گنجور

 
حافظ

بلبل، ز شاخِ سرو، به گلبانگِ پهلوی

می‌خوانْد دوش، درسِ مقاماتِ معنوی

یعنی بیا، که آتشِ موسی، نمودْ گُل

تا از درخت، نکته‌ی توحید بشنوی

مرغان باغ، قافیه‌سنجند و بذله‌گوی

تا خواجه مِی خورَد، به غزل‌های پهلوی

جمشید، جز حکایتِ جام، از جهان نَبُرد

زنهار! دل مَبَند، بر اسبابِ دنیوی

این قصّه‌ی عجب شِنو: از بختِ واژگون

ما را بِکُشت یار، به انفاسِ عیسَوی

خوش، وقتِ بوریا و گدایی و خوابِ امن

کاین عیش، نیست درخورِ اُورَنگِ خسروی

چَشمت، به غَمزه، خانه‌ی مردم، خراب کرد

مَخموریـَت مَباد، که خوش مَست می‌رَوی

دهقان سال‌خورده، چه خوش گفت با پسر

کای نورِ چشمِ من! به‌جز از کِشته، نَدرَوی

ساقی، مگر وظیفه‌ی حافظ، زیاده داد

کآشفته گَشت، طُرّه‌ی دَستارِ مولوی