مویت از عنبر تر فرق ندارد مویی
نافه مشک برد از سر زلفت بویی
آدمی نیست همانا که ز حیوان بتر است
هر که را نیست به خاطر هوس مه روئی
نیست امکان که دل از کوی تو بر گیرد دل
عقل هر چند نظر می کند از هر سویی
پیش چشمم چه عجب گر نرود آب فرات
هر کجا بحر بود قدر ندارد جویی
شادمانم من از آن ماه مبارک رخ تو
نیک بخت آنکه بود بنده نیکو رویی
بر رخت می کند آن زلف سیه سیاری
صحن فردوس نگر جلوه کند هندوئی
نرود پای کمال از سر کویت هرگز
خوشتر از کوی دلارام نباشد کویی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره زیبایی و جذابیت معشوقه صحبت میکند. شاعر با تشبیه موی معشوق به عنبر و زلفش به مشک، به زیبایی او اشاره میکند. او میگوید که انسانها تنها به خاطر هوس و عشق به معشوق، از حیوانات نیز بدتر میشوند. شاعر از دل خود مینالد که نمیتواند از یاد معشوق برهد و عقلش نمیتواند از محبتش فرار کند. او همچنین به شادیهایی که دیدن چهره معشوق به او میدهد اشاره میکند و معتقد است که هیچ جایی بهاندازه کوی محبوبش خوشایند نیست و همیشه پای کمال از سر کوی او دور نخواهد شد.
هوش مصنوعی: موهای تو به بوی خوش عطر عنبر میمانند و عطر زلفهای تو همچون مشک، هوش را میرباید و دل را میفریبد.
هوش مصنوعی: هیچ انسان معتبری وجود ندارد که از حیوان بدتر باشد، اگر کسی به خاطر هوس و ظاهرفریبی زیبا رویی، فراموش کند که ارزشهای انسانی چیست.
هوش مصنوعی: امکان ندارد که دل از یاد تو جدا شود. هرچند عقل تلاش میکند تا از زوایای مختلف به موضوع نگاه کند، اما دل همچنان به تو وابسته است.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که برای من عجیب نیست اگر آب فرات به جایی نرود، زیرا هر جا که دریا باشد، حتی یک جویبار هم ارزش و قدر و منزلت ندارد. به بیان دیگر، در مقایسه با دریا، جویبار کوچک و ناچیز به حساب میآید و وجودش اهمیت زیادی ندارد.
هوش مصنوعی: من از ماه مبارک چهره تو خوشحالم و خوشبخت کسی است که بنده و خدمتگزار چنین چهره زیبا و نیکویی باشد.
هوش مصنوعی: بر روی تو، آن زلف سیاه، زیبایی به قدری دارد که چنان بهشتی جلوه میکند.
هوش مصنوعی: هرگز پای کمال و فضیلت از سر کوی تو دور نمیشود. هیچ جایی خوشتر از کوی محبوب و دلبر وجود ندارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو میشویم
[...]
اگر از هر دو جهان برشکنی یک رویی
ورنه ای یار کجا با که سخن می گویی
هر چه در دوست شوی محو و در او مستغرق
این توان گفت از اویی نتوان گفت اویی
هر چه او نه ، که و چه کو و کجا، اوست همه
[...]
ای که عنبر ز سر زلف تو دارد بویی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد مویی
آهوانند در آن غمزهٔ شیرافکن تو
گرچه در چشم تو ممکن نبود آهویی
دل به زلفت من دیوانه چرا میدادم؟!
[...]
ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی
ز چه از خون جگر در طلب مه رویی
شب دیجور به امّید سحر بیدارم
بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی
تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم
[...]
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی
دهنت آب شکر برده به شیرین گویی
عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس جادوی تو مردم جویی
اگر ای اشک بر آن خاک درت آبی هست
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.