گنجور

 
سحاب اصفهانی

گویند که در شرع نبی باده حرام است

در کیش من آن باده که بی دوست به جام است

کس روز وصال تو نداند که کدام است

کآن روز همان صبح نگشته‌ست که شام است

در بزم تمام است غم ار یار نماند

ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است

تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست

کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است

آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من

ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟

در طرهٔ خود شیفته‌تر از همه دل‌ها

داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!

از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی

افسانهٔ دوزخ پی تهدید عوام است

نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش

نه قوّت پرواز از آن گوشهٔ بام است

گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت

گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