گنجور

 
امیر معزی

فزود قیمت دینار و قدر دانش و دین

به شهریار زمان و به پادشاه زمین

شه ملوک ملک شاه دادگر ملکی

که روزگارش بنده است وکردگار معین

پناه هفت زمین که اختران هفت سپهر

به صد هزار قِرانش نیاورند قرین

نه از ستایش او خالی است هیچ مکان

نه از پرستش او فارغ است هیچ مکین

هم از جلالت او هست فر افسر و تخت

هم از شجاعت او هست زیب مرکب وزین

به روزگارش اگر باز جانورگردند

مبارزان هنرمند و خسروان گزین

همه به دولت او بر فلک نهند قدم

همه به خدمت او بر زمین نهند جبین

ایاشهی‌که در اسباب دین و دانش و داد

شدست رای تو میزان عقل را شاهین

به امن عدل تو شاهین شود مسخر کبک

به دولت تو شود کبک چیره بر شاهین

شود چو روبه‌ شیر عرین ز هیبت تو

ز فّر بخت تو روبه شود چو شیر عرین

توانگر آمد و مسکین مخالفت لیکن

ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین

کسی که مهر تو از دل برون‌کند نفسی

شود زکین تو اندیشه در دلش سکین

کسی‌که جنگ و خلاف تورا نهد سروبن

برو شود بن هر موی چون سر زوبین

ضمیر و طبع تو گویی فلک شدست و صدف

که نور پاک در آن است و درّ باک دراین

چو فیلسوفان وصف نگین جم شنوند

گمان برندکه نام تو بود نقش نگین

اگرچه هست به عمر اندرون تو را تأ‌خیر

مُقَدّم همه شاهان تویی به داد و به دین

مقدم همه پیغمبران محمد بود

اگرچه بود به ظاهر رسول باز پسین

همانکه پار ز عدلت به ‌روم رفت و به شام

رود ز رأی تو سال دگر به هند و به چین

فرو شود سر اعدا چو بر زند علمت

سر از حصار سمرقند و قلعهٔ غزنین

اگر خبر شود از رزم تو به‌ چرخ بلند

وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین

به رزمگاه تو بازی کنند سیارات

به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین

مُسَخَّرند تو را باد و آب و آتش و خاک

ز هر یکی اثری تا کنی علی‌التّعیین

به روز رزم برافشان به‌بادْ خرمنِ خصم

به روز بزم کن اجزای خاک را زرین

به آب مهر همه کار دوستانت بساز

بسوز جان همه دشمنان به آتش کین

کجا ثنای تو دولت مرا کند تعلیم

کجا دعای تو گردون مرا کند تلقین

همی کنند ثنا را ستارگان احسنت

همی کنند دعا را فرشتگان آمین

همیشه تا بود آثار نیک اصل قوی

همیشه تا بود ایین خوب قطب متین

هزار سال بزی نیک بخت و نیک آثار

هزار سال بمان خوب رسم و خوب ایین

وجود همت و جود تو تا به یوم‌الْحَشْر

بقای دولت و دین تو تا به یَومُ‌الدّین

موافقا‌نت رسیده ز گرد بر گردون

مخالفانت خزیده ز سجن‌ در سجین