و ممکنات است و به عبارتی دیگر کل موجودات در یک چیزی مشترکند و آن عبارت از همان اصل وجود می باشد. اصل و مرکز این دور محیط نیز همان نقطه وحدت است که به خال تعبیر شده است، پس معنی بیت چنین خواهد بود: بر رخ زیبای محبوب که عبارت از حسن و جمال الهی است، نقطۀ خال که همان نقطۀ وحدت است، قرار گرفته است و این نقطه وحدت اصل و مرکز دایرۀ احاطه کننده موجودات یعنی وجود حقیقی می باشد.

792     از او شد خط دور هر دو عالم

           وزو شد خط نفس و قلب آدم

مرجع ضمیر او در بیت فوق خال است که همان نقطه وحدت می باشد. «هر دو عالم» اشاره به عالم غیب و شهادت است. مراد از «خط دور» نیز اصل وجود است که لایتناهی است و در موجودات تجلی پیدا می کند و در واقع عالم غیب و شهادت را احاطه نموده است. همانگونه که در دایره، مرکز، اصل است و پیرامون دایره در خط پرگار تابع مرکز است در این مورد نیز خال که همان نقطۀ وحدت است، اصل می باشد و دایرۀ وجود تابعی از آن نقطه اصلی است. در مصرع دوم آدم را نسبت به کل عالم تخصیص فرموده و بیان کرده است که خط نفس و قلب آدم نیز از همان نقطۀ خال ظاهر گشته است. مراد از نفس عبارت از نفس حیوانی است که مشترک انسان و حیوان است و مراد از قلب، نفس ناطقه است که مخصوص انسان می باشد. در مصرع دوم در بعضی قرائت ها به جای خط کلمه حظ آمده است که در اصل معنی تغییر ایجاد نمی شود.

793  از آن، حال دل پرخون، تباه است

       که عکس نقطۀ خال سیاه است

از آن جهت حال دل پرخون، تباه و خراب است که دل انسان، عکس نقطۀ خال سیاه می باشد. نقطه خال سیاه هم چنانکه  قبلاً بیان شد نقطۀ وحدت حقیقی است. مطابق عقاید  قدما اصل دل انسان قطرۀ خونی است که به آن سویدای دل می گویند و دل صنوبری محیط  برآن قطرۀ خون می باشد. همانگونه که نقطۀ خال سیاه که وحدت حقیقی است، منبع هستی است، این قطرۀ خون نیز که به آن سویدای دل می گویند، منبع حیات و کمال انسانی است و این قطره خون عکس آن خال سیاه می باشد.

794  زخالش حال دل جز خون شدن نیست

     کز آن منزل ره بیرون شدن نیست

 دراین بیت خون شدن ایهام دارد. معنی قریب آن همان قطره خون است که در بیت بالا توضیح داد شد ولی معنی بعید آن مضطرب شدن می باشد. می فرماید: از آن خال سیاه، حال دل جز خون شدن نمی تواند باشد برای اینکه علم و شعور انسان عاجز است که به ماهیت آن نقطۀ خال سیاه پی ببرد، لذا از این جهل راه بیرون شدن ندارد«مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ» تعبیر دیگر این می تواند باشد، چون هیچ شیئی از موجودات علمی و  عینی از احاطۀ دایرۀ وجود نمی تواند خارج باشد و هر چه باشد، اوست و غیر او عدم محض است، پس دل انسان نیز  در داخل این دایره است و راه بیرون شدن از آن را ندارد.

795  به وحدت در، نباشد هیچ کثرت

       دو نقطه نبود اندر اصل وحدت

در وحدت حقیقی دوئی و کثرت نمی تواند باشد، چون اگر دویی شد، دیگر وحدت نیست و چون در ابیات بالا از دو نقطه صحبت شد: یکی نقطه خال سیاه و دیگری دل، پس هردو نمی تواند اصل باشد و چون نقطۀ خال سیاه اصل است، پس دل فرع است و عکس آن نقطه خال سیاه است.

796  ندانم خال او عکس دل ماست

        و یا دل، عکس خال روی زیباست

شیخ در بیت قبل فرمودند که دو نقطه نمی تواند اصل باشد و یکی از آن اصل باشد و دیگری فرع. حال در این بیت بر سبیل تنبیه می فرماید نمی دانم از آن دو نقطه کدام اصل است آیا خال او اصل است و دل ما عکس اوست و یا دل ما اصل است و خال روی زیبا عکس این دل است.

در توضیح این بیت و شبهه ای که شیخ دارد، باید توضیح داد که در دایرۀ موجودات دو قوس نزولی و صعودی وجود دارد. در قوس نزولی نقطه اول وحدت است و نقطه اخیره که آخرین مراتب تنزل و در واقع کاملترین موجودات است، انسان کامل است. در قوس صعودی برعکس می باشد و دل انسان کامل مبدأ سیر عروجی است و نقطه آخر همان ذات احدیت است. در ابیات اول کتاب به طور کافی در این مورد بحث شده است و این دو قوس یک دایره کامل را تشکیل می دهد. گرچه نسبت به مبدأ اصلی و اولویت حقیقی، نقطۀ وحدت یعنی خال سیاه اصل است ولی باید دانست که نسبت به سیر سالک در قوس عروجی که موجب معرفت یقینی می شود، دل انسان اصل است، پس هر دو به اعتباری  اصل می باشند.

797 ز عکس خال او گشت پیدا 

    و یا عکس دل آنجا شد هویدا

این بیت نیز به تعبیری مفهوم بیت بالا را دارد و تأکیدی برآن است و می فرماید: از عکسِ خالِ او دل پیدا گشت، در این تعبیر خال اصل است و یا اینکه عکس دل در آنجا یعنی پس از سیر عروجی در ذات حق هویدا گردید که در این تعبیر دل اصل می باشد.

798  دل اندر روی او با اوست در دل

        به من پوشیده شد این کار مشکل

یعنی دل در روی او مانند خال واقع است یا اینکه روی او در دل واقع می باشد، یعنی روی محبوب که وجه ذات است، اصل است و دل مانند خال بر آن منعکس است و یا روی او که وجه ذات است، در دل انسانی ظهور یافته و دل اصل می باشد. زیرا که در دل انسان جمیع اسرار و معانی پیدا می شود، در نتیجه روی محبوب عکسی است در دل انسان در هر حال شیخ می فرماید: این موضوع برای من معما و مشکل است.

799    اگر هست این دلِ ما عکس آن خال؟

                 چرا می باشد آخر مختلف حال؟

حال سؤال دیگر پیش می آید، چرا دل ما مختلف حال است، چون نقطه خال که نقطه وحدت حقیقی است، باید همیشه بر یک حال و ساکن باشد، بنابراین دل هم که عکس اوست، مانند آن باید بر یک حال و ساکن باشد، چون عکس هر چیزی مثل خود اصل باید باشد، در صورتیکه این طور نیست.

800 گهی چون خشم مخمورش خراب است

           گهی چون زلف او در اضطراب است

می فرماید: دل، همیشه بر یک حال نیست و مختلف حال است، گاهی مانند چشم مخمورِ محبوب به خمارِ خرابیِ عالمِ تفرقه و کثرات گرفتار است و گاهی مانند زلف او در اضطراب است و این اضطراب  ناشی از اختلاف احوال و پریشانی روزگار در عالم کثرت روی می دهد.

801  گهی روشن چون آن روی چو ماه است

             گهی تاریک چون خال سیاه است

یعنی دل انسان به علت تقلب احوال گاهی به نور تجلی روی محبوب وصفای وصال او مانند رخسارۀ چون ماهِ  دلبر، روشن است و گاهی به واسطۀ  ظلمت وجود و هجران و حرمان مانند خال سیاه تاریک است، یعنی دل همیشه بر یک حال نیست.

802 گهی مسجد بود گاهی کنشت است

          گهی دوزخ بود گاهی بهشت است

باز اشاره به اختلاف احوال دل دارد و می فرماید: گاهی در مقام غلبۀ معنی که مرتبۀ محمد(ص) است و مسجد اشاره به آن است، قرار دارد و گاهی در مقام غلبه صورت که مرتبۀ موسی علیه السلام است و کنشت اشاره  به آن است، قرار دارد و گاهی به واسطۀ ظهور احکام  نفسانی در دوزخ و گاهی به دلیل غلبۀ روحانیت و صفات مَلَکی حالت بهشت دارد.

