گنجور

 
سحاب اصفهانی

سویش ره آمد شد هر بوالهوسی نیست

کو در دل و جز او بدلم راه کسی نیست

با نالهٔ دل نیست ز واماندگیم باک

در گوش من اکنون که صدای جرسی نیست

گفتم که بر آرم نفسی با وی و اکنون

کز لطف به بالین من آمد نفسی نیست

گوشی به حدیث چو منی نیز توان داد

تا حرفی از آسایش کنج قفسی نیست

با آه من و اشک (سحاب) از چه ندانم

کوی تو همان پاک ز هر خار و خسی نیست