گنجور

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۲

 

نباشد اصلی در عشق یار توبه من

که زلف پرشکن یار هست توبه‌شکن

چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش

هزار بار زیادت شکست توبهٔ من

بتی‌ کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۴

 

خیال صورت جانان شکست توبهٔ من

جه صورت است که دارد خیال توبه شکن

هوای او به دلم در نشست و کرد خراب

چه ساکنی است‌ که از وی خراب شد مسکن

اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۲

 

جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان

خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان

که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود

ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان

جلال دولتی و تاج ملت تازی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۷

 

دو گوهرند سزاوار مجلس و میدان

که فخر مجلس و میدان بود به این و به ان

یکی به آب لطیف آمده پدید از خاک

یکی به آتش تیز آمده برون از کان

یکی رسیده به‌ شربت ز زخم و ز چرخشت

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۹

 

مرا درست شد از آفریدگار جهان

که از جمال و کمال آفرید ترکستان

همه جمال ز تُرکان همی دهند خبر

همه‌ کمال ز تُرکان همی دهند نشان

جمال جمله پدید آمد ازکلاه وکمر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۰

 

خدایگان جهان شاکر از خدای جهان

همی نشاط سپاهان کند زخوزستان

فلک مساعد و گیتی به‌ کام و ایزد یار

قضا موافق و دولت بلند و بخت جوان

اگر مراد دل خویش بود زامدنش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۸

 

جهان پیر دیگرباره تازه گشت و جوان

به تازگی و جوانی چو بخت شاه جهان

چه باک از آن‌که جهان‌گه جوان وگه پیرست

همیشه شاه جوان است و بخت شاه جوان

سر ملوک، ملک شاه دادگر ملکی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۰

 

جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان

مسلم است به عدل وزیر شاه جهان

جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند

که هست همت او کارساز پیر و جوان

میان او کمری دارد از سعادت و فخر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۱

 

مریز خون من ای بت به روزگار خزان

مساعدت کن و با من بریز خون‌رزان

چو هست خون ‌رزان قصد خون من چه ‌کنی

که غم فزاید از این و طرب فزاید از آن

مباش فصل خزان بی‌طرب که چهرهٔ توست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۳

 

همان بِه است که امروز خوش خوریم جهان

که دی‌ گذشت و ز فردا پدید نیست نشان

از این سه روز که ‌گفتم میانه امروزست

مکن توقف و پیش میانه بند میان

در انتظار بهار و خزان مباش که هست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۵

 

بت من است نگاری‌ که قامت و دل آن

ز راستی و ز ناراستی است تیر و کمان

اگر میان‌ کمان آشکاره باشد تیر

نهاده است کمان در میان تیر نهان

اگر نه چشم من و چشم یار کردستند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۷

 

سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان

صنوبری که تنم موی کرد همچو میان

زلاغری و ز تنگی همی نداند باز

تن مرا ز میان و دل مرا زدهان

بت من است نگاری که قامت و دل اوست

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۸۶

 

شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون

به روزگار شه نیک‌بخت روزافزون

شه زمانه ملکشاه کافرید خدای

همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون

به طلعتش همه ساله منورست زمین

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۲

 

بتی ‌که حور بهشتی شود بر او مفتون

عقیق او به رحیق بهشت شد معجون

چو آهو است و دو زلفش به ‌دام ماند راست

که دید آهوی سیمین و دام غالیه‌گون

دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۴

 

خدای ماست خداوند آسمان و زمین

منزه از زن و فرزند و از همال و قرین

مُقَدِّری که بر او نسپرد سپهر و نجوم

مُصَوِّری‌که بر او نگذرد شهور و سنین

مؤثری‌ که به تأثیر صنع و قدرت او

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۹۶

 

نگار من خط مشکین کشید بر نسرین

خطاکشید به نسرین بر آن خط مشکین

زبهر آنکه چو مشکین خطش پدید آید

اسیر آن خط مشکین شد این دل مسکین

رخش ‌گل است و لبش لاله از لطافت و نور

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۲

 

فزود قیمت دینار و قدر دانش و دین

به شهریار زمان و به پادشاه زمین

شه ملوک ملک شاه دادگر ملکی

که روزگارش بنده است وکردگار معین

پناه هفت زمین که اختران هفت سپهر

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۴

 

بیافرید خداوند آسمان و زمین

دو آفتاب که هر دو منورند به دین

یک آفتاب دُرفشان شده ز روی سپهر

یک آفتاب فروزان شده ز روی زمین

همی فزاید از آن آفتاب قُوّت طبع

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۷

 

زمان چو خلد برین شد زمین چو چرخ برین

کنون‌که صدر زمان شد وزیر شاه زمین

ز فر شاه زمین و ز قد‌ر صدر زمان

همی بنازد خُلد برین و چرخ برین

مقدری‌ که فلک را به صنع و قدرت خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۱۱

 

خدایگان زمان است و شهریار زمین

سپاهدار جهان است و پهلوان ‌گزین

چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار

سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین

به حق شدست ملک را وزیر فخرالملک

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode