گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

ما فوطه و فوطه پوش دیدیم

تسبیح مراییان شنیدیم

بر مسند زاهدان گذشتیم

در عالم عالمان دویدیم

هم ساکن خانقاه بودیم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

نه سیم نه دل نه یار داریم

پس ما به جهان چه کار داریم

غفلت‌زدگان پر غروریم

خجلت‌زدگان روزگاریم

ای دل تو ز سیم و زر چگویی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

آمد گه آنکه ساغر آریم

آواز چو عاشقان برآریم

بر پشت چمن سمن برآمد

ما روی بر آن سمنبر آریم

در باغ چو بنگریم رویش

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

ما عاشق روی آن نگاریم

زان خسته و زار و دلفگاریم

همواره به بند او اسیریم

پیوسته به دام او شکاریم

او دلبر خوب خوب خوبست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵

 

خیز تا می خوریم و غم نخوریم

وانده روز نامده نبریم

تا توانیم کرد با همه کس

رادمردی و مردمی سپریم

قصد آزار دوستان نکنیم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

خیز تا دامن ز چرخ هفتمین برتر کشیم

هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم

هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق

شاید ار دامن ز کون مختصر برتر کشیم

نفس ما خصمی عظیم اندر نهاد راه ماست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

ما قد ترا بنده‌تر از سرو روانیم

ما خد ترا سغبه‌تر از عقل و روانیم

بی روی تو لب خشک‌تر از پیکر تیریم

با موی تو دل تیره‌تر از نقش کمانیم

بیرون ز رخ و زلف تو ما قبله نداریم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

گرچه از جمع بی نیازانیم

عاشق عشق و عشقبازانیم

منصف منصف خراباتیم

کعبهٔ کعبتین بازانیم

گاه سوزان در آتش عشقیم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

ما همه راه لب آن دلبر یغما زنیم

شکر او را به بوسه هر شبی یغما زنیم

هم توان از دو لبش شکر زدن یغما ولیک

هر شبی راه لب آن دلبر یغما زنیم

ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامین او چو ویس

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم

یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم

هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر

تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم؟

تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم؟

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان

از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان

باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد

باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان

باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان

ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان

مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را

چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان

به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

مرا عشقت بنامیزد بدانسان پرورید ای جان

که با یاد تو در دوزخ توانم آرمید ای جان

نترسم زاتشین مفرش که با عشق تو ای مهوش

مرا صد بار دید آتش که روی اندر کشید ای جان

ز عشقت شکر دارم من که لاغر کردم از وی تن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

 

تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان

ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان

نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند

که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان

ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

 

جانا نخست ما را مرد مدام گردان

وانگه مدام در ده مست مدام گردان

بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی

بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان

دارالغرور ما را دارالسرور کردی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۶

 

ای وصل تو دستگیر مهجوران

هجر تو فزود عبرت دوران

هنگام صبوح و تو چنین غافل

حقا که نه‌ای بتا ز معذوران

گر فوت شود همی نماز از تو

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۷

 

عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان

گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان

چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل

بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان

چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

چون در معشوق کوبی حلقه عاشق‌وار زن

چون در بتخانه جویی چنگ در زنار زن

مستی و دیوانگی و عاشقی را جمع کن

هر سه را بر دار کن وز کوی معنی دار زن

گوهر بیضات باید خدمت دریا گزین

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

چنگ در فتراک عشق هیچ بت رویی مزن

تا به شکرانهٔ نخست اندر نبازی جان و تن

یا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند

یا چو مردان جان فدا کن گوی در میدان فگن

هر چه از معشوق آید همچو دینش کن درست

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۰

 

جام را نام ای سنایی گنج کن

راح در ده روح را بی رنج کن

این دل و جان طبیعت سنج را

یک زمان از می طریقت سنج کن

تاج جان پاک را در راه دل

[...]

سنایی
 
 
۱
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۹۱