گنجور

 
سحاب اصفهانی

گفتی دل نا شاد تو را شاد توان کرد

آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد

دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان

ویران نشد این خانه که آباد توان کرد

یک بار در آن بزم مرا راه توان داد

ور ره نتوان داد زمن یاد توان کرد

باید چو شب هجر توام روز وصالی

تا با تو ز خویت گله بنیاد توان کرد

در باغ ز گلچین نکشیدیم جفایی

کاکنون به قفس شکوه ز صیاد توان کرد

با قصه ی محرومی من زان لب شیرین

کی گوش به افسانه ی فرهاد توان کرد

گیرم که در آن کو بودم قوت فریاد

فریاد رسی نیست که فریاد توان کرد

صید دلم آسان نتوان کرد گرفتار

ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد

اندیشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمی

با خلق کجا این همه بیداد توان کرد