گنجور

 
کمال خجندی

من اوصاف حست ندانم کماهی

ولی این قدر روشنم شد که ماهی

مرا در سرست اینکه باشم غلامت

گدا بین که دارد نمای شاهی

به زلف چو شستت گرفتار باشد

من و هر که گیری ز مه تا به ماهی

مرا توبه فرمودن از خال مشکین

بود شستن از روی رنگی سیاهی

تو دلتنگی ما بپرس از دهانت

که خرد است وصادق بود در گواهی

بکن از دعای کمال احترازی

که اثرهاست در ناله صبحگاهی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
سید حسن غزنوی

برآنم که امروز چون داد خواهی

نهم قصه ای در چنین بارگاهی

ببارم ز پالونه دیده آبی

برآرم ز آیینه سینه آهی

کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد

[...]

شمس مغربی

چه باشد اگر زانکه تو گاه گاهی

کنی سوی افتاده‌گانت نگاهی

چه خوش باشد ارزان که چون من گدارا

نگاهی کند همچو تو پادشاهی

دلم را ربوده است هندوی زلفت

[...]

اسیر شهرستانی

به طوفان اشکی به غوغای آهی

به غارت دهم محشری از نگاهی

ز دام عدم می کند رم نگاهم

چها می کند چشم او از نگاهی

به حق تمنا به جان تماشا

[...]

بیدل دهلوی

به شهرت زد اقبال خلق از تباهی

سپید است نقش نگین از سیاهی

دماغ غرور از فقیران نبالد

کجی نیست سرمایهٔ بی‌کلاهی

گر این است درد سر زر پرستان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه