گنجور

 
سحاب اصفهانی

دانی که چه کردیم متاع دل و دین را؟

در راه تو دادیم هم آن را و همین را

چین سر زلف تو گشودند و ندانم

یا آن که گشودند سر نافه ی چین را

بر زخم نمک خوش نه، ولی مرهم خود یافت

زخم دل من آن سخنان نمکین را

با هم نفسی یک نفس از دل نکشیدم

تا آن که کشیدم نفس باز پسین را

قدر غم عشق تو ندانند رقیبان

هر سفله چه داند ثمن در ثمین را؟

ناچار قبول ار نکنم وعده ی وصلش

دیگر به چه خرسند کنم جان غمین را؟

ناصح نبود جهلی ازین بیش که آن روی

می بینی و گویی که مبین روی چنین را

گیرم که توانم بکنم ترک غلامیش

پنهان نتوانم که کنم داغ جبین را

هرگز نکند رنجه (سحاب) آن شه خوبان

بر قتل ضعیفی چو تو بازوی سمین را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode