گنجور

 
سنایی

عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان

گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان

چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل

بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان

چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی

ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان

نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست

نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان

تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم

گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان

چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن

تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان

آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات

گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان

گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد

گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان

گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات

گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان

حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی

عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان

هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود

شرط ما اینست اندر دوستی دوستان