گنجور

 
سحاب اصفهانی

جز دام توام شکر که جای دگری نیست

ور هست مرا جای دگر بال و پری نیست

می نوش چه اندیشه ات از رنج خمار است

آن عیش کدام است که بی دردسری نیست

ضدند نکویی و وفا ورنه که دیده است

هرگز پدری را که بفکر پسری نیست

دانم اگر این است مرا قوت پرواز

وقتی که بگلشن رسم از گل خبری نیست

از لعل شکر بار مرا هیچ نصیبی

غیر از لب خشکی و جز از چشم تری نیست

دانی که زهم عشق و هوس کی بشناسی

روزی که در آن کوی بجز من دگری نیست

بگذار قدم همچو (سحاب) ای دل گمراه

پا در ره عزلت که در آن ره خطری نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode