گنجور

 
ابن حسام خوسفی

چشم تو تیر غمزه چو اندر کمان نهاد

جانا به قصد خون دل ناتوان نهاد

گفتم حدیث آن لب شیرین ادا کنم

مُهر سکوت، لعل تواَم بر دهان نهاد

یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ

طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد

چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد

نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد

دل در میان دوست به مویی خیال بست

باریک نکته ایست که دل در میان نهاد

دندان به آرزوی لبش تیزکرد کام

گفتا که بر رطب نتوان استخوان نهاد

دیگر مخوان به صومعه ابن حسام را

کو سربر آستانه ی پیر مغان نهاد

 
 
 
حافظ

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

ابن حسام خوسفی

همین شعر » بیت ۴

چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد

نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد

امیر معزی

هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد

جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد

آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان

ناگه بنفشه بر طرف‌ گلستان نهاد

دو دایره زغالیه بر مشتری کشید

[...]

ظهیر فاریابی

تا غمزه تو تیر جفا بر کمان نهاد

خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد

بس جان نازنین که بلا را نشانه شد

زان تیرها که غمزه تو بر کمان نهاد

صبری که در میان غمم دستگیر بود

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

درّی که چرخ بر طبق اسمان نهاد

بهر نثار موکب صدر جهان نهاد

بفکند چار نعل هلال آسمان دوبار

تا با رکاب خواجه عنان بر عنان نهاد

آن خواجه یی که پایۀ قدرش ز مرتبت

[...]

خواجوی کرمانی

چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد

آشوب در نهاد من ناتوان نهاد

چشمت بقصد کشتن من می کند کمین

ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد

هیچش بدست نیست که تا در میان نهد

[...]

سلمان ساوجی

در درج عقیق لبت نقد جان نهاد

جنسی عزیز یافت، به جایی نهان نهاد

قفلی ز لعل بر در آن درج زد لبت

خالی ز عنبر آمد و مهری بر آن نهاد

باریکتر از مو کمرت را دقیقه‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه