گنجور

 
شیخ محمود شبستری

حدیث زلف جانان بس دراز است

چه می‌پرسی از او کان جای راز است

مپرس از من حدیث زلف پرچین

مجنبانید زنجیر مجانین

ز قدش راستی گفتم سخن دوش

سر زلفش مرا گفتا فروپوش

کژی بر راستی زو گشت غالب

وز او در پیچش آمد راه طالب

همه دلها از او گشته مسلسل

همه جانها از او بوده مقلقل

معلق صد هزاران دل ز هر سو

نشد یک دل برون از حلقهٔ او

گر او زلفین مشکین برفشاند

به عالم در یکی کافر نماند

وگر بگذاردش پیوسته ساکن

نماند در جهان یک نفس مؤمن

چو دام فتنه می‌شد چنبر او

به شوخی باز کرد از تن سر او

اگر ببریده شد زلفش چه غم بود

که گر شب کم شد اندر روز افزود

چو او بر کاروان عقل ره زد

به دست خویشتن بر وی گره زد

نیابد زلف او یک لحظه آرام

گهی بام آورد گاهی کند شام

ز روی و زلف خود صد روز و شب کرد

بسی بازیچه‌های بوالعجب کرد

گل آدم در آن دم شد مخمر

که دادش بوی آن زلف معطر

دل ما دارد از زلفش نشانی

که خود ساکن نمی‌گردد زمانی

از او هر لحظه کار از سر گرفتم

ز جان خویشتن دل برگرفتم

از آن گردد دل از زلفش مشوش

که از رویش دلی دارد بر آتش