گنجور

 
کمال خجندی

هر لحظه به غمزه دل ریشم چه خراشی

چشم از نظرم پوشی و خون از مزه پاشی

فرهاد شکایت ز دلی داشت نه از سنگ

جانا چه شود گر دلی از سنگ تراشی

رخت دل و دین پیش بتان گر به بها رفت

ای جان فرومایه تو باری چه قماشی

هر نیر که بر سینه زدی گو دل و جان هست

فارغ ز چه بنشینی و بیگانه چه باشی

زاهد چه به چنگ آری ازین شهرت و گلبانگ

گیرم که چو بوبکر رهابی شده فاشی

کس فهم نکرد از خط لب نقش دهانش

مفهوم نشد نکته مبهم به حواشی

بشکست کمال از سخنت قدر کمالین

چون از گهر و لعل سپاهانی و کاشی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
نظام قاری

هر لحظه بغمزه دل ریشم چه خراشی

روی از نظرم پوشی و خون از مژه پاشی

تا جنس خطائی بود ای اطلس کاشی

در بارمنه لاف تو باری چه قماشی

گر اطلس یزدی ندهد دست زنان را

[...]

ملک‌الشعرا بهار

کشت ‌آن‌ حسن از بهر وطن‌، گر دو سه کاشی

کشت این ‌حسن احرار وطن را چو مواشی

تقلید از او کرد و ندانست و خطا کرد

آری در کهدان شکند سارق ناشی

این صاحب کابینه و آن والی تبریز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه