گنجور

 
سحاب اصفهانی

از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است

زان هر دو عیان حادثهٔ لیل و نهار است

تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست

غم‌های شب هجر که بیرون ز شمار است

بر عارض گلگون مگرش دیدهٔ لاله

آن خال سیه دید که داغش به عذار است

اهل هوس آزرده شدند از غمت آری

نا صافی صهبا سبب رنج خمار است

در وصل تو کمتر بود آرام دل آری

بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است

یک بلبل شیدا‌ست همین شیفتهٔ گل

شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است

تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش

ترکی که کنونش به‌دل آهنگ شکار است؟

رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی

دیدم که قرار دل من در چه قرار است

بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار

تا در سر کوی تو دل من به چه کار است

بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار

تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟

غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است

از حادثهٔ چرخ کجا جای قرار است‌؟