803  گهی برتر شود از هفتم افلاک

            گهی افتد به زیر تودۀ خاک

دل انسان به واسطۀ جامعیتی که دارد، گاهی از اخلاق ذمیمه مبرا و به اخلاق حمیده متصف می شود و به اعلی علیین می رسد و بالاتر از فلک هفتم قرار می گیرد و گاهی به علت استیلای نفس و متابعت از شیطان به اسفل السافلین نزول می کند و به تحت الثرای بُعد و حرمان می رسد.

804  پس از زهد و ورع گردد دگر بار

        شراب و شمع و شاهد را طلبکار

دل انسان دائماً در حال ترقی و تنزل است و این بیت اشاره به هر دو دارد، گاهی در مقام تنزل است، یعنی دل انسان که به صفت زهد و ورع متصف بود به واسطه غلبۀ نفسانی، زهد و ورع را کنار می گذارد و طلبکار شراب، شمع و شاهد صوری می گردد و گاهی در مقام ترقی است، یعنی سالک با ریاضت نفس به طاعت و عبادت مشغول می شود و به زهد و ورع متصف می گردد و طلبکار شراب، شمع و شاهد معنوی می گردد و به مراتب تجلی و نور معرفت و مشاهدۀ محبوبی که غایت مرام است، می رسد. شراب اشاره به تجلی است. شمع اشاره به نور معرفت و شاهد اشاره به مشاهدۀ محبوب است، که در ابیات بعدی به صورت مفصل، آمده است.

دکتر امین لو در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۲۰:۰۰ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۳ - اشارت به رخ و خط:

اشاره به رخ و خط(ابیات ۷۸۰ تا ۷۹۰)

 هر چند در سؤال، رخ و خط را به ترتیب نفرموده  اما به جهت آنکه بین رخ و خط علاقه و ارتباط تام وجود دارد و تفهیم معنی بعضی از لوازم خط موقوف به ذکر رخ است، بنابراین هر دو را در یک اشاره بیان فرموده است. رخ به اعتبار ظهور کثرت اسمایی و صفات، اشاره به ذات الهی است و خط، اشاره به تعینات عالم ارواح می باشد که نزدیک ترین مرتبه به وجود است.

780  رخ اینجا مظهر حُسن خدایی است

    مراد از خط، جناب کبریایی است

قید اینجا در این محل آن است که رخ در جاهای دیگر به مناسبت هایی معانی دیگر دارد و در این محل مراد از رخ ، مظهر حُسن خدایی است. حسن و جمال الهی عبارت از مجموعۀ  کمالات اسماء و صفات است که لازمۀ ذات الهی می باشد. مظهر این حسن و جمال، ذات با کمال آن حضرت است. مراد از خط نیز جناب (آستانه) کبریایی است که عبارت از عالم ارواح مجرده است که اقرب مرتبه به وجود است. جناب به فتح جیم به آستانه، کناره، محله، سرای و خانه اطلاق می گردد چون هیچ مرتبه ای به آستانۀ کبریایی حضرت احدیت نزدیک تر از عالم ارواح نیست.

781    رخش خطی کشید اندر نکویی

   که بیرون نیست از ما خو برویی

رخ محبوب به نیکویی و لطافت و نازکی خطی کشیده است که جامع جمیع دقایق و بالاترین مرتبه حسن و جمال است و هیچ خوبرویی و زیبایی و ملاحت از آن خط  نمی تواند فراتر باشد و مظهر حسن و جمال، مطلقاً روی آن حضرت است و بس.

728    خط آمد سبزه زار عالم جان

    از آن کردند نامش دار حیوان

در ابیات قبل  گفته شد که مراد از خط، تعینات ارواح مجرده است که اقرب مراتب به وجود و به مرتبۀ غیب است. می دانیم مرتبۀ ارواح، اولین مراتب ظهور در مظاهر است و برزخ میان غیب مطلق و شهادت مطلق است شیخ این مرتبه را سبزه زار عالم جان یعنی عالم روح تعبیر نموده است. چون سبزه زار کنایه از محل نشو و نمای حیوان است به این مرتبه دار حیوان نیز نام نهاده اند. این تعبیر بر گرفته از قرآن کریم است که فرمود: «انّ الدّار الآخرۀ لهی الحیوان» نام دیگر دار حیوان، دار آخرت است چون ارواح مطهره بعد از مفارقت از تن به آن عالم  بازگشت می نمایند.

783  زتاریکی زلفش روز، شب کن

         زخطش چشمۀ حیوان طلب کن

در اوایل این کتاب توضیح داده شده است که عالم کثرات از جهت ظهور مانند روز است ولی از جهت اینکه مانع اطلاع طالب بر حقیقت توحید می باشد و در واقع عالم کثرات حجابی بر حقیقت توحید می باشد به تاریکی تعبیر شده است. در ابیات قبلی نیز بیان گردید که زلف نمود کثرات است. مراد از «شب کن» یعنی محو و نیست گردان و در واقع نیستی را از جهت ظلمت به شب تعبیر کرده اند. پس معنی مصرع اول چنین خواهد بود: عالم کثرات را که زلف تعبیر از آن است و از جهت ظهور مانند روز است ولی از جهت مانع بودن در راه حقیقت مطلق تاریک است، شب کن یعنی محو و نیست گردان. در مصرع دوم می فرماید «زخطش چشمه حیوان طلب کن» یعنی وقتی عالم کثرات را محو کردی به «خط» که سبزه  زار یا دار حیوان یا عالم روح است می رسی، در این مرحله نیز متوقف مباش و از این مرحله یعنی از خط یا دار حیوان عبور کن تا به چشمه حیوان برسی. مراد از چشمه حیوان، ذات مطلق احدیت است، چون اوست که منبع فیاض حیات و هستی جمیع اسماء، صفات افعال و آثار است.

784   خضر وار از مقام بی نشانی

   بخور چون خطش آب زندگانی

مراد از مقام بی نشانی، مرتبه ذات مطلق است. مراد از خط نیز چنانچه در ادبیات بالا گفته شد تعینات عالم ارواح است و گفته شد که این مرتبه اقرب موارد به ذات احدیت است و مانند سبزه زار است که از سرچشمۀ فیاض احدیت مشروب شده، شاد و خرم است، پس معنی بیت چنین خواهد بود: وقتی به چشمه حیوان رسیدی مانند حضرت خضر که آب حیات نوشید تو نیز از مقام ذات احدیت آب حیات بخور، همچنانکه عالم ارواح نیز از این آب حیات می خورند.

785     اگر روی و خطش بینی تو بی شک

     بدانی کثرت از وحدت یکایک

اگر خط و روی محبوب را ببینی، بی شک کثرات را از وحدت یکایک و به تفصیل خواهی دانست و برای تو معلوم خواهد شد که وحدت روز است و جمعیت و نوریت دارد و کثرت شب است و تفرقه و ظلمت دارد

786   ز زلفش بازدانی کار عالم

       ز خطش بازخوانی سِرّ مبهم

در ابیات قبل توضیح داده شده است که زلف، نشان از عالم کثرات و تعینات است و اغلب به عالم شهادت تعبیر می گردد. خط نیز مخصوص به تعینات عالم ارواح است، البته گاهی به کل تعینات و کثرات تعبیر می گردد. در مصرع دوم کلمۀ خواندن به جهت تناسب با خط آورد شده است. پس معنی بیت چنین است: از زلف محبوب که مراد از آن کثرات و تفرقه و پریشانی عالم است، کار عالم را بازدانی و از خط محبوب که مراد از آن تعینات عالم ارواح است و شأن آن میان غیب مطلق و شهادت مطلق است، سر مبهم را بازخوانی. سر مبهم همان دمیده شدن خط کثرت به گِرد وجه وحدت می باشد.

787    کسی گر خطش از روی نکو دید

    دل من روی او در خط او دید

اگر کسی خط محبوب را در روی خوب او مشاهده نماید، یعنی کثرت را در وحدت ببیند در این صورت حق پیش او آئینه خلق است و در این حالت خلق را ظاهر و حق  را باطن خواهد دید. به این مرتبه ذوالعقل گویند. مطلبی را که در مصرع دوم بیان فرموده مقامی عالی تر از مضمون مصرع اول است و به عبارتی دیگر حق را ظاهر و خلق را باطن می بیند و به این مرتبه مقام ذوالعین می گویند. در چنین مقامی سالک به هر جا نگاه می کند، جز خدا نمی بیند. مفهوم این بیت مشابه مفهوم بیت 85 است.

788 مگر رخسار او سیع المثانی است

   که هر حرفی از او بحر معانی است

سبع المثانی سورۀ فاتحه الکتاب است که دارای هفت آیه است و مشتمل بر مجموع معانی آیات قرآنی است . این سوره دو بار نازل شده است. ذات حق نیر اشتمال بر تمام معانی اسماء و صفات دارد. ذات حق نیز به اعتبار تنزل و ظهور در دو مرتبۀ علم و عین و هفت اعتبار کلی (یعنی صفات سبعیه ذاتیه اند،) می باشد. صفات سبعه عبارتند از علم، حیات، قدرت، اراده، سمیع، بصیر و کلام. در این بیت رخسار ذات احدیت به سورۀ سبع المثانی تشبیه شده است و وجه مشابهت با توضیحاتی که داده شد، معلوم است. چنانچه هر حرفی از سوره سبع المثانی به سبب اشتمال آن بر کل قرآن دارای دریای معانی است، هر تجلی و ظهوری از وجه الهی نیز به اعتبار اشتمال از روی ذات بر تمامیت تجلیات، بحر معانی است که کرانه ای ندارد.

789   نهفته زیر هر مویی از آن باز

   هزاران بحر علم از عالم راز

چنانچه هر حرفی از سورۀ سبع المثانی دارای دریای معانی است، هر مویی از رخسار محبوب نیز نهفته از هزاران دریای علم از عالم راز و سر غیب می باشد. در این بیت اشاره به هر مو نموده است. مو اشاره به تجلی و ظهور است. بنابراین در تحت هر مو یعنی هر تجلی، تجلیات نامتناهی وجود دارد و هزاران دریای علم و معانی در آن نهفته است و غواص آن دریاها اولیاء الله هستنند.

790   ببین برآب، قلب عرش رحمان

  زخط عارض زیبای جانان

قلب مؤمن به حکم «قَلبُ المُؤمِنِ عَرشُ الرَّحمنِ» عرش حقیقی است و به اعتبار آیۀ کریمه «کانَ عَرْشُهُ عَلَی الْماءِ» عرش برآب است. عارض محبوب از جهت نازکی و لطافت به آب تشبیه شده است. ضمناً قلب انسان از آن جهت که تعینات ارواح مجرده است، خط است. پس معنی بیت چنین خواهد بود: یعنی نظر کن و ببین که قلب انسان که به منزلۀ عرش رحمان است. خطی است بر رخسار مانند آب که بر روی زیبای محبوب ظاهر و دمیده گشته است. در این بیت تشبیه فوق العاده ظریفی وجود دارد.

دکتر امین لو در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۲ - اشارت به زلف:

اشاره به زلف  (ابیات ۷۶۳ تا ۷۷۹)

تعینات و کثراتِ ممکنات با توجه به اینکه موجب مخفی ماندنِ وجه ذات احدیت می شوند، مشابهتی با زلف دارد که موجب اختفایِ رخِ جانان می شود، بنابراین در ابیات بعدی لوازمِ تشبیه و تنزیه این لفظ را با معنای فوق بیان می نماید.

763   حدیث زلف جانان بس دراز است

 چه شاید گفت از آن، کان جای راز است

سخن گفتن از زلف جانان بسیار دور و دراز بوده، در ضبط و حصر نمی آید. درازی زلف اشاره به کثرت، موجودات و تعینات است و وجه مشابهت آن با تعینات این است: همانگونه که زلف، جمال و روی جانان را می پوشاند و موجب اختفای آن می گردد، هر تعینی از تعینات نیز حجاب و نقابی بر روی واحد حقیقی است و باید دانست که هرچه ظهورات الهی به صورت ظاهر بیشتر باشد موجب اختفای بیشتر اوست. چون تعداد تعینات در حد حصر نیست پس این حدیث بسیار دور و دراز است در مصرع دوم می فرماید: «چه شاید گفت که آن جای راز است» یعنی اظهار و ابراز آن اسرار گاهی منجر به فتنه، پریشانی، سرگردانی، طعن و انکار می گردد، بنابراین این اسرار را نمی باید بر نامحرمان فاش کرد.

764   مپرس از من حدیث زلف پرچین

   مجنبانید زنجیر مجانین

شیخ می فرماید: از من که عاشق بی دل هستم، حدیث زلف پرچین و شکن معشوق را مپرس. گرفتاری و آنچه مانع شهود جمال حق است، همین کثرات می باشند و مرغ دل طالبان و عاشقان گرفتار این دام بلاست و بعد می فرماید که زنجیر مجانین عشق و طلب را مجنبانید، چون سلسلۀ زلف معشوق است که سبب پای بندی عاشقانِ دیوانه گشته و نمی گذارد، در هوای وصال محبوب طیران نموده، از اندوه فراق خلاصی یابند.

765    ز قدش راستی گفتم سخن دو ش

      سر زلفش مرا گفتا فُرو پوش

از قد و قامت معشوق که امتداد حضرت الهیت و برزخ بین وجود و امکان است، دوش به راستی سخن گفتم و اعتدال او را ستودم، اما سر زلف معشوق به من یادآور شد که این سخن را فراموش کن و اظهار مکن، چون در عالمِ ظهور، تضاد اسمایی و صفاتی وجود دارد و زلف از غایت درازی، راستی قد را پوشانیده است و سر تا قدم را مستور گردانیده است. لازم به تذکر است که زلف مظهر کثرت و تباین است. هم چنین قید کلمه دوش در مصرع اول به این سبب است حضرت الهیت از جهت ظهور اسماء و اعیان به واسطۀ ظلمت و کثرت مناسبت به شب دارد. در این بیت یک تشبیه ضمنی ظریفی وجود دارد، بدین صورت وقتی عاشق درازی قد معشوق را می ستاید، زلف یار زبان به اعتراض گشوده و می گوید سخن گفتن از درازی قد یار را فراموش کن چون من از قد یار درازترم.

766  کجی بر راستی زو گشت غالب

       وَزو در پیچش آمد راه طالب

کجی، انحراف، و تضادِ زلف بر راستی و اعتدالِ جانان غالب گشته است، یعنی ظهور کجی و تضاد  اسمایی و صفاتی، راستی و اعتدال ذات را که در جمیع ذرات یکسان است مخفی گردانیده است و بدین ترتیب از کجی زلف، راه طالبِ عاشق پر پیچ و خم شده است. به همین جهت است که هر چه می رود به منزل نمی رسد و از قیود و کثرات خلاصی نمی یابد تا به مقام وحدت برسد و از زحمت و رنج سفر بیاساید و به مراد دل برسد.

767   همه دل ها از او گشته مسلسل

       همه جان ها از او بوده مقلقل

همۀ دل های عاشقان صادق در سلسلۀ زنجیرِ معشوق گرفتار گشته اند و مطلقاً خلاصی از این قید ندارند. حتی مجذوبان که صاحب مرتبه جمعند و از تفرقه وارسته اند، گاهی در بند نوشیدن و پوشیدن می باشند، که مستلزم تعین است. در مصرع دوم می فرماید همه جان ها و ارواح به علت گرفتاری در دام زلف یعنی کثرات و تعینات مقلقل یعنی مضطرب هستند چون مانع وصول ایشان به محبوب است. «مقلقل به معنی جوشاندن است.»

768             معلق صد هزاران دل زهر سو

                      نشد یک دل برون از حلقۀ او

قید صد هزاران نمود کثرات است و عدد خاص مراد نیست، یعنی دل های بی شمار هر کدام از هر سویی و به طریقی وابستۀ زلف یار هستند. هر دل هوای دیگری دارد و به واسطۀ حلقه های بی نهایتِ آن زلف، لاجرم حتی یک دل هم برون از حلقۀ آن زلف نیست. به عبارتی دیگر هر دل که هست به هوا و هوس چیزی است و طالب مطلوبی خاص است که به واسطه آن هوا و هوس و مطلوب خاص، از تعین خود رهایی ندارد.

769  اگر زلفین خود را برفشاند

       به عالم در یکی کافر نماند

قبلاً بیان گردید که زلف اشاره به تعینات و کثرات است. در این بیت زلفین آورده و مراد از آن تعیناتِ جلالی و جمالی است، معنی بیت چنین است: اگر تعینات جلالی و جمالی خود را برافشاند و پردۀ تعینات را کنار بزند همان لحظه جمالِ حق که در پس پردۀ تعینات مخفی بود، ظاهر خواهد شد. و همه افراد قادر به رویت جمال او خواهند بود و مشاهدۀ جمال توحید الهی برای همه میسر خواهد گشت، و در این صورت در عالم یک کافر نمی ماند و همۀ مشرکان موحد می گردند.

