گنجور

 
امیر معزی

خیال صورت جانان شکست توبهٔ من

جه صورت است که دارد خیال توبه شکن

هوای او به دلم در نشست و کرد خراب

چه ساکنی است‌ که از وی خراب شد مسکن

اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم

همی خورم غم آن ماهروی سیمین‌تن

که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او

چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من

ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت

همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن

تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش

مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن

تو نور چشم منی تا زمن جدا شده‌ای

به جان تو که جهان را ندیده‌ام روشن

گهی زاشک صدف کرده‌ام زجام شراب

گهی ز رشک قَبا کرده‌ام ز پیراهن

قد تو بینم اگر سوی سَروبن‌ گذرم

رخ ‌تو بینم اگر بنگرم ‌به ‌برگ سمن

ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم

مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن

نَبَرده‌وار تنم را به تیغ هجر زدی

دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن

که تیرهای تو بر دل همی چنان‌ گذرد

که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن

یمین دولت عالی نصیر ملت حق

که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن

حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل

که آفتاب زمین است و آفتاب زمن

بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او

چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن

هنر زجوهر او همچنان همی خیزد

که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن

برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش

چو مرد را زند اقبال دست در دامن

میان او و میان دگر امیران است

تفاوتی ‌که میان فرایض است و سُنن

به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک

به تازیانه شود رام‌ کرهٔ توسن

زتیغ او همه تایید زاید و نصرت

که تیغ اوست به ‌تایید و نصرت آبستن

به وقت آنکه دو لشکر نهند روی به‌رزم

هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن

زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد

زمین رزم ‌کند مَعدِن عقیق یمن

اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام

شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن

حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد

به نیزه سفته ‌کند سنگ خاره و آهن

اگر به تیر زند غیبه را کند غربال

وگر به ‌گُرز زند خُود را کند هاون

یلان رزم و سران سپه‌ کنند فرار

که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن

ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام

ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن

به حوض‌ کوثر اگر روح شاد و تازه شود

ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن

به چاه بسته نگشتی به‌چارهٔ گرگین

اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن

زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت

که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن

همان گروه که گردن کشی همی کردند

کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن

اگر چه وصف تو عالی‌تر و شریف‌ترست

ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن

در آفرین مدیحت سخن چنین باید

معانی متناسب به لفظِ مستحسن

اگرجه هست معزّی سزای بادافراه

چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن

همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست

چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن

به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل

به جای موی مَسامش بود زبان و دهن

اگر به سان چراغی شدست خاطر او

عنایت تو بس است این چراغ را روغن

همیشه تا که نشان نبوّت موسی

ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن

تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام

همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن

نه آتشی‌ که شرارش همی رسد به هوا

نه آتشی که دخانش برآید از روزن

کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم

فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن

به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان

به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون‌ گلشن