گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۱

 

مرا زیبد به چوگان سر زلفت نظربازی

که سر در بازم و چون گوی نگریزم ز سر بازی

شکسته بسته چوگانیست گوئی زلف شبرنگت

که کس با او نیارد کرد جز باد سحر بازی

چه شیرین حقه بازست آن لب پر عشره کز مردم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۲

 

من آن بهتر که باشم رند و عامی

که نیکو نیست عشق و نیکنامی

نوشتند از ازل بر سر چو جامم

کران لب باشدم بس تلخکامی

بدان ساعد بغین شد لاف سیمم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۳

 

من اوصاف حست ندانم کماهی

ولی این قدر روشنم شد که ماهی

مرا در سرست اینکه باشم غلامت

گدا بین که دارد نمای شاهی

به زلف چو شستت گرفتار باشد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۴

 

من کیستم که ورزم سودای چون تو باری

حیف أبدم که گردی مشغول خاکساری

کار خود است ما را بار غمت کشیدن

خوش وقت آنکه دارد زین نوع کار و باری

گفتم به خاک پایت باشم رفیق لیکن

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۵

 

من کیم گفتی که گویم خاک نعلین منی

ماه من تا چند نعل باژگونه می‌زنی

گفته بودی دامنم روزی به دست افتد ترا

وعده افتادگان در پای تا کی افکنی

دم به دم آهنگ رفتن می‌کنی از پیش من

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۶

 

مویت از عنبر تر فرق ندارد مویی

نافه مشک برد از سر زلفت بویی

آدمی نیست همانا که ز حیوان بتر است

هر که را نیست به خاطر هوس مه روئی

نیست امکان که دل از کوی تو بر گیرد دل

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۷

 

ناوک غمزه چو هر سو به شتاب اندازی

دل شتابد که سوی جان خراب اندازی

گرم از پا نکند خال لبت سهل مگیر

به مگس سهل نباشد که عقاب اندازی

دل تحمل نکند جان نتواند برداشت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۸

 

ندارد دلم طاقت بی توی

که کردست چشم توام جادوی

ز نو ابروبت ساخت شیدا مرا

چنینها کند ماه نو در توی

گشودند چشمان تو ترک و هند

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۹

 

ندانم کی به دام من در افتی

چه خوش صیدی چه خوش باشد گر افتی

اگر صد بارم افتی چون لطیفه

در آن فکرم که بار دیگر افتی

البش بگذار ای گفتار ور نیست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۰

 

نشان خاک پای او اگر می یافتم جایی

سرم می گشت در پائیش غلطان دیده در پایی

تمنا کرده ام با خود که در پایش فتم بی خود

کم افتد در سر عاشق ازین خوشتر تمنائی

دل پروانه پیش شمع رأی سوختن دارد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۱

 

نیست بهای جان بسی پیش تو چون کشد کسی

در نظرت جهان و جان نیست به قیمت خسی

شادی جان اگر توئی نیست غم جهان مرا

غصه چه وحشت آورد با رخ چون تو مونسی

از لب و غمزة توأم باده پرست و مست هم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۲

 

ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی

به حال بی سروپائی نظر کند شاهی

چراغ صبحدم دل فروز عالم را

چه کم شود که شود رهنمای گمراهی

نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۳

 

وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری

خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری

به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان

مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری

در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۴

 

هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی

گوشی به حدیث من بیدل ننهادی

ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد

یک روز به دست من مفلسه نفتادی

در دیده من جمله خیالند و تو نقشی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۵

 

هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی

چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی

فرهاد شکایت ز دلی داشت نه از سنگ

جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی

رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۶

 

هر لحظه بما از نو رسد تحفة دردی

اگر این نبدی عاشق درویش چه خوردی

دل چاره درد تو به این کرد که خون شد

این چاره نبودی دل بیچاره چه کردی

میسوخت سراپای وجودم ز دل گرم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۷

 

هر لحظه غمزه‌ها به جفا نیز می‌کنی

باز این چه فتنه‌هاست که انگیز می‌کنی

دل‌های ما نخست به تاراج می‌بری

وآنگه اسپر زلف دلاویز می‌کنی

گر خون چکانی از دل عاشق کراست جنگ

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۸

 

ما رسی هیچ شب ای مه از وطن جانب ما نیامدی

همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی

سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد

هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی

آمده به قصد جان هجر تو کشته شب مرا

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷۹

 

یارب این درد دل و فرقت جانان تا کی

در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی

هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا

بر من این غصه چرخ و غم هجران تا کی

خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۵۲
۵۳
۵۴
sunny dark_mode