770             وگر بگذاردش پیوسته ساکن

                نماند در جهان یک نفس مومن

اگر معشوق، زلفِ خود را که عبارت از ظلمتِ کثرات و تعینات است، پیوسته ساکن بگذارد و هرگز حجاب تعینات را از وجهِ وحدت بر ندارد، در همۀ عالم یک نفر مؤمنِ حقیقی که شاهد توحید عیانی گردد، نمی ماند و عالم پر از شرک و کفر می گردد.

771             چو دام فتنه می شد چنبر او

                به شوخی باز کرد از تن سر او

چنبر عبارت از دایرۀ امکانات است که از به هم رسیدن مراتب موجودات ممکن حاصل می شود. شوخی اشاره به جذبۀ الهی است. باز کردن سر زلف از تن، اشاره به ظهور انوار تجلیات وحدت است که در اثنای سلوک و ریاضات به سالکان رو می نماید. در سایۀ سلوک و ریاضتِ سالک، زلف یعنی تعینات کوتاه می شود و تن که عبارت از همان وحدت حقیقی است، نمودار می گردد. پس معنی بیت چنین خواهد بود: چون چنبر او یعنی دایرۀ امکانات، دامِ فتنه و امتحانِ طالبانِ راه معشوق می شد، بنابراین معشوق به شوخی (یعنی جذبه) سرزلف از تن باز کرد و کوتاه گردانید تا جمال وحدتش از زیر نقاب کثرت نموده شود.

772  اگر ببریده شد زلفش چه غم بود

          که گر شب کم شد اندر روز افزود

اگر زلف معشوق بریده شد، چه جای غم و پریشانی است، بلکه موجب شادی است زیرا اگر از شب چیزی کم شد نه آن است که عدم می گردد، بلکه در روز می افزاید. هرچه ظلمت شب که نشان کثرات و تعینات است، کاسته می گردد ظهور روز وحدت زیاده می شود. باید دانست که هرتعینی را دو وجه هست: یکی وجه کثرت و دیگری وجه وحدت، محوشدن وجه کثرت، موجب ظهور وجه وحدتش می گردد و کم شدن وجه کثرت، دلیل بر این نیست که هست نیست می گردد چون هستی دائماً هست و نیستی دائماً نیست و قلب حقایق ممتنع است.

773             چو او بر کاروان عقل ره زد

                به دست خویشتن بر وی گره زد

چون او یعنی محبوب حقیقی راه کاروانِ عقل را زد و بدینسان عقل را از معارفِ کشفی و توحیدِ حقیقی برهنه و عور نمود، به مثابه این است که با دست خود زلف تابدار پر چین را گره زده تا عقل به واسطه ی وابستگی به نقوشِ کثرات و تعینات نتواند راه به توحید حقیقی ببرد. این گره مطلقاً برای عقل گشوده نخواهد شد و دریافت این معنی جز از طریق عشق و محبت و تجرید از ماسوی الله در سایه ارشادِ راهنما و توجه به مولی نمی تواند باشد.

774             نیابد زلف او یک لحظه آرام

                    گهی بام آورد گاهی کند شام

زلف محبوب یک لحظه آرام و قرار ندارد. بیقراری زلف معشوق اشاره به تغییرات و تبدیلات سلسلۀ موجودات است که هر ساعتی به وضعی و نوعی دیگر است. زلف یعنی کثرات از غایت بیقراری گاهی از وحدت دور می شود. و بام می آورد یعنی وحدت ظاهر می شود و گاهی برعکس شام می کند و به غیر از ظلمت کثرت چیزی نمی ماند. بام به معنی بامداد یعنی صبح است که اشاره به نور وحدت است و شام نیز اشاره به ظلمت کثرت می باشد و این هر دو معنی نسبت با سالک دارد یعنی گاهی در دل سالک نور وحدت تابان می شود و گاهی احکام کثرت به قدری در دل سالک غلبه می کند که اصلاً نمی گذارد او مشاهده نور توحید نماید.

775    ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد

             بسی بازیچه های بوالعجب کرد

روشناییِ وحدت آثار و لوازم رخ  و ظلمتِ کثرت، آثار و لوازم زلف جانان است که اولی به روز و دومی به شب تعبیرگردیده است. در این بیت عدد صد دلیل بر کثرت است و مقدار خود عدد صد منظور نیست. بنابراین معنی بیت چنین خواهد بود: هر عاشقی در طی یک شبانه روز صد روز و شب دارد یعنی معشوق در طی روز صد بار به او رخ می نماید که کنایه از روز است، همچنین صد بار زلفش را نمایان می سازد که به مثابه شب است. بدین ترتیب جانان به وسیله تکرر نمایش روی و زلف خود برای عاشقش بازیچه های، عجیب بسیاری دارد.

776             گل آدم در آن دم شد مخمر 

               که دادش بوی آن زلف معطر

می دانیم تمام موجودات و عالم کثرات تعیناتی از اسماء، صفات و ذات الهی اند و انسان به دلیل جامعیت، تعین جامع اسم الله می باشد. مراد از زلف، عالم کثرات می باشد. بنابراین هر موجودی با تعین یافتن یکی از اسماء و صفات الهی  معطر شده است. انسان به دلیل جامعیت با تعین یافتن تمام اسماء و صفات الهی معطر شده است. بنابراین معنی بیت چنین خواهد بود: گل آدم یعنی طینت آدم در آن دم که مخمر و سرشته شد به دلیل جامعیت با بوی آن زلف، معطر گردید یعنی جامع تمام اسماء و صفات الهی گردید. به عبارت دیگر خداوند انسان را در صورت خود آفرید«إنّ الله خلق آدم علی صورته»

777             دل ما دارد از زلفش نشانی

               که خود ساکن نمی گردد زمانی

دل، که خلاصه بنیۀ انسانی است، به مناسبت جامعیت و مظهریت جمیع اسماء و صفات از زلف محبوب نمونه و نشانه ای دارد و هر دم به صفتی و ظهوری تازه، ظاهر گردد و یک لحظه ساکن نمی گردد و آرام و قرار ندارد و در واقع مظهر«کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ» می باشد و دایم در ظهور و بروز منقلب است و از این جهت به قلب موسوم گشته است.

778      از او هر لحظه کار از سر گرفتیم 

              زجان خویشتن دل بر گرفتیم

ضمیر او در مصرع اول دل یا زلف است. البته هر کدام که باشد در نتیجه و معنی تغییری بوجود نمی آید. معنی بیت چنین است: سالک به جد و جهد از مراتب کثرات عبور نموده و به مقامات و مراتب کمال وصول می یابد. ولی نگهداشت این حالت بدون کو.شش پایدار نیست، چون به سبب تاثیر لوازم زلف که آشفتگی است و یا به سبب جامعیت دل که میل دارد به حالت اول بر گردد. بنابراین سالک باید هر لحظه کار را از سر بگیرد وجد جهد نماید تا از مراتب کثرات عبور و به مقامات کمال و وصول یابد. در مصرع دوم می فرماید: دل از جان خویشتن بر گرفتیم و این اصطلاحی است که معنای آن از دست دادن فکر و آسایش و سپردن تن به قضا و تسلیم شدن در قبال خواسته های جانان است.

779    از آن گردد دل از زلفش مشوش

          که از رویش دلی دارد پرآتش

دلِ عاشقِ شیدا، دائماً عشق و هوای دیدار روی محبوب را دارد و دل در این عشق و اشتیاق پر آتش است ولی زلف که مراد از آن عالم کثرات است، مانع مشاهدۀ جمال جانان است و نمی گذارد که روی جانفرای جانان به دیدۀ دل گشوده شود، لذا دل دائماً از دست زلف مشوش و پریشان است.

همیرضا در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۰۴ دربارهٔ سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲:

وگر خواهند درویشان ملک را صنع ...

«ملک» در مصرع اول به معنی «خداوند» است به سیاق خطاب خداوند با لفظ «ملک» در شعر معروف سنایی: «ملکا! ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی ...»

دکتر امین لو در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۰۱:۲۱ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۱ - اشارت به چشم و لب:

اشاره به چشم و لب  (ابیات ۷۴۴ تا ۷۶۲)

 چون درسئوال سائل چشم و لب مقدم بر دیگر الفاظ بود هم چنین چون لوازم و صفات چشم  و لب با یکدیگر  قرب و مناسبت دارند لذا هر دو را در یک اشارت آورده است

744     نگر کز چشم شاهد چیست پیدا

       رعایت کن لوازم را بدانجا

به چشم شاهد و محبوب نگاه کن و ببین چه ویژگی ها و لوازمی دارد و آن لوازم  و صفات  چشم محبوب با چه چیزهایی تناسب دارد. (در ابیات بعدی تناسب ویژگی های چشم را بیان خواهد کرد.)

در بعضی نسخه ها مصرع اول بدین شکل آمده است «نگر کز چشم و از  لب چیست  پیدا» این قرائت صحیح تر به نظر می رسد،  چون هر دو را در یک اشاره ذکر کرده است. اولی آن است که در اولین بیت ایماء و اِشعار به هر دو داشته باشد.

745      ز چشمش خاست بیماری و مستی

             زلعلش نیستی در تحت هستی

بیماری و مستی که از بُعد، فراق  و پندار خودی حاصل می شود و عاشق دل سوخته را از دیدار جمال جانان محروم می سازد، همه از لوازم  چشم پرکرشمه اوست. هم چنین لب لعلش که مرده را زنده و نیست را هست می کند، از آثار و لوازم  لب لعل جانبخش جانان است که اشاره به نَفَس رحمانی دارد. در بعضی نسخه ها مصرع دوم به شکل زیر است. زلعلش گشت پیدا عین هستی» یعنی از جان بخشی لب لعلش که مراد از آن نفس رحمانی است حقیقت هستی ظاهر گشته و به صورت جمیع اشیاء تجلی نموده و به وسیله آن، نیستی در حیطۀ هستی در آمده است.

746 زچشم اوست دل ها مست و مخمور 

   زلعل اوست جان ها جمله مستور

یعنی از آثار چشم شوخ آن پری پیکر  است که دل های خلایق مست و مخمورند و اسیر خمار مستی پندار و غم بُعد و حرمانند. هم چنین از لب اوست که جان ها و ارواح مجرده جمله مستور و از صفات  نقص معرا و مبرا هستند.

747     ز چشم او همه دل ها جگر خوار

       لب لعلش شفای جان بیمار

 از لوازم دیگر چشم، معشوق این است که  همه دل ها جگرخوار و گرفتار غم فراق و اندوه او هستند. همچنین از لوازم لب لعل جان بخش اوست که جان بیمار را شربت شفا و وصال می نوشاند و از مرتبه مرض و  نیستی به مرتبه صحت و هستی می رساند.

748 به چشمش گرچه عالم در نیاید

     لبش هر ساعتی لطفی نماید

گرچه از لوازم چشم او مستی، استغنا و عدم التفات است و مقتضی این لوازم آن است که عالم را در نظر نمی آورد و به نیستی خود وا می گذارد اما از لوازم لب جان بخش او این است با لطف و مرحمت خویش با فیض رحمانی جهان نیستی را در مقام هستی نگه می دارد.

749  دمی از مردمی دل ها نوازد

     دمی بیچارگان را چاره سازد

یعنی با وجود مستی، استغنا و عدم التفاتی که چشم مست جانان دارد ولی گاهی از مردمی و کرمش که از لوازم مستی است دل های عشاق را به مشاهده جمالش می نوازد و گاهی با لب لعل جان بخشش بیچارگان عدم آباد را از نیستی به هستی می آورد و چارۀ کار می سازد.

750 به شوخی جان دمد در آب و در خاک

         به دم دادن زند آتش  در افلاک

یعنی او با شوخی و بی باکی به واسطۀ استعداد و جامعیتی که دارد، روح اضافی در عناصرِ آب و خاکِ بدن انسان می دمد تا بتواند، حامل بار امانت خلیفه اللهی شود. لب لعل جان بخش او به وسیله دم دادن و به حکم «نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» آتش غیرت و حسرت حرمان در افلاک  می زند. دایماً دلِ افلاک به جهت این حرمان در آتش است. (مراد از آتش، عشق است)

751   از او هر غمزه، دام دانه ای شد

           وزو هر گوشه ای میخانه ای شد

غمزه حالتی است که از برهم زدن و گشادن چشم محبوبان در دلربایی حاصل می شود. بر هم زدن چشم کنایه از عدم التفات و گشادن چشم اشاره به مردمی و دلنوازی است، بنابراین در هر غمزه دو پدیدۀ خوف و رجا وجود دارد. پس هر غمزه معشوق دام دانه ای است که به بوی آن دانه، مرغ دل عشاق، اسیر دام بلا می گردد. الفاظ دام و دانه در این بیت خیلی ظریف است. دام نشانۀ محنت و دانه نشان رحمت است. به دنبال هر محنتی رحمتی وجود دارد.

752  ز غمزه می دهد هستی به غارت

   به بوسه می کند بازش عمارت

یعنی با غمزه که استغنا و عدم التفات از لوازم آن است به حکم اسماء مُمیت، ماحی، قهار و قابض، هستی عالم را به غارت و تاراج نیستی می دهد. با بوسۀ لب لعلش که جان بخشی از لوازم آن است به حکم  اسماء محیی، لطیف و باسط، عالم غارت زده و نیست گشته را عمارت می کند و به مقام هستی می آورد.

753    ز چشمش خون ما در جوش دایم

      ز لعلش جان ما مدهوش دایم

از استغنای چشم فتّان او خون ما دایم در جوش است و از خوف و بیمِ بُعد و حرمان و عدم التفات، ترسان و لرزان می باشیم و لب لعل او آن قدر شراب وصال در کام می ریزد که جان ما دایم مدهوش، مست و بی خبر است و راه به نیستی خود نمی برد.

754  به غمزه چشم او دل می رباید

    به عشوه لعل او جان می فزاید

غمزه کنایه از ظهور و خفاست. چشم عیار او به غمزه دل های عشاق را می رباید. یعنی گاه محبوب را در دل ها ظاهر و گاهی مخفی می سازد همچنین او با عشوه و فریبندگی و لطفِ لب لعل، جان می افزاید و به مراتب کمال می رساند .

755  چو از چشم و لبش جویی کناری

     مر این  گوید که نه، آن گوید آری

در بعضی نسخه ها در مصرع اول به جای «جویی» «خواهی» آمده است. هرگاه عاشق صادق ارادۀ وصل کند و بخواهد که در کنار چشم و لب او باشد، چشم معشوق که از لوازم آن استغناست، می گوید که نه،  یعنی منع می کند و اما لب که از لوازم آن لطف و فیض رحمانی است، می گوید آری، یعنی عاشق را از سرگشتگی و دوری به کنار قبول می آورد و محروم نمی سازد.

756   ز غمزه عالمی را کار سازد 

    به بوسه هر زمان جان می نوازد

کار ساختن اصطلاحاً به معنی  فانی کردن و از بین بردن است و در اصطلاح عامه می گوییم که کار فلانی را ساختیم. پس معنی بیت چنین است: با غمزه کار عالمی را می سازد یعنی عالم را نیست می کند و در مقابل لب لعلش که جان بخش است با افاضۀ فیض وجودی، خلعت هستی می پوشاند و از نیستی به مرتبۀ هستی می آورد.

757 از اویم غمزه و جان دادن از ما

      وز او یک بوسه و استادن از ما

بدان که نیستی و هستی که اعیان عالم را واقع می شود از مقتضیات چشم و لب است یعنی از چشم او یک غمزه و یک کرشمه جلالی و از ما همانا جان دادن و فانی شدن و  هم چنین از لب او یک بوسه و افاضه فیض رحمانی و از ما همانا گرفتن آن بوسه و قیام نمودن و هست شدن. باید یادآور شد که کمال فاعل در تأثیر است و کمال قابل در قبول اثرات که در این بیت هم اشاره به اثر بخشی فاعل است و هم اشاره به تأثیر پذیری قابل.

758  زلمح بالبصر شد  حشر عالم 

      زنفخ روح پیدا گشت آدم

مصرع اول این بیت اشاره به این آیه های کریمه از سوره های نحل و قمر است «وَ لِلَّهِ غَیْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما أَمْرُ السَّاعَةِ إِلاَّ کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ إِنَّ اللَّهَ عَلی‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدیرٌ» «وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» یعنی از یک نظر بصر و کرشمۀ جلالی حشر عالم می شود و از مقام تفرقه و کثرت به منزل جمع و توحید می رسد و به عبارت دیگر تمام کثرات عالم فانی می گردد و غیر از حضرت حق به حکم آیۀ«کلُّ مَنْ عَلیها فَان» چیزی نمی ماند. فنا نمودن و حشر از لوازم چشم است. مصرع دوم اشاره به این آیه کریمه است: «فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» از لوازم لب احیاء است و بدان واسطه، آدم که جان عالم است، پیدا شد.

