شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون
به روزگار شه نیکبخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
به طلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور به طالعش گردون
قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست گردون دون
همی چو شهر نماید ز لشکرش صحرا
همی چو کوه نماید ز موکبش هامون
به فتح رایت او را صفت کنند همی
چو چرخ را به تحرک چو خاک را به سکون
قضای کن فیکون بیمراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کنفیکون
شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون
چنانکه طاعت او مایهٔ خردمندی است
خلاف طاعت او هست بیخلاف جنون
عظیمتر ز خلافش جنون ندانم من
وگرچه در مثل آمد که اَلجُنونُ فُنون
بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز اَفریدون
میان شاه و فریدون تفاوت است چنانک
میان شیر دلیر و میانِ گاو زبون
ایا به خدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا به طاعت تو هر دلی سده مرهون
ز مهر تو به تن اندر شکفته گردد جان
زکین تو به دل اندر فسرده گردد خون
به عدل و فتح ستایند روزگار تو را
که عدل را تاریخ است و فتح را قانون
چو بحر شد ز مدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون
خدای دارد هر بندهای که بندهٔ توست
زنائبات معاف و ز حادثات مَصون
ز خط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او ز خط زندگان بود بیرون
در آن دیار که شمشیر تو بِرَهنه شود
به خون بدکُنِشان خاک او شود معجون
ز آب دیدهٔ خصم تو زعفران روید
کجا ز آذر تیغ تو روید آذریون
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو نون
به سُخره کردن آشفته لشکر سرکش
به زنده کردن دیرینه زندهٔ مدفون
بس است تیغ تو را چون کلیم را ثُعْبان
بس است جود تو را چون مسیح را افسون
خجسته مُلْک تو باغی شکفته را ماند
پر از درخت و از اِسپَرغمانِا گوناگون
تو بر مراد دل خویش هرکجا خواهی
به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حُسامت به آب دجله کنون
زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون
درین خجسته سفر بر ظفر بس است تو را
خدای عَزَّوَجَل یار و بخت راهنمون
همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون
به نیزه سر بربایی ز حاسد مَکّار
به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون
کلید نعمت قارون تو را به دست آید
فرو شود به زمین دشمن تو چون قارون
همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند رشتههای مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون
گل شکفته بروید ز دامن کُهْسار
زلالهها همه گلگون شود رخ هامون
تو باش خسروِ اَقران و پادشاه قِران
تو باش قبلهٔ شاهان و پیشگاه قرون
سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
[...]
چو اشک ابر به گل برچکیده بینم خوی
بر آن دو عارض گلگون و آن دو زلف نگون
شگفت نیست ز آتش بکاهد آب ولی
ز آتش دلم آب دو دیده گشت فزون
چرا فروخته تر باشد آتش رخ تو
[...]
بتی که حور بهشتی شود بر او مفتون
عقیق او به رحیق بهشت شد معجون
چو آهو است و دو زلفش به دام ماند راست
که دید آهوی سیمین و دام غالیهگون
دو کژدمند سیاه آن دو دام او گویی
[...]
چو از حدیقهٔ مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب
صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
[...]
زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.