گنجور

 
کمال خجندی

هر لحظه غمزه‌ها به جفا نیز می‌کنی

باز این چه فتنه‌هاست که انگیز می‌کنی

دل‌های ما نخست به تاراج می‌بری

وآنگه اسپر زلف دلاویز می‌کنی

گر خون چکانی از دل عاشق کراست جنگ

شاهی به قلب رفته و خونریز می‌کنی

در بحر دیده آب کجا ایستد ز حوش

زینسان که آتش دل ما نیز می‌کنی

خواب شبان مبند به چشمم دگر خیال

چون همدم به آه سحرخیز می‌کنی

از خون ما چه توبه دهی چشم مست را

از باده حلال چه پرهیز می‌کنی

شهر سرای چون دلت آشفته شد کمال

وقتست اگر عزیمت تبریز می‌کنی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی

گر خون دل خوری فرح افزای می‌خوری

ور قصد جان کنی طرب انگیز می‌کنی

بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
میلی

قصدم به غمزه ستم‌انگیز می‌کنی

هر دم به خون من مژه را تیز می‌کنی

دل داردم به جان ز تپیدن، عجب خوش است

گر فکر او به غمزه خونریز می‌کنی

نومیدی‌ام ببین که به کین می‌دهم قرار

[...]

آشفتهٔ شیرازی

زاهد ز آب میکده پرهیز می‌کنی

تیغ ریا به سنگ فسون تیز می‌کنی

رطل گران ز باده چو لبریز می‌کنی

دل را ز موج فتنه سبک‌خیز می‌کنی

دل می‌کنی شکار به مژگان جان‌شکاف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه