گنجور

 
کمال خجندی

ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی

به حال بی سروپائی نظر کند شاهی

چراغ صبحدم دل فروز عالم را

چه کم شود که شود رهنمای گمراهی

نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی

کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی

به جان و دل شده ام پای بند بند گیت

نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی

چگونه دست توان داشت از چنین سروی

چگونه روی توان تافت از چنین ماهی

هلال ابروی او را ز حسن موئی کم

نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی

سخن دراز شد و خالص سخن این است

که چون منت نبود مخلص و هواخواهی

کمال عز قبول نر از سعادت یافت

که بافت از همه اقران خود چنین جاهی