گنجور

 
امیر معزی

زمان چو خلد برین شد زمین چو چرخ برین

کنون‌که صدر زمان شد وزیر شاه زمین

ز فر شاه زمین و ز قد‌ر صدر زمان

همی بنازد خُلد برین و چرخ برین

مقدری‌ که فلک را به صنع و قدرت خویش

نطاق و منطقه کرد از مجره و پروین

به فضل خویش بیفروخت دین احمد را

چوکرد احمدبن فضل را زخلق‌گزین

زخلق احمد فضل است و احمد مختار

وزیر بازپسین و رسول بازپسین

چنین وزیر سزد پیش پادشاه جهان

که شاکرند ز عدلش جهانیان به همین

نه از مَثابت او هست هیچکس رنجور

نه از وزارت او هست هیچ کس غمگین

سران ملک بدین خواجه خُرَّمند امروز

به چشم سر تو کنون یا به چشم عقل بین

که رویها همه تازه است و چشمها روشن

که طبعها همه شادست و عیش‌ها شیرین

موافقند به یک جای پادشاه و وزیر

یکی معزالدین و یکی معین‌الدین

به هیچ عصر در اسلام دین تازی را

چنان نبود معز و چنین نبود معین

معز چو شیر عرین است وملک بیشهٔ او

سزای بیشه نباشد مگرکه شیرین عرین

معین سزد که زند رای پیش شاهنشاه

علی سزد که زند تیغ در صف صِفّین

نصر دولت ابونصر احمد‌‌بن الفضل

که در محامد و افضال آیتی است مبین

درست باشد اگر صدر و بَدْ‌ر خوانندش

که صدر بدرنشان است و بدر صدرنشین

یگانه خواجه و مخدوم بی‌مثال و نظیر

خجسته صاحب و دستور بی‌همال و قرین

خدایگان چوگزیند چنو خجسته وزیر

خدای کرده بود در گزیدنش تلقین

دعای صاحب و صاحبقران کنند کنون

همه خلایق دنیا ز روم تا در چین

چو بر زمین همه جسمانیان کنند دعا

بر آسمان همه روحانیان کنند آمین

آیا به‌ گاه کفایت نظام و رونق صدر

و یا به روز شجاعت جمال و زینت زین

تو یافتی زبزرگان و سروران عراق

ز پنج شاه چهل سال حشمت و تمکین

اگر دلیل وگوا بایدت در این معنی

تورا دلیل و گوا بس بود شهور و سنین

نگین و خاتم دولت تویی علی‌الاطلاق

زه ای نگین که تورا هست چرخ‌ زیر نگین

اگرکمال تو دیدی ز گوهر آدم

به گاه فرمان ابلیس خاکسار لعین

ز روی‌ کبر نگفتی خَلَقتَنی‌ مِن‌ نار

ز راه‌ کفر نگفتی خلقته من‌ طین

اگر تو خواهی بر آب تیز و نار بلند

گذرکنی و نیابی‌گزند از آن و از این

کلیم‌وارکنی خشک آب را به ضمیر

خلیل‌وار کنی سبز نار را به یقین

اگر شریف کند مرد را سخاوت و عدل

تو را سخاوت و عدل است سیرت و آیین

سه چیز دیگر پیوند این دو چیز توراست

ضمیر روشن و عقل درست و رای رزین

زرای تو نه عجب گر خدایگان جهان

طناب خیمه دولت‌کشد به علیین

به مصر و روم حسامش کند گه پیکار

همان که کرد سنانش به کابل و غزنین

رسد چنانکه زغزنین همی رسد هر سال

به‌گنج خانهٔ او حمل مصر و قسطنطین

گماشته است خدای از ملائکه دو رقیب

نشسته‌اند تو را هر دو بر یسار و یمین

چو کهتران به رخ تو همی کنند نشاط

چو دوستان به سر تو همی خورند یمین

ترازویی‌که سخن را بدان بسنجد عقل

ز رای و کلک تو دارد زبانه و شاهین

به زیر سایهٔ عدل تو بی‌گزند شوند

تذرو و کبک ز منقار و مِخْلَبِ شاهین

اگر شکفته کند باغ را نم نوروز

وگرکآشفته‌کند باغ را دم تشرین

وفاق را به موافق همان‌کند گه مهر

خلاف تو به مخالف همی‌کند گه کین

به حاسدان تو کیوان چو درکشید کمان

به دشمنان تو بهرام برگشاد کمین

کجا کنند گذر نیک‌خواه و بدخواهت

فریضه گردد هم آفرین و هم نفرین

کسی‌که جوید انعام تو پس از اکرام

کسی‌که خواهد احسان تو پس از تحسین

دهد مرادش طبع کریم تو در حال

دهد جوابش دست جواد تو در حین

چو نافه مشک‌آگین است نوک خامهٔ تو

وگرچه هست به معنی چو درج درآگین

که دید هرگز دُرّی به رنگ مشک سیاه

که دید هرگز مشکی به‌ قدر در ثمین

سزدکه خامه نو هر زمان‌کند حرکات

که فتنه را حرکاتش همی دهد تسکین

چو در بنان تو هنگام سیر ناله کند

شود صحیفه سیمین ز سیر او مشکین

از آن سپس‌که به مسکین رسید نالهٔ او

به‌ گوش‌ کس نرسد نیز نالهٔ مسکین

بزرگوارا برحسب اعتقاد قدیم

به مَنِّ توست دل من رهی همیشه رهین

چو من مدیح تو انشا کنم روادارم

که جان و دل‌کنم اندر حروف او تضمین

زفخر بوسه دهد آسمان جبین مرا

چو بر زمین نهم از بهر خدمت تو جبین

سپاس و شکر ز یزدان که صدر دولت را

به‌دین و داد تو آراست تا به یومُ‌الدّین

کنون سزاست که رضوان زگنج‌های بهشت

برتو هدیه فرستد به دست روح امین

وگر زکنگرهٔ خلد دست میکائیل

کند نثار تو پیرایه‌های حور العین

به بارگاه و به دیوان کشند پیش تو صف

بتان نوش لب مشک زلف سیم سرین

به‌گاه رزم همه جان‌ربای چون خسرو

به‌ گاه بوسه همه دل‌ ربای چون شیرین

هزار پرده دریده به زلف خم در خم

هزار توبه شکسته به جعد چین‌ در چین

به‌ روضه‌ های جنان پروریده چون رضوان

زخانه‌های چگل برگزیده چون تکسین

همیشه‌ تا گل و نسرین و لاله هر سالی

شود به باغ شکفته به ماه فروردین

شکفته باد به باغ بقا و دولت تو

ز جاه عز و شرف لاله و گل و نسرین

قبول و حشمت و اقبال شهریار تورا

حصار محکم و سد بلند و حصن‌ حصین

حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را

پناه اعظم و حرز بزرگ و حبل متین