759    چو از چشم و لبش اندیشه کردند

     جهانی مِی پرستی پیشه کردند

از مستی ناشی از محبت شهود و متأثر از شراب هستی که ساقی در جام نیستی ریخته است، چون اندیشه و تفکر نمودند و به حسب تأثیر آن مستی در جمیع موجودات، جهانی می پرستی پیشه کردند. یعنی همه مست می محبت و شراب هستی شدند. درمصرع اول چشم، کنابه  از محبت شهود و لب، کنایه از شراب هستی است.

760    به چشمش در نیاید جمله هستی

   در او چون آید آخر خواب و مستی؟

مصرع دوم اشاره به این آیه کریمه است«لاتأخذه سنۀ و لا نوم له» معنی بیت چنین است: در نظر بصیری حق جل و علا جمله هستی عالم وقعی و قدری ندارد، برای اینکه هستی عالم  مانند خوابی است که نایم می بیند و یا مانند این است که شخص مست و مخموری نابود را بود می شمارد و خداوند از هر دوی اینها مبراست. درمصرع دوم بر سبیل استفهام انکاری بیان می کند که خداوند را چگونه  خواب و مستی می گیرد یعنی خداوند از خواب و مستی منزه و مبراست. بنابراین اگر در نظر علمی او جمله هستی را قدری نیست و به چشمش درنمی آید از این جهت نیست که او را خواب گرفته بلکه وجود عالم  مانند آن خواب، بی اعتبار و یا مانند آن خیالات شخص مست، باطل است.

761  وجود ما همه مستی است یا خواب

  چه نسبت خاک را با رب ارباب

در بیت قبل گفته شد که خدا را خواب و مستی نمی گیرد در این بیت می گوید وجود ما موجودات عالم فی نفس الامر در خواب و مستی هستند، چون ممکنات (موجودات عالم) ازخود وجودی ندارند و در واقع وجود واجب الوجود است که به صورت ممکنات تجلی نموده است و به نقش همه ظاهر شده است. درمصرع دوم مراد از خاک، ممکنات است و رب ارباب حق جل و علا است. بنابراین بر سبیل اعتراض می فرماید: ممکنات را چه نسبت و اعتباری با رب ارباب خواهد بود«این کجا و آن کجا»

762  خرد دارد از این صد گونه اشگفت

   و لتصنع علی عینی چرا گفت؟

در بیت های قبلی بیان فرمود که ممکنات و وجود ما را در نظر شهود علمی حق قدر و وجودی نباشد، اما آیه ای در قرآن در داستان حضرت موسی داریم که فرموده« وَأَلقَیتُ عَلَیکَ مَحَبَّة مِّنِّی وَلِتُصنَعَ عَلَی عَینِی» یعنی من که خداوندم القاء محبت خود به تو کردم وترا محبوب خود ساختم تا به سبب محبوبی من محبوب همه کس شدی. پس از این آیه ظاهر است که ما را در چشم خداوند قدری و وقعی باشد، به همین جهت شیخ در این بیت بر سبیل استفهام بیان  می کند که چرا خرد کوته نگر از این موضوع شگفت بسیار دارد. باید در توضیح این موضوع بیان کنیم که قابلیت و استعداد  ظهور تمام اسماء و صفات الهی جز در حقیقت انسان متصور نیست و چون انسان مظهر تمام اسماء و صفات الهی و مقصود آفرینش است، بنابراین قدر و احترام انسانی در بارگاه حضرت قدسی مشاهده می باید نمود و از خود غافل نمی باید بود و انسان باید قدر خود را بشناسد و تأمل در حقیقت خود نماید که «مَنْ عَرَفَ نفسَه فقد عَرَفَ ربَّه»

ملیکا رضایی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۸:۵۶ دربارهٔ خلیل‌الله خلیلی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۶:

احمد دوست عزیز ؛...یادی کردید و دلم باز گرفت ...فیلم اسامه را دیده‌اید؟!گوشه ای کوچک شبیه آن همه درد بزرگ که تصورش هم غم دارد ...

نمیدانم ناخودآگاه یاد این افتادم :دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من ...

سوفی در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۶:۰۱ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۱:

سلام خدمت دوستان ادب دوست، 

ممنون میشم اگر کسی معنی مصراع « عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است» می‌دونه، لطف کنه و توضیح بده.

علی محدث در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۳:۰۱ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح وزیر:

امروز نشاطی است فره فضل و کرم را/ امروز وفاقی است عجب تیغ و قلم را


 

 

علی محدث در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۵۹ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح وزیر:

مصرع دوم بیت آخر از ابوالفرج رونی است که انوری او را مقتدای خود در شعر می داند.

علی محدث در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۵۷ دربارهٔ انوری » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح وزیر:

رونی

دکتر امین لو در ‫۳ سال و ۹ ماه قبل، چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۲:۳۲ دربارهٔ شیخ محمود شبستری » گلشن راز » بخش ۵۰ - جواب:

جواب سؤال پانزدهم: دربارۀ اشارات عرفا(1) (ابیات ۷۱۹ تا ۷۴۳)

(چشم، لب، رخ، زلف، خط و خال)

719  هر آن چیزی که در عالم عیان است

        چو عکسی زآفتاب آن جهان است

هر آن چیزی گه در این عالم، ظاهر و عیان گشته است، ماننند عکسی از نور آفتاب آن جهان است. مراد از آن جهان ذات، اسماء و صفات الهی است که به صورت ممکنات ظاهر گشته و در عالم، نمودی پیدا کرده، هر کدام مُسمّی به اسمی گشته اند. چون اختلاف در مراتب اسماء و صفات واقع است در مظاهر آن نیز هست.

720 جهان چون زلف و خال و خط و ابروست

که هر چیزی به جای خویش نیکوست

مراتب موجودات که از آن به جهان تعبیر می شود، مانند زلف، خال، خط و ابرو است که هر یک از این ها مدلول مخصوص از اسماء، صفات و ذات احدیت می باشند. چنانچه در صورت انسانی این اعضاء با وجود آن که غیر یکدیگرند ولی فی نفس الامر همه محتاج هم بوده، موجب کمال صورت یا سیرت انسانی می باشند. اگر یکی از این ها نباشد مسلماً موجب نقض صورت است. بر همین قیاس است آن معانی معقوله که این صورت های ظاهری دلایل و شواهد آن ها هستند. چون نیک نظر کنی هر یک از معانی معقوله در مرتبۀ خود و در غایت کمال و نهایت جمال واقعند و خلاف آن کمال متصور نیست. باید دانست که در بین ارباب اشارت، چشم اشاره به شهود حق است که مُعبّر به صفت بصیری می گردد. صفات از آن جهت که حاجب ذات است، معبّر به ابرو می شود. لب اشارت به نفس رحمانی است که افاضه وجود بر اعیان می نماید. زلف در جلوه گاه جسمانی  و خط درمظاهر روحانی به تجلی جلالی اشاره دارند. رخ نیز اشاره به تجلی جمال الهی داشته، خال اشاره به نقطۀ ‌وحدت دارد.      

                                                                                   

721    تجلی گه جمال و گه جلال است

       رخ و زلف آن معانی را مثال است

تجلی حق به دو صورت جمالی و جلالی است. جمالی آن است که مستلزم لطف، رحمت و قرب است و جلالی آن است که مستلزم قهر، غضب و بُعد می باشد و این هر دو لازم و ملزوم یکدیگرند یعنی پسِ پردۀ هر جلالی، جمالی است و برعکس، جلال، احتجاب حق است (به حجابِ عزت و کبریایی) از بندگان تا هیچکس او را به حقیقت آن چنانکه هست نشناسد «مَا عَرَفْنَاکَ حَقَّ مَعْرِفَتِکَ.» و جمال، تجلی حق است به وجه و حقیقتِ خود. پس جمال مطلق را جلالی لازم است تا به وسیله قهاریت حق (که صفات جلالی است) کلیه تجلیات فانی گردند تا جمال مطلق الهی هویدا گردد. همچنین جمال را نیز مرتبه ای است تا در آن مرتبه به صورت جمیع اشیاء، ظاهر شود و آن نیز سبب احتجاب جمال مطلق است. احتجاب جمال حق نیز اعلی مرتبه تجلی جلالی است در این بیت شیخ می فرماید رخ اشاره به تجلی جمالی و زلف اشاره به تجلی جلالی است

722    صفات حق تعالی لطف و قهر است

     رخ و زلف بتان را زان دو بهر است

حضرت حق تعالی صفات لطفی دارد مانند لطیف، نور، هادی، رزاق و مُحیی و امثال آن و همچنین صفات قهری دارد مانند مانع، قابض، قهار، مذل، ضارّ و امثال آن. رخ و زلف بتان مه پیکر را از این دو صفت بهره ای داده اند. رخ نشانه صفات لطف و جمال الهی است و زلف نشانه صفات قهر و جلال الهی می باشد.

723 چو محسوس آمد این الفاظ مسموع

       نخست از بهر محسوسند موضوع

چون این الفا‌ظ یعنی رخ، زلف، خط، چشم و ابرو محسوسند، لذا اول چیزی که با شنیدن این الفاظ موضوعیت پیدا می کند، همان معانی محسوسه این الفاظ است

724  ندارد عالم معنی نهایت

     کجا بیند مر او را لفظ غایت

عالم معنی که مراد از آن عالَمِ ذات، اسماء و صفات الهیه است، غایت پذیر نیست. بنابراین الفاظ محدودی که برای معانی محسوسه وضع شده اند، برای معانی بی نهایت مربوط به عالم معنی گنجایش ندارند. شیخ در مقدمۀ این منظومه در بیت 53 با عبارتی دیگر این معنی را بیان کرده است.

725  هر آن معنی که شد از ذوق پیدا

       کجا تعبیر لفظی یابد او را

معانی که از طریق ذوق و وجدان بر ارباب شهود ظاهر می گردد، تعبیر لفظی که بتواند آن ذوق را بیان کند وجود ندارد. درک آن معانی جز با ذوق و تحصیل آن معانی ممکن  نیست.

726         چو اهل دل کند تفسیر معنی

               به مانندی کند تعبیر معنی

اهل دل که تحصیل این معانی می کنند، هرگاه بخواهند تفسیر و بیان آن معانی که بر دل هایشان جلوه گری نموده است، بنمایند، به جهت ارشاد قابلان و طالبان، اظهار آن نفرمایند و عادت پسندیدۀ ایشان آن است که میان آن معانی مکشوفه و امور محسوسه مناسبت و مشابهتی پیدا می کنند و در لباس آن محسوسات آن معانی مکشوفه را برای مَحرَمان بیان می نمایند. از این جهت است که ظاهر بینان که حوصله درک این معانی را ندارند  اشارات این قوم را طامات می پندارند.

727 که محسوسات از آن عالم چو سایه است

      که این چون طفل و آن مانند دایه است

محسوسات که مربوط به این عالم هستند، به مثابه سایه ای از اسماء و صفات حق آن عالَم می باشند. می دانیم سایه به وسیلۀ نور ظاهر می شود و بدون آن عدم است همۀ این عالم نیز با تجلی و اشراق انوار آفتابِ اسماء و صفات الهی روشن و هویدا می شود. در مصرع بعدی این عالم را به طفل و آن عالم را به دایه تشبیه فرموده است، چون پرورش و رشد طفل بوسیله دایه است. پرورش و تکمیل این عالم نیز از آن عالم است بلکه هر چه هست آن عالم است و این عالم سایه ای بیش نیست.

728      به نزد من خود الفاظ مؤوّل

                برآن معنی فتاد از وضع اول

گفته شد که این الفاظ اول برای محسوسات وضع شده اند و برای بیان معانی که از طریق کشف و شهود حاصل می شود به طریقه تأویل استفاده می شود. اکنون شیخ می فرماید به نظر من که اهل تحقیق در این رشته هستم، موضوع برعکس است، یعنی اول این الفاظ برای بیان معانی وضع شده اند و سپس از آن معانی نقل به محسوسات شده است، چون معانی اصل هستند و محسوسات فرع.

729 به محسوسات خاص از عرف عام است

 چه داند عام کان معنی کدام است

قبل از شرح این بیت مثالی می آوریم. گاهی لفظی برای یک معنی خاص وضع می گردد و به تدریج از آن معنای اصلی به یک معنای فرعی منتقل و متداول می گردد، مسلماً مردم عامی دیگر از آن معنای اصلی که لفظ برای آن وضع شده بود، بی اطلاع خواهند بود و فقط افراد خاص از آن معنای اصلی مطلع و آگاه خواهند بود. به نظر شیخ چنانچه در بیت قبل توضیح داده شد، نظیر این پدیده یعنی نقل از معنای اصلی به معنای فرعی در مورد الفاظ فوق الذکر به وجود آمده است. پس معنی بیت اخیر نیز چنین خواهد بود: اطلاق الفاظ به محسوسات خاص از عادات و عرف عامه می باشد یعنی این شیوه، موضوع و پدیدۀ متداولی است که از لفظی یک معنای اصلی به یک معنای فرعی منتقل می شود. در مصرع دوم می فرماید: اگر  این نقل اتفاق افتاد،  فرد عامی از کجا می داند که اصل معنی کدام است

730            نظر چون در جهان عقل کردند

                   از آن جا لفظ ها را نقل کردد

شیخ می فرماید: مردمی که ارباب کشف و شهود نیستند و از طریق عقل و استدلال به موضوعات می نگرند ناگزیر این الفاظ را که برآن معانی اصلی وضع شده بود، در و براین محسوسات خاص اطلاق نمودند و در نتیجه معنای اصلی متروک شد. باید دانست، فهم این موضوع به طریقۀ عقل ممکن نیست

731   تناسب را رعایت کرد عاقل

            چو سوی لفظ و معنی گشت نازل

چون اصحاب عقل و استدلال، الفاظ را از معنای اصلی تنرل داده، به معانی محسوسه نقل نموده اند، به قدر امکان رعایت تناسب عقلی مراعات گردیده تا بدین ترتیب تخصیص بعضی الفاظ به بعضی معانی ترجیح بلا مرجح نباشد

732       ولی تشبیه کلی نیست ممکن

                  زجستجوی آن می باش ساکن

گرچه در نقل معنی از یک لفظ به معنی دیگر تناسب عقلی رعایت شده است اما تشابه کلی بین دو معنی ممکن نیست برای این که بین محسوس و معقول جدایی و فاصلۀ زیادی وجود دارد. شیخ در مصرع دوم بر سبیل نصیحت می فرماید که از جستجوی تشابه تام بین این دو معنی ساکن باش یعنی طلب چیزی که محال است، مکن.

733    براین معنی کسی را بر تو دقّ نیست

   که صاحب مذهب اینجا غیر حق نیست

قبل از معنی بیت متذکر می شویم که اطلاق لفظی به حضرت احدیت به چیزی که لایق حضرتش نباشد جایز نیست. در مورد اطلاق اسماء که مأخوذ از صفات و امثال است به حضرت خداوندی دو عقیده وجود دارد: عده ای را عقیده بر این است که اگر اتصاف صفت وجودی یا سلبی بر حق جل و علا دلیل عقلی داشته باشد اطلاق آن بر حق جل و علا جایز است، چه اذن شارع باشد یا نباشد. اما عده ای دیگر اذن شارع را ضروری می دانند و می گویند فهم و درک ما در این امر کافی نیست و لابد اطلاق اسماء به خداوند باید به اذن شارع باشد، این عقیده مرضی اهل سنت و جماعت است. شیخ در این بیت می فرماید: اطلاق این الفاظ بر خداوند برای تو دق یعنی عیب نیست، چون صاحب مذهب (شارع) غیر حق نیست و هرچه در مذهبِ حق باشد، البته حق خواهد بود.

734     ولی تا با خودی زنهار زنهار

                    عبارات شریعت را نگهدار

چون صاحب مذهب در این مرتبه حق است بنابراین تا زمانیکه سالک با خود بوده، عقل او برقرار می باشد، مجاز نیست، الفاظ و عباراتی که مخالف شرع هست، بگوید. بدین سبب ارباب طریقت بکاربردن الفاظ مخالف شریعت را تجویز نفرموده و منع افشاء اسرار نموده اند. طریقۀ اهل کمال آن است که با وجود «حال»، عمل بر طبق «علم» نمایند. عمل بر طبق حال شرایطی دارد که در بیت بعدی آمده است.

735 که رخصت اهل دل را در سه حال است

  فنا و سکر، پس دیگر دلال است

بدان که حالات و مقامات چند هست که به طریقه کشف بر اولیاء، عرفا و سالکان راه ظاهر می شود،  این حالات را مواجید می گویند. مواجید جمع موجود است. موجود نیز به معنای یافته شده است. در واقع حالاتی است که وجدان آن حالات را می یابد و این حالات سه نوع است که عبارتند از فنا، سکر و دلال. حال به توضیح این حالات می پردازیم.

