گنجور

 
سعدی

کسی مشکلی برد پیشِ علی

مگر مشکلش را کُند مُنجَلی

امیرِ عدوبَندِ کشور‌گشای

جوابش بگفت از سرِ علم و رای

شنیدم که شخصی در آن انجمن

بگفتا چنین نیست یا باالحسن

نرنجید از او حیدرِ نامجوی

بگفت ار تو دانی از این به بگوی

بگفت آنچه دانست و بایسته گفت

به گِل چشمهٔ خور نشاید نهفت

پسندید از او شاهِ مردان جواب

که من بر خطا بودم او بر صواب

به از ما سخنگویِ دانا یکی است

که بالاتر از علم او علم نیست

گر امروز بودی خداوندِ جاه

نکردی خود از کبر در وی نگاه

به در کردی از بارگه حاجبش

فرو‌کوفتندی به ناواجبش

که مِن‌بعد بی‌آبرویی مکُن

ادب نیست پیشِ بزرگان سخُن

یکی را که پندار در سر بوَد

مپندار هرگز که حق بشنوَد

ز علمش ملال آید از وعظ ننگ

شقایق به باران نروید ز سنگ

گرت دُرِّ دریای فضل است خیز

به تذکیر در پایِ درویش ریز

نبینی که از خاکِ افتاده خوار

برویَد گُل و بشکفد نوبهار

مریز ای حکیم آستین‌های دُر

چو می‌بینی از خویشتن خواجه پُر

به چشمِ کسان در‌نیاید کسی

که از خود بزرگی نماید بسی

مگو تا بگویند شُکرت هزار

چو خود گفتی از کس توقّع مدار