گنجور

 
سحاب اصفهانی

کو طاقت دیدار گرفتم که تواند

سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند

یک روز نباشد که بدانیم کجائی

با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند

بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم

بسیار جفاهای توناکرده بماند

بیداد بتان غایت مقصود دل ماست

یا رب که زدل داد من خسته ستاند

هم جور تو باشد که فزون باد دمادم

چیزی گرم از سنگ جفای تو رهاند

باشد شبی آیا که مرا آن مه بی مهر

در بزم وصالش زره مهر بخواند

برخیزد و در بر رخ اغیار ببندد

بنشیند و در پهلوی خویشم بنشاند

ای چشم (سحاب) اشک فشان باش که جز تو

کس نیست که بر آتشم آبی بفشاند