حالت اول فنا و آن عبارت است از زایل شدن تفرقه. در این حالت بصیرت روح منجذب به مشاهدۀ جمال ذات الهی می گردد و هستی مجازی سالک و جمیع کثرات در پرتو نورِ تجلی ذاتی بالکل محو و نابود می شود، این حالت را جمع نیز می گویند، چون در این حالت جمع کثرات، رنگ وحدت بخود می گیرند و اغیار و کثرات فانی می شوند. در این حالت هر چه از سالک شنیده شود در حقیقت، گویندۀ آن حق است، چون هستی سالک در میان نیست. نمونۀ این حالت حکایت با یزید بسطامی است که فرمود«لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ»

حالت دوم، حالت سکر و آن عبارت از حیرت، وله و هیمان است در این حالت مشاهدۀ جمال محبوب فجاًتاً (ناگهانی) به مُحب می رسد. چون سالک به مشاهدۀ محبوب رسید، به واسطه دوری از تفرقه، در باطن وی آن چنان فرح، نشاط و انبساطی حاصل می گردد که حواس او از محسوسات غافل می گردد و عقلش مغلوب عشق می شود، از غایت بی خودی نمی داند که چه می گوید. نمونۀ این حالت داستان منصور حلاج است که گفت اناالحقق.

حالت سوم دلال و آن حالت اضطراب را گویند. در این حالت جلوۀ محبوب از غایت عشق و ذوق به باطن سالک می رسد. هر چند در این حالت به اندازۀ مرتبۀ سکر بیخود نیست، فأما بی اختیار می گوید و نمونه این حالت داستان شبان است که در مثنوی مولوی هست.

حالت دلال نازل تر از سکر و حالت سکر نازل تر از فناست. شیخ می فرماید در این سه حالت است که سالک رخصت دارد به هر عبارتی که بخواهد از حالات وجدانی تعبیر نماید. البته باید یادآور شد که این رخصت، مخصوص کسانی است که از طریق کشف و شهود به آن حال و مقام رسیده باشند و الا کسانی که از روی تقلید خود را صاحب آن حال بشمارند، به اتفاق ارباب طریقت، این جماعت هرچه از اقوال و اعمال مخالف شرع شریف باشد، واجب المنع هستند.

736  هر آن کس کو شناسد این سه حالت

 بداند وضع الفاظ و دلالت

هر کسی این سه حالت را که عبارت از فنا، سکر و دلال است، بشناسد، در این صورت می داند که وضع الفاظ و دلالت ایشان چگونه بوده و در چه حال گفته اند. اگر چنین شناختی نباشد گفتن این الفاظ ممنوع است. بیت بعدی بیان این موضوع است.

737               ترا گر نیست احوال مواجید

                     مشو کافر  زنادانی   به تقلید

اگر ترا آن حالات وجدانی نباشد و به حسب حال و مکاشفه به آن مراتب نرسیده باشی، زنهار و صد زنهار به مجرد تقلید از آن اهل کمال که صاحب آن حال بوده اند، کافر شوی. تو از روی نادانی و جهل ندانسته ای که ایشان در چه حالات این الفاظ و عباررات را بیان کرده اند و شاید پنداشته باشی که هرکسی می تواند تعبیر به آن عبارات نماید و حال آنکه به اتفاق اهل طریقت و شریعت هر کسی بدون آن حالات این کلمات را بگوید، محکوم به کفر است و منع او واجب است.

738             مجازی نیست احوال حقیقت

                 ز هرکس ناید اسرار طریقت

احوال حقیقت که انبیاء و اولیا از آن اِخبار فرموده اند مانند «رأیت ربّی فی أحسن صورة» یا « لِی مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ ...» یا «مَنْ رآنی فَقَد رَأَی الحَقَّ» یا قول حضرت علی که گفت "أنا اللوح المحفوظ وأنا القلم الأعلی"  یا قول منصور حلاج که گفت «اناالحق» ونظایر آن، کسی فکر نکند که این سخنان مجازی بوده است و حقیقتی نداشته است چون این ها همه احوال کاملان است که در مراتب کشف و شهود برایشان ظاهر شده است و این الفاظ را دربیان حالات واقعی خود فرموده اند و نه چنان است که هرکسی اسرار طریقت می تواند دریافت. چون آن معانی مشروط به شرایط بسیار است، اسرار طریقت نیز همان احوال حقیقت است، زیرا طریقت مقدمۀ وصول حقیقت است و چنانچه طریقت سِرّ شریعت است، حقیقت نیز سِرّ طریقت است و طریقت بی شریعت، وسوسه است و حقیقت بی طریقت، زندقه و الحاد است.

739     گزاف ای دوست ناید ز اهل تحقیق

        مر این را کشف باید تا که تصدیق

شیخ به طریق نصیحت می فرماید: ای دوست بدان، اهل تحقیق که ارباب کمالند سخن به گزاف و غیر واقع نمی گویند، گمان بد نباید به اولیاء الله داد. اگر سخنان آنان را ما در نمی یابیم، دلیل بر غیر واقع بودن سخنان آنان نیست در مصرع دوم می فرماید: تحقیق کردن در مورد سخنان کاملان دو راه دارد: یکی اینکه انسان خودش به مرتبه کمال و کشف شهود برسد و معنی سخنان آنان را دریابد. دوم اینکه به توفیق الهی تصدیق تام سخنان اولیاء را داشته باشد و یقین داند که هرچه ایشان می فرمایند، عین شهود است و خود را از مشاهدۀ آن حال عاجز داند.

740       بگفتم وضع الفاظ و معانی

                تراسر بسته، گر داری بدانی

شیخ می فرماید: من بیان مسأله را نمودم و وضع الفاظ و معانی را سربسته یعنی به طور مجمل بیان کردم. اگر آن طریق را نگاه داری و محافظت نمایی، بدانی که برای هر یک از الفاظ در هر جایگاهی چه معنی مراد است.

741      نظر کن در معانی سوی غایت

        لوازم را یکایک کن رعایت

باید دانست که الفاظ دارای معانی مختلف هستند. بسته به جایگاهی که قرارگرفته اند، معانی مختلف می دهند و معنی لفظ در هر جایگاه از لوازمی که آن لفظ را همراهی می کند، معلوم می شود. لذا شیخ می فرماید: هر لفظی را که دیدی به سوی غایت و هدف آن نظر کن تا ببینی مقصود از آن چیست، چون چنانکه گفته شد، مراتب معانی بسیار است و برای هر مرتبه لوازمی وجود دارد و لوازم دو نوع هستند: لوازم تشبیه و لوازم تنزیه. لوازم تشبیه وجه خاص آن لفظ را برای معنی مورد نظر در آن جایگاه نشان می دهد و لوازم تنزیه وجوه دیگری را که برای معانی آن لفظ وجود دارد، نفی می کند. بیت بعد بیان این مطلب است.

742   به وجه خاص از آن تشبیه می کن

   ز دیگر وجه ها تنزیه می کن

باتوجه به معنای بیت قبلی و توضیحی که در مورد آن داده شد، شیخ می فرماید: در آن جایگاهی که لفظی قرار گرفته به لوازمی که در مرتبه آن لفظ به وجه خاص وجود دارد، دقت کن و به معانی آن لوازم تشبیه توجه کن تا بدین ترتیب اطلاق الفاظی را که دلالت بر آن معانی دارد، بنمایی. همچنین وجوهات دیگر از لوازم که معانی دیگر لفظ را تنزیه و نفی می کند، دقت نمای. به عنوان مثال برای لفظ چشم معانی مختلفی می توان در نظر گرفت. در جایی که صحبت از نهایت تجلیات و ظهورات است و این موضوعات از لوازم بصیرت است، پس کلمۀ چشم همراه با این لوازم به معنای بصیرت است.

در این جایگاه وجوهات دیگر ازلوازم وجود دارد که معانی دیگر چشم را نفی و تنزیه می کند فرضاً لوازم تنزیه در آن عبارات نشان می دهد که مراد از چشم در آن جایگاه چشم جسمانی نیسست و به همین ترتیب در مورد الفاظ دیگر قیاس نمای

743             چو شد این قاعده  یکسر مقرر

                         نمایم زان مثال چند دیگر

شیخ می فرماید: با توجه به توضیحاتی که در ابیات قبل داده شده چون این قاعده و روش کلی برای تو یکسره و به صورت کامل مقرر و معلوم گردید، حال موقع آن فرا رسیده است که مثالی چند از تشبیه و تنزیه برای درک معانی الفاظ به صورت مثال بیان نماییم.

۱
۱۳۷۰
۱۳۷۱
۱۳۷۲
۱۳۷۳
۱۳۷۴
۵۴۵۹