گنجور

 
امیر معزی

سمن‌ْبری که دلم تنگ ‌کرد هم‌چو دهان

صنوبری که تنم موی کرد همچو میان

زلاغری و ز تنگی همی نداند باز

تن مرا ز میان و دل مرا زدهان

بت من است نگاری که قامت و دل اوست

ز راستی و ز ناراستی چو تیر وکمان

اگر میان کمان آشکار باشد تیر

ز نادر است کمان در میان تیر نهان

از آنکه هست به هم خوش بنفشه و سوسن

همی ز سوسن او بردمد بنفشه ستان

وزانکه هست به هم خوب کهربا و عقیق

شدست چشمم برکهربا عقیق فشان

اگر نه چشم من و چشم یار کردستند

ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان

چرا فرستاد آن آب خویشتن سوی این

چرا فرستاد این خواب خویشتن سوی آن

اگر نه زلفش چوگان شد و زنخد‌ان‌ گوی

دلم چو گوی چرا گشت و پشت چون چوگان

وگرنه بر لب و دندان او مرا رَشْک است

چرا همی لب من خسته گردد از دندان

گشاده زلفا دل بردی و تویی دلبر

شکسته جَعْدا جان بردی و تویی جانان

نهفته گشت مرا درشکسته زلف تو دل

سرشته‌گشت مرا در شکسته جعد تو جان

لبت نشانهٔ نوش است و خط‌ نشان جمال

امید من ز نشانه است و بیم من ز نشان

نه‌ هر لبی چو لب‌ توست و هر خطی چو خطت

نه هر دلی چو دل مجد دولت سلطان

معین مملکت و شهریار هفت اقلیم

که نازد از قلمش‌ هفت گنبد گردان

ابوالمحاسن کافی محمد بن کمال

سر کفایت و چشم محامد و احسان

نداشت عنوان زین پیش نامهٔ دولت

همی‌کند قلمش نامه را کنون عنوان

زبس بلندی بیرون شود زچنبر جرخ

اگر به همت میمون او رسد کیوان

آیا ز عیب سِتُرده دل تو را دولت

و یا ز فخر سرشته تن تو را یزدان

ز کین تو به دل اندر فسرده گردد خون

ز مهر تو به تن اندر شکفته ‌گردد جان

به اتصال تو دولت همی کند شادی

به اتفاق تو گردون همی کند دوران

به طبع بادی اگر باد را نهند سبک

به حلم خاکی اگر خاک را نهند گران

تویی به حجت برهان ملک را دعوی

بود درستی دعوی به حجت و برهان

که‌ کرد جز تو به اقبال و دادن روزی

ز روزگار قبول و ز کردگار ضمان

جهان و هر چه در او هست دون همت توست

عیال همت تو هست صدهزار جهان

اگر نداری توفیق عیسی مریم

وگر نداری تایید موسی عمران

سپاه خصم چرا یافته ‌است از تو شکست

عظام مرده چرا یافته‌است از تو روان

ز مهر و کین تو اندر ضمیر دشمن و دوست

بود نتیجه ی کفر و عقیده ی ایمان

بر آن زمین که قرارست دشمنان تو را

نوشت دست اجل‌: «کل من علیها فان‌»

اگر نه طبع معزی شدست طبع صدف

وگر نه هست مدیح تو قطرهٔ باران

چرا مدیح تو در طبع او شود لؤلؤ

چنانکه قطره همی در صدف شود مرجان

خدایگانا در جنب این خداوندی

چه‌ گویم و چه‌ کنم تا زیم به دست و زبان

ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی

به صد هزار زمان و به صد هزار قران

مرا ز خدمت تو نام و نان به‌دست آید

که اصل دولت و اقبال نام باشد و نان

فروختم همه عالم خریدم این نعمت

که هم مبارک و هم درخورست و هم ارزان

بهشت‌‌وار بیاراستی سرای مرا

همی سراید وصف سرای من رضوان

هم از تو یافتم این پایگاه و این حشمت

که خواستم‌که مرا چون تویی بود مهمان

مدیح‌گوی تو شد لاجرم عشیرت من

همی مدیح تو از بر کنند پیر و جوان

من و عشیرتِ من ‌گر رضا دهی امروز

همه به جای‌ گل ‌افشان کنیم جان افشان

همیشه تا که قرین حوادث است زمین

همیشه تاکه ندیم نوائب است زمان

عدوت را ز نوائب همیشه باد نهیب

ولیت را ز حوادث همیشه باد امان

ز شادمانی کن یاد و شادمانه بزی

ز جاودانی زن فال و جاودانه بمان