گنجور

 
سحاب اصفهانی

بستیم لب از شکوه ی پیمان گسلی چند

تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند

گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟

در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند

آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت

ناکرده سر از خاک برون منفعلی چند

آن را که نمودند ره کعبه ی دل یافت

کین دیر و حرم نیست بجز مشت گلی چند

آگاه (سحاب) ارنه ای از مشعله ی خویش

بنگر به فلک دود دل مشتعلی چند