گنجور

 
مولانا

پیش چنین ماه‌رو گیج شدن واجبست

عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست

هست ز چنگ غمش گوش مرا کش‌مکش

هر دمم از چنگ او تن تننن واجبست

دلو دو چشم مرا گرچه که کم نیست آب

مردمک دیده را چاه ذقن واجبست

دلبرِ چون ماه را هر چه کند می‌رسد

عاشق درگاه را خُلقِ حسَن واجبست

طره خویش ای نگار، خوش به کف من سپار

هر که در این چه فتاد دادِ رسن واجبست

عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست ؟

حفظ چنین شهر را برج و بدن واجبست

غمزه دزدیده را شحنه غم در پی‌ست

روشنیِ دیده را خوبِ ختن واجبست

عاشق عیسی نه‌ای بی‌خور و خر کی زیی ؟

کالبد مرده را گور و کفن واجبست

مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض

منقطع درد را نزل وطن واجبست

نزل دل بارکش هست ملاقات خوش

ناقه پرفاقه را شرب و عطن واجبست

لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند

اشتر سرمست را بند دهن واجبست