گنجور

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴

 

دانی که چه کردیم متاع دل و دین را؟

در راه تو دادیم هم آن را و همین را

چین سر زلف تو گشودند و ندانم

یا آن که گشودند سر نافه ی چین را

بر زخم نمک خوش نه، ولی مرهم خود یافت

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

دانی چه اثر داشت دعای سحر ما؟

این بود که نگذاشت به عالم اثر ما

زاول قدم از پای فتادیم و ازین پس

تا در ره عشق تو چه آید به سر ما

جز بار غم از شاخ وفای تو نچیدیم

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

کاش آنکه بر آمیخت به مهرش گل ما را

میداد به بی مهری او خو دل ما را

بر خاک نگارد خط بی جرمی مقتول

خونی که ز شمشیر چکد قاتل ما را

در آینه بین آن رخ مطبوع که شاید

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

افزود جفای بت بیدادگرم را

زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟

او از همه کس در طلب مژده مرگم

من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را

وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

تا این دل دیوانه بود عاقلهٔ ما

از طعن جنون بیهده باشد گلهٔ ما

آسوده غم عشق ز تنگی دو عالم

روزی که نمودند به او حوصلهٔ ما

شادابی دل داده به خار و خس این دشت

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

گویند که در شرع نبی باده حرام است

در کیش من آن باده که بی دوست به جام است

کس روز وصال تو نداند که کدام است

کآن روز همان صبح نگشته است که شام است

در بزم تمام است غم اریار نماند

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است

زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است

تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست

غم های شب هجر که بیرون ز شمار است

بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

چون یوسف من گر به نکوئی پسری داشت

یعقوب ز حال دل زارم خبری داشت

ای دل ز چه رو منتظر صبح وصالی

کی بود که از پی شب هجران سحری داشت؟

یا رب به چه جرم از نظر انداخته ما را؟

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

سویش ره آمد شد هر بوالهوسی نیست

کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست

با نالهٔ دل نیست ز واماندگیم باک

در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست

گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵

 

جز دام توام شکر که جای دگری نیست

ور هست مرا جای دگر بال و پری نیست

می نوش چه اندیشه ات از رنج خمار است

آن عیش کدام است که بی دردسری نیست

ضدند نکویی و وفا ورنه که دیده است

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳

 

بگذشت زجان هر کس و از آن سر کو رفت

آنجا به چه کار آمد و زآنجا به چه رو رفت

خونی که روا بود که از تیغ تو ریزد

از حسرت تیغت همه از دیده فرو رفت

بودم ز می یار چنان مست که امسال

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات

هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات

گفتی که به خواب تو بیایم شب هجران

در دیده ی من خواب و شب هجر تو هیهات

هم جان دهد و هم بستاند لبت آری

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۸

 

جان کیست ندانم که در این شهر برایت

ناکرده فدای همه جان‌ها به فدایت

حسنت ز حد افزون شد و غیرت نگذارد

کز چشم بد خلق سپارم به خدایت

تأثیر دعایش سبب ترک جفا شد

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

هر گل که پس از مردنم از خاک بر آمد

خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد

تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود

هنگام عزیمت به سرای دگر آمد

ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

گر یار بحالم نظری داشته باشد

باشد که زحالم خبری داشته باشد

آن ماه مقامش بفلک هست که چون ماه

از شعله ی آهم حذری داشته باشد

گفتی سحر آیم ز وفا در برت اما

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

گفتی دل نا شاد تو را شاد توان کرد

آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد

دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان

ویران نشد این خانه که آباد توان کرد

یک بار در آن بزم مرا راه توان داد

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

کو طاقت دیدار گرفتم که تواند

سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند

یک روز نباشد که بدانیم کجائی

با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند

بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

 

بی بند کجا پای دل من بگذارد

زلفی که تو را بند به گردن بگذارد

خواهم که روم یک دو سه گام از پی قاتل

گر حسرت در خاک تپیدن بگذارد

شاید عوض مرهم اگر خنجر جورت

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

بستیم لب از شکوه ی پیمان گسلی چند

تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند

گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟

در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند

آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت

[...]

سحاب اصفهانی
 

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

از من به حذر یار هوسناک نباشد

گر دامنم از لوث هوس پاک نباشد

تا خاک سر کوی تو بر سر نکند کس

گریم که ز اشکم اثر از خاک نباشد

تصدیق به غوغای قیامت نتوان کرد

[...]

سحاب اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode