گنجور

 
کمال خجندی

ما رسی هیچ شب ای مه از وطن جانب ما نیامدی

همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی

سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد

هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی

آمده به قصد جان هجر تو کشته شب مرا

درد و دریغ جان من دوش چرا نیامدی

نیست سزای دیدنت دیده بگیر ز آینه

زانکه جمال خویش را جز تو سزا نیامدی

از سر زلف دلکشت کس نشنید بوی جان

تا به سر شکستگان همچو صبا نیامدی

جان نفشانده بر در کعبه وصل دلبران

طرف مکن چو از سره صدق و صفا نیامدی

هست کمال گفتیم این همه درد گرد تو

درد کجا رود دگر چون تو دوا نیامدی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode